سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۶

تلفیق نامجو و زن درون

بزن بزن دف دل را 
خراب و خانه گل را 
که من اسیر شبم شب

.........

در من زنی است
بی قرار 
که یادش رفت 
پشت سر مسافرش 
آب بریزد 

........

به آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد 
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی


حکم آنچه تو اندیشی

مرام ِرفاقت که شکوه نشناسد 

به هرکجا که بخواهی 
رها کنم من را ....
آنقدر به خود نیامد که از خود شد

امروز فقط امروز است

امروز آرامم 
و همین کافی است 
امروز را باید بخندم 
تا فردا 

کسی چه می داند 
شاید فردا امروزم را آرزو کنم 

امروز مهم نیست که جواب آزمایش فردایم چه باشد 
که ممکن است دنیایم عوض شود 

امروز امروز است 
امروز را باید بخندم 

کوبلن

تا نگاهش به من می افته 
بلند بلند می خنده 
می گه 
تو اینو از کجا پیدا کردی؟
فکر کنم مال دهه ی پنجاه باشه
لبخند می زنم 
راست می گه ...
می پرسه حالا برای چی هست؟
می گم برای دلم 
باز می پرسه 
بعد چیکارش می کنی؟
می گم نمی دونم 
می گه نمی خوای قابش کنی که ؟
می گم شاید ... بهش فکر نکردم 
می گه بهتره همون برای دلت بمونه 
آبرومونو می بری ها 
اصلن بهت نمیاد
چشمام از تعجب گرد می شه ... چی بهم نمیاد؟
می گه همین کوبلن رو می گم دیگه 
می گم آهان باشه 
قول می دم برای دلم بمونه 
و نمی گم که این روزها 
بهترین لحظه هام 
عصرهای اردی بهشتیه که توی بالکن 
از رنگ رنگ نخ هاش زنده می شم و دونه دونه عشق رو رج می زنم 
به چای تازه دم فکر می کنم 
و کتابی که بعد از چای خواهم خواند ...

همین جوری

روزهایی هست 
که همه چیز خوب است 
از هوا بگیر تا ترافیک 
دیدن دوستی پس از ماه ها دوری 
و یک روز کاملن خوب و آرام 
اما مشکل تویی 
که آرامش ؛ پریشان ترت می کند 
بغضی خفته که با سکوت جان می گیرد 
هی حرف میزنند ... می خندند 
و تو تنها عمیق نفس می کشی 
که مبادا اشک ...
و تلنگر می زنی به خودت که 
هی دختر! چت شده است 
و مساله همین است 
همیشه دلت آنی را خواسته که نیست 

تا اینجا را نوشته ای و فکر می کنی که ...
اما نوشته ی محی الدین را می بینی : دخترها که می خندند، دیگر آرایش بالاتر از این ؟
ناخودآگاه می خندی 
به یاد صبح مقابل آینه که هرچه به لوازم آرایشت نگاه کردی دستت به هیچ یک نرفته و حتی نخواستی با کرم پودر جوشی که دیروز روی گونه ات شکفته را پنهان کنی ... خیلی وقت است که تعریفت از آرایش تغییر کرده است ...

بگذریم ... حرف خودم هم یادم رفت

رفت

به بهارش 
سپرد 
و 
رفت ...

می گذرد

بی تو می گذرد ...
اما 
جان از لب ...

من بی تو

من اعتراضی به مرگ عشق نداشتم 
سکوتم 
به هیچ نشانه ای نبود 
شاید خودم را به مردن زدم 
اما هرچه بود 
تو نبودی 
و هرچه رفتم 
دیرتر رسیدم 
بی توجه به هیچ نتیجه ای 
من خود نتیجه بودم و نمی دانستم 
کسی که تمام پاشنه های زندگی 
به دستان او می چرخد 
نفس به نفس 
عطر به عطر 
مرا کشید 
نخواندمش و خواند 
ندیدم و دید
روی پاهایش خواباند 
منی که خود را به مردن زده بودم 
گوشم به زیبایی لای لای اش 
چشمم به صدای نگاه اش 
دیگر خواب نمی خواهم 
من خود عشق بودم 
.
.
.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۵

لبخند تو

ستاره لبخندت را 
به نگاهم هدیه کن 
تا راه کهکشان دلم را 
به سوی آغوش تو کج کنم ...

