سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۶

همین جوری

روزهایی هست 
که همه چیز خوب است 
از هوا بگیر تا ترافیک 
دیدن دوستی پس از ماه ها دوری 
و یک روز کاملن خوب و آرام 
اما مشکل تویی 
که آرامش ؛ پریشان ترت می کند 
بغضی خفته که با سکوت جان می گیرد 
هی حرف میزنند ... می خندند 
و تو تنها عمیق نفس می کشی 
که مبادا اشک ...
و تلنگر می زنی به خودت که 
هی دختر! چت شده است 
و مساله همین است 
همیشه دلت آنی را خواسته که نیست 

تا اینجا را نوشته ای و فکر می کنی که ...
اما نوشته ی محی الدین را می بینی : دخترها که می خندند، دیگر آرایش بالاتر از این ؟
ناخودآگاه می خندی 
به یاد صبح مقابل آینه که هرچه به لوازم آرایشت نگاه کردی دستت به هیچ یک نرفته و حتی نخواستی با کرم پودر جوشی که دیروز روی گونه ات شکفته را پنهان کنی ... خیلی وقت است که تعریفت از آرایش تغییر کرده است ...

بگذریم ... حرف خودم هم یادم رفت

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...