جمعه، تیر ۲

اوهوم

می گفتن آقاجون رو اینطوری نبین اینقد لی لی به لالای شما می گذاره 
صبا با لگد برای نماز صب بیدارش می کرد اونم پا می شد می رفت اون اتاق رو زمین دراز می کشید بلند بلند نماز رو می خوند 
یه روز ناغافل آقاجون سرمی رسه همین طور نگاش می کنه 
می گه خااااعک ...  تو که داری می خونی مث آدم بخون خب 
هیچی نمیگه فقط سرش رو می اندازه پایین 

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...