جمعه، مهر ۲۸

پنجشنبه، مهر ۲۷

تولدها

هنگامه ی طوفان بود 
و باران عجیب می بارید 
گفتم شب خاصی نشد 
و صبح فردا 
لبخند زنان فکر دیروز را
به باد سپردم 
خبر رسید 
تو 
دیشب را 
خاص ترین شب زندگی کردی 
هنگامه ی طوفان بود 
و باد 
تن تو را 
عجیب تکان می داد ....




پ.ن : برای الکساندر که دیشب خودش را حلق آویز کرد 

چهارشنبه، مهر ۲۶

غول نوشته ها

غول همانطور که سرش پایین بود زیر چشمی نگاهش کرد و گفت می آیی بغل بازی کنیم؟

انتظار

و انتظار 
همان طور که دانه ی امید می پاشد 
ذره 
ذره 
شعله به جان مزرعه می اندازد 

مبادا در راه باشد؟

آرزوی باران داشت 
حال که می بارید 
دلش سقف می خواست 

امروز روز خاصی بود

گفتم امروز هم گذشت بی اینکه هیچ اتفاق خاصی بیفتد 
گفت خاص بودن روزت را خودت می سازی دختر 
گفتم اما امروزم ... باید فرق می کرد
گفت فرق می کند 
گفتم چه فرقی ؟
گفت بیاندیش 
من 
زنی که در بیست و ششمین روز هفتمین ماه سال 
ظرف می شوید 
بادمجان سرخ می کند 
و زیر لب آواز می خواند 
اما فکرش کنار کتابها ، ترجمه ها و تمام قوانین و فلسفه ها جا مانده است 

راستی 
چای بریزم؟

دیگر چه می خواهی؟

خب تو نیستی 
پاییز که هست 
چای تازه دم هم 

خوب فکرهایت را کرده ای؟

خیالت تخت

وقتی که نیستی 
بیست و ششمین روز
زنی که در آینه بود 
بوسیدم 

رمز گشایی :)

بیست و ششمین روز 
بیست و هفتمین ماه سال 
چیزی نمانده 
تا شش و هشت ترین زن ِ روزهای بارانی 

The Love of October

"I have been younger in October than in all the months of spring"

– W. S. Merwin, from “The Love of October”




Photo by: Víctor Ovies



عمری که می گذرد

در را که باز کرد با تمام توانی که مانده بود لبخند زدم ... دلم می خواست یادش نباشد اما بود و بعد از سلام تبریک گفت... خانه را مرتب کرده بود و هنوز دستمال گردگیری دستش بود که سعی می کرد پشت سرش پنهانش کند... لباس عوض می کردم که صدایش از آشپزخانه آمد ... بی حالی .... گفتم نه خوبم .... انگار برای نقش بازی کردن هم زیاد جوان نیستم ... لم داده به مبل خیره نگاهش کردم ... فکرم جای دیگری بود ... برگشت و خندید .... گفت به میم زنگ زدی گفتم طبق معمول کاری داشت و جواب دادم و گفت باز کاری پیش آمد زنگ می زنم ... پارسال این موقع آنها اینجا بودند چه خوب که امسال نیستند ... اصلن حوصله ی میهمان بازی را ندارم ... این بار زل زدم به تلویزیون و گفتم چه خوب شد ... خانه که مرتب است اعصاب آدم آرام می شود ... تایید کرد و همان طور که می رفت حمام را مرتب کند گفت چیزی بخور می دانم که طبق معمول نهار نخورده ای ... و گفتم سیرم با هم شام می خوریم ...  آهنگ با من صنمای محمود خوانساری را گذاشتم و روی کاناپه دراز کشیدم و یک عاشقانه ی آرام را باز کردم و سرسری شروع به خواندن کردم ... عذاب وجدان داشتم ... می دانستم که این کار را برای دلخوشی من می کند که امشب کاری کرده باشد و بلند گفتم ماهیچه درست کنم؟ گفت نه به شام که نمی رسد نهار هم که با هم نیستیم ... ولش کن پیتزا درست می کنم ... پرسیدم هیچ کس اوووو نیامده؟ گفت نگاه کن ... دیدم هیچ پیغامی نبود اما یک چراغ روشن بود که زنگ نزدم ... امروز را نه ! 
دلم برایش می سوخت ... سرکردن با نا آرامیهای من صبر ایوب می خواهد ، کسی که گاهی اوقات حوصله اش از خودش هم سر می رود و هزار آرزو و خواسته دارد و در سرگردانی دست و پا می زند ... عاشقانه ی آرام مرا ناارام تر می کرد ... مقابل آینه ایستادم ... دو تار موی سپید کنار شقیقه ... فکر کردم که مهم نیست و سعی کردم خودم را با موهای جوگندمی تصور کنم که شک کردم ... واقعن مهم نیست؟ من که همیشه می گفتم اگر تمام موهایم سپید شوند هم رنگش نخواهم کرد ، پیر شدن هم جزوی از زندگی است ... به چشمانم نگاه کردم و گفتم چقدر شعار می دهی؟ ... موهای سپیدم را مخفی کردم و بند لباس را دور گردنم محکم کرده و دقیق تر به گودی زیر چشمم خیره شدم؟ سیاه ترشده؟ به نتیجه ای نرسیدم که پارسال این موقع چطور بود و حالا؟ کارش که تمام شد ... لم داد و رفتم که چای را دم کنم ... گفت چت شده امروز؟ گفتم پیر شدم انگار ... گفت تو از همیشه و همه قشنگ تری ... خندیدم ... الکی بود ... گفتم بااااشه ...  حتی از روز اول که دیدمت بهتری، خوشگل تری ، اون وقتا زیادی لاغر بودیا ... گفتم آره یادمه اصلنم منو نمی خواستی ... انگار که راضی شده و به اون بحث دلخواه رسیده با لبخندی پیروزمندانه گفت آره دیگه من یه بار فقط گفتم و تو هم از خدا خواسته ... و به نیتش رسید .. لجم رو در آورده بود . گفتم پس کی بود اونکه 6 ماه هر روز پشت کلاس منتظر می نشست؟ همه دانشگاه رو خبر کرده بود و همه واسطش بودن؟ گفت نه بابا من فقط یه بار اومدم ... گفتم یادمه ... حقت بود محلت نمی گذاشتم تا اینجور بلبل زبون نشی ... خندید و چای را آماده کردم که موبایلم زنگ زد ...
فکر می کردم تا حالا برگشته اند و بعد از حال و احوال گله که چرا بی خداحافظی رفتی و چند تا متلک خشک و تر که سیر از گرسنه خبر ندارد و اینها ... با لبخند جواب دادم و به روی خودم نیاوردم و گفتم آخر هفته هم را ببینیم که گفت ما زیاد وقت نداریم و یک هفته دیگر می رویم می آییم اما سرپایی و اصرار نکردم و وقت خداحافظی گفت راستی یک کار دیگر هم داشتم ... 200 یورو به من قرض می دهی تا به حساب ایرانت بریزم ... بدون فکر قبول کردم ... و زود قطع کردم ، جای او من خجالت می کشیدم .... پرسید چه می خواست و گفتم  ... گفت کم از این اتفاقات افتاده که قبول می کنی؟ حساب ایرانت به چه کار ما می آید؟ سرم درد گرفته بود گفتم حتمن احتیاج داشته که رو انداخته ... گفت کس دیگری بود حرفی نبود اما این ... احتیاج ندارد ... عصبی شدم که چرا زود قضاوت می کنی .... برایم مهم نبود حتی اگر برنگرداند ... اگر واقعا نیاز داشت چه؟ گفت تو نگران نباش خودم درستش می کنم و به فاصله ی چند دقیقه شوهرش تماس گرفت ... حرفش که تمام شد گفت دیدی گفتم ... بیخود خودت را برای هرکسی ناراحت می کنی ... می دانی برای چه می خواست؟ شوهرش می گوید من دارم اما گفتم لازم نیست به این ضیافت بروی که نفری 150 دلار هزینه دارد و بخاطر همین می خواسته از تو بگیرد ... پشت سرش گفت من یک لحظه هم نمی توانم چنین آدمهایی را تحمل کنم ... حرفی نزدم اما حس خوبی نداشتم ... 
چایم سرد شد...
هیچ کس تماس نگرفت ...
یک عاشقانه ی آرام هم به پایان رسید ....

