دوشنبه، مرداد ۹

کاش نبودی

من سایه ام 
چه خوب که نمی دانی 
رج به رج 
دنباله ی لباس خاطرات را گرفته ام 
من نور بازمانده از آخرین ستاره را 
قبل ِ مرگ 
دیده ام 
تو زنده ای هنوز و
سطر به سطر شعر می شوی دوشیزگان را 
تو 
اسیر ِ هُرم ِ تن ِ هرزه ها می شوی 
و من ِ ساده 
که خیالم را به هزار حجم خالی نبودن هات می بندم و 
پَر تاب می کنم 
تاب می خورم
و باز بومرنگ رویای توست ... که آه ...
چشمانم 
چه خوب که نمی بینی 
هنوز همان قدر احمقم که خیال کنم خیالت ...
سکوت ، کش آمده است 
و من 
کاش گریزی بود این خاطرات را 
کاش
تو
نبودی ...
  

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...