درد

درد
پای سرسره های کودکی 
سر ِ زخم زانوهایم جا ماند ...

لذت

لذت 
همان 
آبنبات چوبی بود 
که
 در صبح بهاری کودکی هایم 
به روی ِ خاک افتاد ...

وا می گذارمت

وا می گذارمت 
به نفس نفس اکسیژن های می خواهمت ...

شادی

شادی 
همان
بادبادکی بود 
که در عصر پاییزی 
باد 
از دست کودکی ام ربود ....

هیـــــس

ساکت لطفن !
واژه ها خوابند 
این چند تا را هم که می بینی 
از نفس افتاده و خسته اند 
با چشمانی نیمه باز و خمار
و خمیازه هایی کشدار 

خرده مگیر از من 
سکوت هم 
روزی 
خسته خواهد شد ...

عادت آغاز ِ پایان است

آشنایی 
کاملن تصادفی بود 
عشق هم 
دلدادگی و دلبستن 
دلتنگی و دل شکستن نیز 
همه چیز تصادفی بود 
تا جایی که تصادفی 
متوجه شد 
عادت کرده است 
و
عادت آغاز ِ پایان بود !

گنگ

این روزها 
عجیب 
به نادانی هایم 
پی می برم 

صید توام

چون
ماده شیری وحشی
سر و تن به دیوار قفس می کوبم 
که تو 
به صید آیی !

آنچه نیست مقصود است

به کوه می روم 
دلم 
دشت می خواهد 
به جنگل می روم 
کویر 
به بحر ... بر ....

همیشه 
آنچه نیست مقصود است ...

بی سرزمین منم

بی سرزمین تر از باد 
منم 
که در سرای خویش 
خویش
نشناسم ...

درد ؛ فهمیدن ِ درد داشتن است

دلسوزی 
ویران می کند ...

اصلا گیرم که رگم هم پیدا نشد 
و کلی درد کشیدم 
خب که چه ؟
باور نمی کنی 
اگر بگویم 
آن درد نیست 
درد ... نگاه ِ نگران توست 
درد... تسلای بیجایی است که می دهی 
درد... دیدن ِ دلواپسی است 
درد ؛ فهمیدن ِ درد داشتن است 
کاش کسی می فهمید 
کاش 
.
.
.

ترس از دست دادن

سخت باشی و صبور 
به وقت مواجه ی واقعی با ترس 
ترس ِ از دست دادن 
دیگر
نه سختی 
نه صبور
و این را 
شاید از 
بی خوابی و افکار مشوش 
نوشته های پریشان 
و بی پایان
و هزار پاسخ بی چرا 
بتوان فهمید 
.
.
.

یکشنبه، اردیبهشت ۲۴

نامه ی بی منزل

من 
نامه ی فدایَ ت شوم 
در دستان ِ پستچی مست ...

باید بیشتر بخوانم

شاعر می گوید 
شعر 
زاده ی درد است 
و من فکر می کنم 
شعر گفتن هم 
دل خوش می خواهد ...

مهم نیست من چه فکر می کنم 
اوست که شعر می گوید 
باید بیشتر بخوانم 
.
.
.

دل زبان نفهم

دلم حرف زدن با تو را می خواست 
بی پرده ... بی نقاب
بی حرف ... بی حنجره 
متعجب نگاه کنی که 
مگر می شود بی حرف حرف زد 
خیره شوم
که بگذریم
دل است دیگر 
حالی اش نیست ...
همان سکوت را عشق است 

آزادی

آزادی که اصول نداشته باشد ... آزادی نیست 

آرمانشهرهر کدام از ما با دیگری فرق دارد

تعادل

اسیر اسم ها نشویم 
وقتی مرز بین افراط و تفریط را شناختیم
همه چیز مرتب است ...

