می خواهم بنویسم اما نمی دانم از چه ، این روزها اوضاع زیاد خوب نیست ، کم حوصله شده ام و هیچ نشانی از من صبور نمیابم ، به حلقه ی دوستانم می روم و بی ملاحظه افرادی را حذف می کنم ، ارزش زمان و نگه داشتن خوبها انگار هیچ چیز نمی تواند تسکین باشد ... تصمیم می گیرم به دوست جان تلفن کنم بی آنکه کسی بفهمد برایم وقت دکتر بگیرد ... می ترسم نگران شود همان طور که خودم هستم ... پشیمان می شوم ... باید صبر کنم ...
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
تو خود درمانی ای درد
می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ، بشینی درست رو به روم ...
-
نیستی رفیق باید غم گلویمان را بگیرد و ضجه بزنیم تا چشممان به قدومت بیفتد هان؟ رفیق جان باز هم ساکتی؟ نکند ....
-
دلم از آن گوی ها می خواست که انگار زمان را در یک روز برفی مدفون کرده است ، خانه ای پر از برف و درختهای کاج اطرافش که از کودکی دیدنش غم و ل...
-
هرچقدر دلت سوخته باشد هزار سال هم بگذرد و همه يادشان برود زخمت خوب مي شود ولي جايش نه... مثل رد سوختگي ، مثل يك داغ ، تيره تر است ، تازه ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر