صبحی سرد
پیرمردی که
کارتن های خالی را می کشید
قدمهایی سخت و کوتاه
به انتهای خیابان نگریستم
جای پیرمرد
به یاد کودکیم
پلک بستم و گفتم
پس از گشودن ِ چشم
صد متر نزدیک تر باشد
اما
تا چهار راه بعدی چشم نگشودم
لعنت به هرچه آرزوی ِ محال ...
پیرمردی که
کارتن های خالی را می کشید
قدمهایی سخت و کوتاه
به انتهای خیابان نگریستم
جای پیرمرد
به یاد کودکیم
پلک بستم و گفتم
پس از گشودن ِ چشم
صد متر نزدیک تر باشد
اما
تا چهار راه بعدی چشم نگشودم
لعنت به هرچه آرزوی ِ محال ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر