دوشنبه، مرداد ۹

وس وسه

اگر این وسوسه نبود 
خیالت 
هیچ شیرینی نداشت 

شاید روزی دیگر

یک روز هم 
شاید 
گفتم که دیشب خوابت را دیده ام 
مست ِ مست 
شاد ِ شاد 
آن یک روز هم
خیالاتی شده ام حتما ...

کاش نبودی

من سایه ام 
چه خوب که نمی دانی 
رج به رج 
دنباله ی لباس خاطرات را گرفته ام 
من نور بازمانده از آخرین ستاره را 
قبل ِ مرگ 
دیده ام 
تو زنده ای هنوز و
سطر به سطر شعر می شوی دوشیزگان را 
تو 
اسیر ِ هُرم ِ تن ِ هرزه ها می شوی 
و من ِ ساده 
که خیالم را به هزار حجم خالی نبودن هات می بندم و 
پَر تاب می کنم 
تاب می خورم
و باز بومرنگ رویای توست ... که آه ...
چشمانم 
چه خوب که نمی بینی 
هنوز همان قدر احمقم که خیال کنم خیالت ...
سکوت ، کش آمده است 
و من 
کاش گریزی بود این خاطرات را 
کاش
تو
نبودی ...
  

جمعه، مرداد ۶

مهم است

می گفت مهمه وقتی بیدارمی شی چشمت به کی یا چی باز بشه 

آوار واژه

پناه بگیرید 
اینجا 
واژگان
جای ِ شعر 
آوار می شوند ...

این نیز بگذرد

 این کیه جای باب راس وایساده 
 خودشه دیگه 
برو بابا اون که این شکلی نبود، پس موهای فرفریش کو؟ ریشاش چی شد؟
همسایه ها شکایت کردن اونم اصلاح کرده
به همسایه ها چه؟
خب مهمه براشون هر روز صبح و شب که میان بیرون مجبورن ریخت این رو ببینن 
اون که زشت نبود خیلی هم بانمک بود 
دست بردار ...
خیلی جوون شده ولی نمی دونم چرا یه خورده ازش می ترسم ... غریبه شده 


به ما نزدیک می شه و من غریبگی می کنم و زودتر می رم ... چند دقیقه ای حرف می زنند و می پرسم چی شد؟
می گه : هیچی می گه 2 دلار می دی برای آخر هفته آب جو بخرم؟ گفتم آره 10 دلار بهت می دم ... اونم می گه نه 10دلار که زیاده ... همون کافیه ...
هیچی نمی گم
برمی گردم و نگاهش می کنم که چقدر خوشحاله و با لبخند داره شیشه ها رو از تو سطل آشغال بیرون میاره و جدا می کنه 

دوشنبه، مرداد ۲

چش گردالی مهربون

اسمش چشم گرد مهربون بود 
این بار تو خیابون همدیگرو دیدیم
باز هم با لبخند پهن همیشگی و چشمایی که وقت خنده گردتر می شد بهم سلام داد 
فکر نمی کردم بیرون از فروشگاه هم من رو بشناسه 
روز خیلی خوبی نداشتم اما تا لبخندش رو دیدم یه عالمه مهربونی از همون چشای گردش بیرون ریخت و هوا عوض شد 
دیگه حتی گرم هم نبود 
از اونجا به بعد لبخندش پرید رو لب من 
کاش می شد هرروز چش گردالی مهربون رو دید 
دنیا یه عالمه از این چش گردای مهربون کم داره که حال همه ما خوب باشه همیشه 

دعا می کردم این ها همه خواب باشد ...

لعنتی ها 
اگر دعایم برآورده شود 
مهربانیتان را چه کنم 

بیداری بهتر است ...

تو بخند

های های اشک 
هوی هوی شوق می شود 
کنار لبخند 

اگر نبود دوست

کش می آید
 لبخندی که
نوازش دست دوست مطلعش باشد 
هرچند کابوس ....

هنوز

دستش تیر می کشید 
با تمام ِ مهارت 
خنده خوب روی لبش نمی نشست 
خیلی حرف بود 
خیلی درد بود 
.
..

مهم نیست 
او هنوز هم خوب است 

فا صله

فاصله
یک نفس بود 

سکوت

پاسخی نداشت 
لب بسته بود 
از حجم واژه ها 
دندان به دندان می سایید 

کوه

به پنجره خیره بود 
کوه می دید 
شهر روی دشت بود 

جمعه، تیر ۳۰

ماجراهایی که نیست

پیچیده حرف بزن 
هیچ ماجرای عاشقانه ای نیست 
.
.
می شود بیشتر توضیح دهید؟

شاید شد

نامبرده به دیوار می گفت ... بل در باز شود 

بهانه

 شما که می دونید خانم ها گاهی اوقات بهانه می گیرن 
بله درسته البته تا جایی که من می بینم آقایون اینجا اکثر اوقات بهانه می گیرند
هوم بله اما می دونید این مجرده باید یه جوری مشکلش رو تدبیر کنیم 
آهان باید تدبیر کنیم ... تدبیر کنیم ... تدبیر کنید ... مشکلش رو ... بهانه  

عطر شمعدانی هایش

هیچ ماجرای عاشقانه ای نبود 
وقتی رفت 
شمعدانی هایش را سلام می دادم 

خون رنگین

هوووم چه باران خوبی ... چتر لازم نبود 
- دستت را بالا بگیر 
همه چیز مرتبه  
- هه
حالا چرا قهری؟
- من خون تو رو دیدم 
ومپایر که نیستی ... پس مشکلی نیست 
- درد داشت؟
نه ... میای بدویم؟
-  نه .... حوصله ندارم 
می دونی چیه؟ صبح که می اومدم ماشین یه گنجشک رو له کرده بود ... خونش رو دیدم اما ...
-  ......
آره این گریه داره 

پنجشنبه، تیر ۲۹

خیلی خیلی معمولی

می دونی قضیه اینه که من آدم معمولی هستم 
آدم معمولی یعنی هیچ وقت به هیچ چیزی بیش از اندازه توجه نکرده مثلن هیچ کس نمی دونه اون چه غذایی دوست داره یا چه کاری رو همیشه انجام می ده یا به چه رنگی علاقمنده آدم معمولی همه چیز رو در کنار هم داشته و خودش هم نمی دونه بین قرمه سبزی و فسنجون کدوم رو بیشتر دوست داره یا حتی هیچ چیز هم نیست که ازش متتنفر باشه و به شکل ساده تر هیچ نشونه ای دیگران رو یاد آدم معمولی ها نمی اندازه ... حتی نمی دونن چی خوشحالش می کنه .. آدم معمولی هیچ وقت سورپرایز نمیشه ... آدم معمولی هیچ وقت زیادی شاد یا زیادی غمگین نیست که معلوم بشه اون یه کم غیر معمولیه ... آدم معمولی همیشه معمولیه و هیچ شاخصی نیست که اونو از زندگی جدا کنه ... آدم معمولی بیشتر از هر چیز و هر کسی خودش رو سانسور کرده و وقتی با خودش خلوت می کنه حس می کنه  کفه های ترازو رو بالا و پایین می بره و هرچی وزنه جا به جا می کنه هیچ طرفی بالاتر نمی ره ... تو این روزها آدم معمولی بودن خیلی خاصه و شاید هم غم انگیز ... تو این هم البته مطمئن نیستم ...

تیر ماه سرد

ای تب ِ تند ِ تابستانی 
با سرما زدگی گلهای ارکیده چه کنم؟

زنی که من بودم

در تفت ِ تیر
ارکیده اش زرد شد
گفتند 
سرما زده است ...

جوانی

اشاره می کند به قرص های روی میز 
- تو هنوز جوانی ...
می خندم 
+ و جوان خواهم ماند ...
لب می گزد 
+ بی خیال ...
می رود 

می خواهم عاشقت شوم

دیگر به چشمانت نگاه نخواهم کرد 
دیگر به جایی که تو هستی نخواهم آمد
از دور که بیایی دلم قنج می رود 
قلبم از تپش می دود درون سینه ام 
من نگاهت نخواهم کرد
حتی دیگر چهره تو را نخواهم شناخت 
با تو هم کلام نخواهم شد 
اجسام و آنهایی که با تو در تماس بوده اند را تقدیس خواهم کرد
من شعر می گویم 
 دور از تو
بو می کشمت 
از دور 
می سوزم از حرارت تو
تو را همه جا و همه کس را تو خواهم دید 
اما ...

نترس 

من آه بکشم تو ناز بکشی

دلم می خواهد هی بنشینم دست بزنم به ضرب دیدگی روی پایم که اندازه همان نوک انگشتم است و هنوز کمی قرمز و دردم بگیرد و دردم را بیشتر آه بکشم که اییییی لعنتی و یادم بیاید آن روز که بخاطر تو از روی صندلی افتادم و مو به مو خاطره ی آن روز را تکرار کنم و در دل بخندم و تو بگویی بمیرم تقصیر من بود ... من دلم قنج برود و ناز کنم که ااااااا خدا نکند ....

چهارشنبه، تیر ۲۸

هیچ نبود

هیچ ماجرای عاشقانه ای نبود 
در راه برگشت
عمیق نفس می کشیدم 

خواستنَ ت

هیچ ماجرای عاشقانه ای نبود 
اما 
چیزی از غرور زن شنیده ای ؟

خزان زده

هیچ ماجرای عاشقانه ای نبود 
اما هنوز
بوی پاییز می دهد دستم 

بوی تو

هیچ ماجرای عاشقانه ای نبود 
تمام ِ مسیر کتاب را بو می کشیدم ...

شک ام به یقین

با یقین 
به هیچ جا نمی رسیم 

آهنگ پیشوازش بود

هزار تا غم فدای خنده هاتون

زنانگی ها

جارو را روشن می کنم 
محو گلهای قالی 
یک به یک مرور می کنم چشمانت را 
هوووم 
غذا چه باشد 
من چه بپوشم؟
روی میز خاک نشیند 
چای باید تازه دم 
نه هندوانه بهتر است 
یک ساعت می گذرد و جارو خاموش می شود 
داغ کرد 
بی خیال می نشینم به فکر 
یادم باشد موهایم را ...
لب ها ...
جارو با فریاد روشن می شود
باز غذایم سوخت ...

با تو و بی غیر

پیاده راه می رویم 
در خیابان های خوشبخت
پنجره ها را نگاه می کنم
و خودم را با موهایی جمع شده در بالا
تمیز می کنم خانه را برای آمدنت
تو ساکتی و فکر می کنی 
دستت را محکم تر می گیرم 
بی خیال خانه های زیبا 
بیا بدویم 

عاشقانه ها ... تهدیدها

گره به ابرو و هی ناز می کنی
خودت سر شوخی را باز می کنی 

درجات ایمان :)

ایمان بیاوریم به سرکه بالزامیک 

رفاقت

سیب یک نشانه بود 
و آدمیت عیار
عیار ِ رفاقت 

سه‌شنبه، تیر ۲۷

جان

شلنگ
افشانه به سر
بر شانه ی درخت 
آب می پاشد گیاهان را 
و جان ؟

آی آقا جان ...


آفرودیته

باید رفت و برنگشت

چند سایت را دقیق می گردیم با قیمت خانه ی خودمان می توانیم در محله ای دورتر خانه ای بزرگتر بگیریم ... خانه های خوبی هم هست اما نمی دانم هرچه می کنم نمی شود از خانه ام دل بکنم ... یک جای کار که نمی دانم کجاست می لنگد ... بالاخره بهانه ای پیدا می کنم که ببین منظره اش بد است... وسایلش کلاسیک است و هزار و یک اما و اگر بیخود ... قبلتر ها انگار بلندپرواز تر بودم و این روزها به قفس کوچک خودم عادت می کنم و از پرواز می ترسم ... البته می دانم که بعد از رفتن به جای جدید سریع خودم را با شرایط وفق خواهم داد و بعد از مدت کوتاهی از جای دوم کنده نمی شوم ... 
می گوید برای مدتی محض تنوع می رویم اگر دوست نداشتی برمی گردیم ...ولی من وقتی از جایی دل بکنم دیگر نمی توانم برگردم باید جای بهتری باشد که بروم که نمانم 
من آدم برگشتن بعد از دل کندن نیستم ... اما همه این را نمی فهمند ... باید زمان بگذرد باید آرام آرام از اینجا جدا شوم ... باید جای بهتری پیدا کنم ...

