سه‌شنبه، خرداد ۳۰

مرد محتضر

زن 
از آبله ی پا می نالید 
ابرو در هم 
از پله ها بالا آمد 
خیره ماند 
خون از پیشانی مرد
راه گرفته بود به زمین
پیچیده 
بی حرکت 
همه از دور نگاه می کردند
ایستاد
کفش ها را کند 
لحظه ای تردید 
بغض را فرو خورد 
لاقید 
ادامه داد ...

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...