می گویم بیا سیزدهمان را در کافه بدر کنیم می خندی و می دانم که با اکراه قبول می کنی چند کافه را می گردیم ؛ نمی پسندم یک بار بهانه صندلی یک بار نور زیاد می پرسی چرا هیچ کافی منی ، قهوه را داغ نمی آورد؟ می خندم و تنها به ساعتم نگاه می کنم ...
گاه کمی فاصله به سان ِ فاصله ی میان ِ درآغوش گرفتن و زل زدن به چشم هم که انگار قرار است تمام ِ خطوط ِ چهره مان را حفظ کنیم لازم است و بعد دوباره آغوش اما این بار تنگ تر ...
صبحی سرد پیرمردی که کارتن های خالی را می کشید قدمهایی سخت و کوتاه به انتهای خیابان نگریستم جای پیرمرد به یاد کودکیم پلک بستم و گفتم پس از گشودن ِ چشم صد متر نزدیک تر باشد اما تا چهار راه بعدی چشم نگشودم