من بی حواسم

تعللت ز چه روست؟
وقتی
نگاهم به سنگ فرش هاست 

ح

 امان از حریم ها که حرمت عشق را در حرم حرام می کنند ... 

سکوت کن

هیــــــس 
صدایش را در نیاور 
گل ارکیده ای که افتاده بود
لای کتاب 
بایگانی کردم 

کنار عکس تو ...

این قصه ها برای نخوابیدن است ...

ساعت دوازده شب تازه به خانه رسیدم دو بار تماس گرفته بود کامپیوتر را روشن می کنم پیغام گذاشته که کجایی پس؟ زنگ می زنم می گوید بچه نمی خوابد خانم فلانی و دخترش هم اینجا هستند سرعت نتش پایین است تصویر نداریم می گوید تصویر بده خانم فلانی می خواهد ببینتت می گویم صدا می رود خب ! 
اشکال ندارد ولی او تصویر را باز نمی کند مرا می بینند صدای دختر می آید که اااااا اصلن تغییر نکرده و مادرش تایید می کند ... حسابی خوش می گذرد ها ... می خندم تصویر را می بندم و می پرسم چه خبر! با هم حرف می زنند قربان صدقه ی بچه می روند و باز می پرسند کی می آیی؟ کی بیاییم؟ هوا چطوراست و یکسری سوالات که جوابشان دیگر نیاز به فکر کردن ندارند و همه را از قبل آماده دارم ... بلند می خندند ... تلویزیون روشن است می گویم خب شاید بچه خوابش نمی آید می گوید چرا خوابش می آید می خواهم بگویم خب از سر و صدای شما که نمی تواند بخوابد می گویم تلویزیون روشن است باز با هم حرف می زنند و بلند می خندند ... حال عجیبی دارم دلم تنگ است اما ... کلافه ام می گویم برو به میهمانانت برس بعد بیا ... با کلی تعارفات الکی قطع می کنند ... یک ساعت بعد باز می آید هنوز هم بچه بیدار است حوصله اش سر رفته می گویم برایش قصه نمی گویی؟ می خندد که با قصه و لالایی که نمی خوابد ... نمی گویم که قصه برای خواب نیست ؛ دلم ضعف می رود برایش ... حرفی ندارد نیم ساعت بی حرف نگاه می کنیم ...و سرعت پایین را بهانه بی حرفی .. آغوشم عجیب کمشان آورده .... می گویم چه خوب که دیگر تنها نیستی می خندد دلم فشرده می شود ... باید بخوابم ....

بوی پاییز

عزیز ِ همیشه و هنوزم 
هیچ کس نباید بداند 
دست ِ تو زیر سر تمام ابرهاست 
پاییز را گوشه ای بگذار و تماشا کن 
من
خاطره بازی را خوب بلدم 


آفرودیته

جمعه، تیر ۲۳

فاصله ها طولانی ست

مثل ستاره ها 
شاید از مرگ ِ این بغض هم 
سال ها گذشته است 


آفرودیته

مرجع ضمیر

تو که نیستی 
فرقی نمی کند او کجا باشد 
می گویند دوستش داشت 
دوستش بدار
نمی فهمند 
تو هم می توانستی اشتباه کنی 

درد دارد

مرد سلام می کند 
زن طبق عادت با لبخند جواب می دهد 
می پرسد اسمتان چیست ؟
از سوال بی هنگام متعجب می شود اما پاسخ می دهد 
باز می پرسد اهل کجایی؟
بی حوصله است اما باز به لبخندی جواب می دهد 
گرمای نگاه پوستش را می سوزاند 
رو برمی گرداند 
با لبخندی می گوید شما خیلی زیبا هستید 
سرش رابالا نمی آورد و پس از مکثی به رسم ادب تشکر می کند 
مرد به دوستش اشاره می کند که او نیز حرفش را تصدیق کند و او هم ...
زن خسته تر از آن است که به مقایسه فرهنگ ها بیاندیشد و این را یک تعارف بداند 
مرد می گوید تمام زنان کشورت زیبا هستند ؟
بی حوصله بود حال عصبانی هم هست اما ...
به چشم هایش خیره می شود نفسی عمیق و آرام پاسخ می دهد 
نمی دانم 
مرد 
می رود 

تنها تو می دانی

نمی دانم به کدام سو
نشسته یا ایستاده 
اصلا چه فرق می کند 
آن قدر نزدیک هستی که بدانی ...


آفرودیته

می گذرد

ترنم دلتنگی است یا هرچیز دیگر 
خیلی عجیب نیست 
دیدن ت و جدال خواستن و نخواستن ات 
عقل نداشته و احساسات سرکش و لجام گسیخته
اینجا قصه های شهرزاد و سرزمین عجایب نیست 
اینجا واقعیت است که حکم می راند 
و حقیقت ؟
کسی چه می داند
میدان رزم است این وجود
و تو دلیل تمامی جنگ هایی 
نقل امروز و دیروز هم نیست
قصه ی پر غصه ی تکرار و تکرار است
و رسیدن به نرسیدن ها
حالا هی بغض کن و اشک بریز
کسی چه می فهمد
دو روز بگذرد تو هم فراموش خواهی کرد
سنگ دلی کدام است
رسم زمانه است
و بی خبری
 از او که باید ببینی و نمی بینی اش
و شهوت خواستن آنچه که نباید 
شاید دوره ی گذران افسردگی 
و بعد ترها حسرت ِ دائمی 
مهم نیست 
این نیز می گذرد ...


آفرودیته

پنجشنبه، تیر ۲۲

بهترین دوست من کیست؟

دوست خوب دوستی است که دیدن او شما را به یاد خدا بیاندازد، به‌طورى که هنوز حرفى نزده، کارى نکرده، ولى همین که او را مى‌بینید، به یاد خدا مى‌افتید.
این جمله را آنقدر گفته اند و شنیده ایم که ملکه ذهن شده و آنقدر دوست داشته ام که با دیدن هر کدام یاد چیزی بیافتم جز خدا و باز این جمله را با خودم تکرار می کردم که بهترین دوست ؟
چند وقتی هست مسیر هر روزه ام تغییر کرده ، از زیر گذر که  بیرون می آیم باید از داخل مجتمعی رد شوم که دو خیابان را به هم متصل کرده و دور تا دورش 5 طبقه بار و کافه و کلوپهای شبانه و رستوران است ... سکوت کسالت بار صبح هیچ نشانی از هیاهوی شب ها ندارد تا اینجای مسیر هنوز خواب آلودم و به هیچ چیز فکر می کنم و دیر نرسیدنم تا جایی که باید از مجتمع خارج شوم و تابلوی بزرگ کاباره ای است با عکس چندین زن با پوششی درخور مکان که پشتشان به عابرهاست ... هربار که می خواهم از پله بالا بروم بی اختیار چشمم به آنها می افتد و خوابم که می پرد هیچ ... هر بار بدلیل پوزیشن عکس  لبخندی می آید و با خودم می گویم این هم از اول صبح ما خداجان صبحت بخیر و هر روز بدون استثنا با دیدن آن عکس یاد خدا می افتم و فکر می کنم بهترین دوستان من همان خانمها هستند که حرفی نزده مرا یاد خدا می اندازند و ندیده دوستشان دارم . دوست داشتم اصلن یک عکس هم ازشان می گرفتم که ببینید که خب نشده هنوز اما ... 
دلم می سوزد برای آنها برای چشم های حریص دیگران برای خداجان ... بگذریم امروز حوصله اش نیست 



بربند دهانم به بوسه ای 

ورنه ز شکوه فغان بر می آورم 


آفرودیته

قصه به سر نرسید

شهرزاد میان قصه خوابش برد ...

چشمت روشن !

