چهارشنبه، شهریور ۱۵

نیستی که با هم بخندیم به این روزگار ...

میهمان ها را به خرید بردم ، دختر دبستانی داشتند که مرا اصلن یاد بچگی هایم نمی انداخت ... همیشه قسمت لوازم التحریر فروشگاه ها من رو به وجد آورده و مثل بچه ها با ذوق نگاه می کنم و هنوز هم عاشق دفترچه ها و مدادها و خودکارهای رنگی هستم و از دیدن وسایل جدید سیر نمی شم ...
 دفترها را نشانش می دادم و او هیچ علاقه ای نشان نمی داد ... به دنبال روتختی و شکلات و کرم و لوسیون بود ... فکر کن ! هنوز هم با این همه تفاوت سن علایقمون یکی نبود ... انگار چند سالی هم از من جلو زده ... یادم افتاد که آن سالها تمام دغدغه ی ما داشتن دفترچه ی خط کشی شده بود که برگه هایش سفید باشد و حالا ...
توی راهروی بیمارستان منتظر نشسته بودیم ... رفت کنار میز مجله ها و با دقت مجله ها را نگاه کرد ... شبهای بعد هم با اصرار با ما به بیمارستان امد و هر بار باز هم همون مجله ها را می دید ... روز آخر کنارش نشستم حین تماشا کردن گفت خاله می دونی ایکس ایکس ال یعنی چی؟ با تعجب پرسیدم چطور؟ گوشه ی مجله رو باز کرد و عکس رو بهم نشون داد ... انگار که من بچه ی دبستانی باشم که بزرگتری مچم رو گرفته هول کردم و بعد از کمی مکث گفتم خب ! گفت هیچی دیگه ... خیلی باحاله ...
نمی دونستم باید بخندم یا غصه بخورم که به این زودی این چیزا رو تجربه می کنه ... نگاهش کردم ... هیچ شباهتی با دختربچه ای که من بودم نداشت ... سرم رو انداختم پایین و ادامه ی کتابم رو خوندم ... اونم مجله رو بست و تلویزیون رو نگاه کرد ... چند دقیقه ی بعد گفت : خاله اینا اینطوری همدیگرو می بوسن لبای پسره رژی نمی شه؟ بعد هم بلند خندید و منتظر جواب نمود و ادامه ی فیلم رو دید ...

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...