روز زن

محبوبم 
بی انصافی است 
که در روزهای دلتنگی و بی قراری 
مخاطب نوشته هایم باشی 
و امروز 
که دلم شاد از با تو بودن است هیچ نگویم 
بی انصافی است اگر 
امروز هم بهانه بگیرم ...
بگذار ابتدا تکلیف این نوشته را روشن کنم 
که به چشم شعر نخوانی اش 
می خواهم بگویم که دلم قنج می رود از تبریک ساده ات 
از دیدن پریشانی ات که نمی دانی هدیه چه باشد که زن را شاد کند و غافلگیر 
ضعف می رود دلم وقتی مستاصل می شوی و در آخر ساده و کودکانه
به من پناه می آوری که می دانم که دوست داری غافلگیر شوی اما ... 
بیا با هم خرید کنیم ؛ 
به چه زبانی بگویمت که دیدن همین حال َ ت زنده ام می دارد 
دیدن برق چشمانت و لبخند امروزت که با همیشه فرق می کند 
راضی ام از زن بودن و تو را داشتن 
و این بزرگترین موهبت روزگار است ...
امروز روز من نیست ... هر روز با تو روز من است 
می بینی اینقدر از دلتنگی و پریشانی نوشته ام 
که برای شاد بودن و رضایت 
کلمه کم می آورم 
بیا فارغ از کلمات و واژه ها تنها به رسم دوستت دارم به هم نگاه کنیم ....

حسرت و امید

هر دو نگاه می کنند 
پیرمرد 
به روزهای رفته 
پسر 
به آرزوهای آینده 

تلفیق ِ خوب حسرت و امید

کودکی که منم

کودکم هنوز 
می دانم که می دانی 
کودکی عجیب 
که کتاب می خواند 
گردش می رود 
دانشجو می شود 
زن و مادر می شود 
کودکی که می خندد 
گریه می کند 
دلتنگ می شود 
مرد می شود 
یقین دارد به شک 
اطمینان به تولد 
کودکم هنوز 
کودکی که همیشه
کودکی اش را پشت حرفهای بیهوده پنهان می کند 

رالی

اتفاقی به مسابقه ی اتومبیل رانی رسیدم 
در ابتدای مسیر ایستادم 
غم انگیز بود 
از دید من همه می رفتند 
و از دید آنهایی که در انتهای مسیر ... همه می رسیدند ....

چشم تو

جنگ شده است 
سیاهی مردمک و روشنی ماه 
چشم اگر چشم تو باشد 
ماه به سپیدی تسلیم شده است ...

خواب به خواب

بین خودمان بماند 
اما 
کجاست خواب که به خواب ِ دیگر شود؟

کسی تنظیمات زنده گی را به هم زده است ...

دی وار

نه دیوار می خواهیم 
نه بی دیوار زندگی 
دیوار هم اسیر ِ آزادی ماست ...

بی ما رست ان

همه چیز شکل قدیمی اش را حفظ کرده بود 
صندلی های لهستانی ، دیوارهایی بسیار بلند که از یک جایی به بالا طراحی ویترای داشت ؛ روی دیوارها کاغذهای نقاشی رنگ روغن چسبانده بودند ... بدون قاب ؛ 
بیمارستان مرا یاد فیلمهای زمان جنگ جهانی دوم می انداخت یکی از نقاشی ها تصویر ویولنی بود که با پونز به دیوار چسبانده شده بود ... یک جور وصله ی ناجور ... تمام سعی خود را کرده بودند که رنگ مرگ را با کمترین امکانات از ساختمان قدیمی بگیرند ... اما تمام مدت صحنه صحنه ی فیلمهای زمان جنگ جهانی دوم از جلو چشمم می گذشت ... قسمت پذیرش مثل تمام بیمارستانها یک نیم دیوار کوتاه بود که پشتش سه پیرزن نشسته بودند از سقف تا روی پیشخوان میله هایی کشیده شده بود که مرا یاد پنجره های فولادی اماکن مقدس می انداخت ... صندوق هم مثل دخمه ای بود که فقط یک پنجره کوچک با یکی از همان میله ها داشت ؛ مثل اتاق اعتراف کلیساها بود ... دور خودم می چرخیدم و در و دیوار را نگاه می کردم ، روی دیوارها به دنبال رد خون کشته شده گان جنگ بودم یا شاید هم انتظار روایت داستان آدم ها ؛ سربازهای زخمی و پرستارهای زیبا.... نگاهم التماس شد و بر تن دیوار نشست ....
آه که اگر دیوارها زبان داشتند ...

من ... تو

قفسی بود من 
تو شدم 
که از قفس گریخته باشم 
.
.
.
منی که قفس نمی شناختم 
زندانی تو شدم 
بر طبق ِ اصول ِ آزادی 
آزادی 
هیچ گاه محقق نمی شود 
دکترت که زیبا باشد 
زخم های نداشته ات هم 
سر باز می کنند ...

عطر به عطر و بو به بو

امان از عطرها 
عطرهای ماندنی 
نه این عطرهای شیمیایی و جدید 
عطر واقعی 
عطر زمان 
عطر مکان 
عطر حضور 
عطر بودن 
عطر عطر 
.
.
.
امان از عطرها

جمعه، اردیبهشت ۲۲

محبوبم !
در روزهای زیبای بهار 
رویاهای شبانه  
میهمانی ها 
و 
شادی ها ...
شوق ِ دیدار
تعارفی بیش نیست 
می دانی و می دانم 
که دلتنگی 
بهشت را جهنم می کند ...
به خیال که بخندی 
رفته رفته 
جای واقعیت را می گیرد ....
تو می مانی 
و واقعیتی تلخ و بی مکان 
و خیالی خنده رو 

موج

همه تلو تلو می خوردند 
پسره تلو تلو خوران از عقب ماشین اومد جلو
پیرزنه از صندلیش پا شد و تلو تلو خوران رفت جای پسره 
دختر تلو تلو خورد و رفت جای پیرزن نشست و همزمان چند نفر تلو تلو خوردند و سوار شدند .... 
منم تو فکرام تلو تلو می خوردم ...
ماشین مثل دریا بود ... ما هم با هر موجی بالا پایین می رفتیم ...
یهو یه خانم خیلی چاق تلو تلو خورد و اومد کنار من وایساد ... واااای انگار تو چنگ یه کوسه گرفتار شده بودم ... گه گاهی شکم نرمش به من می خورد و شاید اگه زمستون بود اینقدر حالم بد نمی شد ... اما حس می کردم یه لحاف گنده کشیدن روم ... کم کم نفسم داشت بند می اومد ... نه اینکه زیاد فشار بیاد بهم ... نه ... دیدنش نفسم رو تنگ می کرد .... دست خودم نبود ... هی از پنجره بیرون رو نگاه می کردم تا حواسم رو پرت کنم اما نمی شد ... 
حس یه ماهی رو داشتم که افتاده تو چنگ کوسه همزمان هم دچار حمله آسم شده از ترس ... 
من داشتم غرق می شدم ....
تلوتلو خوران پیاده شدم ...

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۱

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

مشتاق به مسلخ می رود خورشید

وقتی که با غروب
ماه طلوع کند 

آنی که دلتنگش هستم ...

روزهایی که دلتنگم 
حتی طاقت شنیدن صدای آنی که دلتنگش هستم را هم ندارم ...
روزهایی که دلتنگم 
.
.
.
.
فقط دلتنگم 

باید با هم حرف بزنیم ...

هدفون رو کمی جا به جا می کنم 
صدای آهنگ رو بیشتر 
زیر لب تکرار می کنم :

باید با هم حرف بزنیم ...
باید با هم حرف بزنیم ...
باید با هم حرف بزنیم ...
باید با هم حرف بزنیم ...
باید با هم حرف بزنیم ...
باید با هم حرف بزنیم ...
باید با هم حرف بزنیم ...
باید با هم حرف بزنیم ...
باید با هم حرف بزنیم ...
.
.
.

