چهارشنبه، فروردین ۲۳

لعنت به هرچه آرزوی ِ محال ...

صبحی سرد 
پیرمردی که 
کارتن های خالی را می کشید 
قدمهایی سخت و کوتاه 
به انتهای خیابان نگریستم 
جای پیرمرد 
به یاد کودکیم 
پلک بستم و گفتم 
پس از گشودن ِ چشم
صد متر نزدیک تر باشد 
اما 
تا چهار راه بعدی چشم نگشودم

لعنت به هرچه آرزوی ِ محال ...

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...