چهارشنبه، فروردین ۲۳

وقتی تو دلتنگ می شوی

تو تنها دلتنگ می شوی 
و نمی دانی 
که تمام ِ دنیا برای من تنگ می شود 

وقتی که می خندی ...

تاریکترین کافه ها
چشم می زنند 
وقتی که می خندی 

راستی 
چرا این قهوه تلخ نیست؟

سیزده بدر

می گویم 
بیا سیزدهمان را در کافه بدر کنیم 
می خندی و می دانم که با اکراه قبول می کنی 
چند کافه را می گردیم ؛ 
نمی پسندم 
یک بار بهانه صندلی 
یک بار نور زیاد 
می پرسی
چرا هیچ کافی منی ، قهوه را داغ نمی آورد؟
می خندم و تنها به ساعتم نگاه می کنم ...

سیزده

نحس 
روزهایی بود که گذشت 
بیا 
سیزدهمان را ماندنی کنیم 

فاصله ی آغوش پهلو

گاه کمی فاصله 
به سان ِ فاصله ی میان ِ درآغوش گرفتن و 
زل زدن به چشم هم 
که انگار قرار است
تمام ِ خطوط ِ چهره مان را حفظ کنیم 
لازم است 
و بعد 
دوباره آغوش 
اما این بار تنگ تر ...

لعنت به هرچه آرزوی ِ محال ...

صبحی سرد 
پیرمردی که 
کارتن های خالی را می کشید 
قدمهایی سخت و کوتاه 
به انتهای خیابان نگریستم 
جای پیرمرد 
به یاد کودکیم 
پلک بستم و گفتم 
پس از گشودن ِ چشم
صد متر نزدیک تر باشد 
اما 
تا چهار راه بعدی چشم نگشودم

لعنت به هرچه آرزوی ِ محال ...

نکند مرده باشیم؟

آرام ...
نگاه کن
انگار غصه ها خوابند
درد ندارد درونم 
حتی لبخندت هم هست 
هیــــس ...
آغوشت را ببین 
باز مانده به انتظارم 
بیا 
پاورچین پاورچین دور شویم 

نکند مرده باشیم؟

تنها منم

تو باد را در آغوش می گیری 
و من 
ندانسته 
خاطرت را به باد می سپرم 
تنها منم

تو بخند

تو بخند 
روشنی ِ چراغهای ِ رابطه با من 

هیــــچ مگو

خدا را چه دیدی
شاید آرامشــمان 
ماندنی شد 
شاید مقصود از طوفان 
همین گرد و خاک ِ روی میز بود ...

آرامش قبل از طوفان

همیــن آرامش ِ زیاد است که نگرانم می کند 

اینجا پر از کاش است

کاش زمان بر می گشت 
کاش خاطرات ِ بد محو می شد 
کاش دلت نرم می شد 
کاش 
کاش 
کاش بودی و این کاش ها را از زمین برمی داشتی ...

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...