آبستن خیال تو ام 
که چشمه های اشک 
این گونه می جوشند ...

باران اشک

هوای چشمان ابری است 
نزدیک نیا 
طوفانی در راه است 

آه

آن قــــدر آه داریم که ناله ای نیست و باز بی سوداییم ...

در آستانه ی انفجار

سوپاپ ِ اطمینان ِ این احساسات ِ لعنتی کجاست؟

دل ِ تنگ

- چی شده؟
+هیچی
- پس اینا چی َن ؟
+ چیا؟
- کنار ِ چشمت ...
+ هیچی 
- خیسه
+ پر شده 
- هوم؟
+ اوهوم 

خب ؟

بغضم واژه می شود امروز 
تو به روی خودت نیاور 

چهارشنبه، تیر ۲۱

خیال روی تو

بین خودمان بماند 
اما 
خیالت را از خودت دوست تر می دارم 

شرمنده ام

لب تر کنی 
جان می دهم
 فقط 


آفرودیته

بحرانی است حالم

بحران آب
بحران غذا
بحران اشتغال

اینجا
زمین است

بحران ِ بی تو بودن مادر ِبحران هاست 


آفرودیته

هق هق

یک هق هق ِ بلند 
قه قهه می زند در دلم 


آفرودیته

حسرت و حسادت

تو به ماه می نگری 
من به خودم می گیرم 

تو از او می گذری 
من ز جنون می میرم 

می بوسمت

در روزهای خسته و تب دار
مجال عشق نیست 

لا به لای همین واژگان مستعمل 
سیر می بوسمت !

تخیل یا آرزو؟

گاه فکر می کنم کاش از کودکی  آرزوهای بزرگ رنگ و وارنگ و زندگی خاص و آنچنانی رویایم نبود . 
چرا کسی نبود که بگوید واقعی بیاندیش دخترم و هی تکرار نکند تو همانی که می اندیشی ...
چرا کسی نخواست اندیشیدن را بیاموزد ... آرزوی خوب با آرزوی واقعی فرق دارد ... می توان آرزو کرد و در واقعیت خوب زندگی کرد ...
می توانم همانی باشم که در واقعیت می اندیشم اما زندگی اینچنینی ام را خوب رقم بزنم ...
ما از اینجا مانده و از آنجا رانده شدیم ... 
 به دخترم خواهم گفت در واقعیت به خوبیها بیاندیش !

کوه به کوه

آدم به آدم می رسد 
اما 
حکمت به قسمت ؟ 


آفرودیته

به خیر

دارد به خیر می گذرد 
دارد می گذرد 
به خیر 
به 
خیر 

لب خند

دلم می خواهد بیایی و واقعی لبخند بزنیم ...

تا به دام تو در افتم

تیر می شوم به کمان
گر تو همان
 صیاد ِ نازک دلی که
به تماشای باغ می رفت 


آفرودیته

گذشت

راحت گفته می شود که گذشت و راحت تر شنیده می شود

اما گذشتنش ...

رونوشت به خودی که نیست

دارد به خیر می گذرد ها

حواست نیست ...


هنر و سیاست

تصمیم می گیرم از فروشگاه اینترنتی خرید کنم ... قیمت ها در نگاه اول عالیست ، اولین گام ثبت نام و آدرس و شماره و نام و شماره کفش و فیلان .... کمتر از فلان قد هم نباید سفارش باشد من هم برای اینکه خیلی خوب است چند برابر احتیاج سفارش آماده می کنم ... 20 درصد هم هزینه ی دلیوری است هرچند که در خیابان پایین منزل است ... سفارش را هم یک هفته بعد با ایمیل اطلاع رسانی می نمایند که کی حاضر می شود ... آنقدر هم تبلیغ و تخفیف و هندوانه هست که نگو ...
 در مرحله آخر با یک حساب سرانگشتی متوجه می شوم که به صرفه تر است از فروشگاهی که دورتر از منزل است و قیمت ها هم 5 برابر است خرید کنم .
کی گفته که هنر و دیپلماسی از هم جدا هستند ؟

سه‌شنبه، تیر ۲۰

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...