خوبه اگه باشه

خوبه اگه باشه ...
 کسی که انرژی بهت بده و ته مونده ی انرژیتم نگیره

زیر گذر

از پله های زیر گذر که با عجله پایین می رفتم نگاهم هنوز به بالا بود و خیابون را می دیدم و هرچه پایین تر می رفتم قسمت کمتری از خیابون رو می دیدم و جاهایی که بیشتر دوست داشتم رو تماشا می کردم تا جایی که دیگه چیزی از خیابون نبود و ورودی تاریک    زیر گذر ... بعد خیلی راحت وارد زیر گذر شدم معمولا اون پایین رو بیشتر دوست دارم و همین طور که وارد می شدم ... به ذهنم رسید که پایین اومدنم از این پله ها مثل دل کندن از دنیا می مونه و گرفتن نگاه مثل گرفتن نگاهت از دنیاست که هرجه سیرتر باشی ازش راحتتر می گذری ... و اون پایین که از بالا به نظر ترسناک میاد اما یه دنیای دیگه است و یه زندگیه دیگه  و اصلا ترس نداره ....البته کاش موقع رفتن از این دنیا هم مثل پایین رفتن از پله ها با لبخند و رضایت همراه باشه و به راحتی از این دنیا بگذرم ... چه خوب بود اگر اون دنیا رو هم مثل همین زیر گذر دوست داشتم ....
خوش به حال اونها که اون ور رو هم به سادگی همین زیر گذرها می بینن 

۱۳۹۱/۰۱/۳۰
دلم 
به اندازه 
تمام لحظه های نبودنت 
تنگ است !
آسوده بخواب شهزاده ی روزگارم
که همه ی دنیا مثل همند 
در هیاهوی رفتن و آمدن 
در گمنامی این روزها 
تو نشانه ای نازنینم 
تو آیت ِ آرامشی 
آسوده بخواب

امان از وقتی که کسی زبان ِ چشم بداند ...

خوبی خنده های مصنوعی این است که لبت ناخواسته فرم ِ خنده می گیرد
دیگر به مصنوعی خندیدن فکر هم نمی کنی 
تو همیشه خندانی با لبخندی که از دید ِ دیگران زیبا و طبیعی است ... 

امان از وقتی که کسی زبان ِ چشم بداند ...

مادر از درد فقط یک دال کم دارد ...

چند روزی است که مادر چشم بر هم نگذاشته اما لبانش می خندد ...
شاد که باشیم بیدار است مبادا اتفاقی سر رسد از پس ِ کوه .... 
و اندوهگین که هستیم باز بیدار است و بیشتر از ما غم دارد ... 
مادر از درد فقط یک دال کم دارد ...

آدم بی نشانه

چه خوب است که نشانه ای داشته باشی 
آدم بی نشانه 
مثل ِ من 
بود و نبودش یکی است 
بودش هیچ نشانه ای برای نبود ندارد 
آدم های بی نشانه نامرئی اند 

یکی از همین روزها

یک روز معمولی 
جایی که اصلن مهم هم نیست 
ایستاده یا نشسته 
گم خواهم شد ...

توری

درخت مات می شود
می گوید
حجاب برای دفع آفت ضروری است 
در درون من زنی است 
که هر روز 
پس از پختن غذای محبوبش 
از خود فرار می کند ...

نامبرده

گویم که نامبرده نامی ز تو نبرده 

بشنو که در خیالش جز تو ، منی نمانده
 نیمه ی پر لیوان ِ آفرینش 
انتظار زنده گی است ...

لحظه ای زندگی

چه بسیار انسانهایی که 
مرده به دنیا می آیند
 و 
متعفن می روند
لحظه ای زندگی آرزوی ماست ...

دختر تردیدها

اشکم به چشم 
یقینم به شک 
دختر تردیدها

دلم گرفته مادر!

دلم گرفته مادر!
جمله ای که هیچ گاه نگفتم ... مگر روی کاغذ 
اما امروز 
کلماتم فریاد می شوند 
و
چشمم در طلب نگاهت ... اشک می ریزد 
چه همه دلتنگم امروز 
به صدایت که 
بگویی 
توکل کن عزیزم
و من غر بزنم 
تو بخندی ...

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...