تقدیر درست است یا تقدیر

امروز دی دل برایم نوشته بود

ميلِ مبهمِ زن بودن
در تكرارِ نقش يك قالي
به تكرارِ تار و پود
به كردارِ سلام؛
هر بار سلام كردن.
به كردارِ نوشيدن؛
لاجرعه نوشيدن.
به كردارِ تپش دل؛
بي‌انقطاع تپيدن.
ميل مبهمِ زنْ بودن
ميل مبهمِ بارآوري

همین امروز ساعت 9:37 دقیقه، و نوشتم :
همان است 
میل مبهم زن بودن 
سرگردانی 
رج زدن سلام و نوشیدن و دل و لبخند 
میل مبهم باروری
شمردن تارهای سپید 
و چه خوب 
روزش بود
بی آنکه بداند تقدیر درست است یا تقدیر

دیوونه

از ساختمان که بیرون آمدم هوا گرم تر بود ... کمی حالم را بهتر کرد و نفس عمیقی کشیدم و رفتم ... همیشه آنقدر بین آهنگ ها میگردم تا آهنگ مناسب حالم را پیدا کنم که به خانه رسیده ام اما بدون معطلی آلبوم سیاوش قمیشی را گذاشتم ... انگار تو هم کنارم نشسته بودی ... می خواستم همانی باشد که می خواهی ... تک تک از روی آهنگ ها گذشتم ... طلوع من ... خودش است همان که همیشه اصرار داشتی به من بفهمانی که ببین طلوع را چجوری ادا می کند؟ به آهنگ ط دقت کن و من نمی فهمیدم و تو مثل خود سیاوش برایم می خواندی و لذت می بردم که چه خوب می توانی آهنگی را گوش دهی ... 

وقتی که دلتگ می شم و همراه تنهایی می رم،
داغ دلم تازه می شه
زمزمه های خوندنم
وسوسه های موندم 
با تو هم اندازه می شه
قد هزارتا پنجره 
تنهایی آواز می خونم
دارم با کی حرف می زنم؟
نمی دونم، نمی دونم
این روزا دنیا واسه من از خونمون کوچیک تره
کاش می تونستم بخونم قد هزار تا پنجره
طلوع من، طلوع من
وقتی غروب پر بزنه
موقع رفتن منه

طلوع من، طلوع من
وقتی غروب پر بزنه
موقع رفتن منه
حالا که دلتنگی داره
رفیق تنهاییم می شه
کوچه ها نارفیق شدن
حالا که می خوان شب و روز
به هم دیگه دروغ بگن
ساعت ها هم دقیق شدن
بالاخره سر همان چهارراه شلوغ وقتی چراغ عابرها سبز شد ، بغضم شکست ... 
از ابتدای مسیر تمام روزهای سال گذشته را مرور می کردم ، حماقت ها ... حماقت ها و حماقت ها ...  از کجا معلوم که سال دیگری هم برای ادامه باشد؟ الان چه می کنم ؟ حسرت خوردن ... هی تلنگر زدم که حال را هم از دست می دهی ...  دیگر بچه نیستی که همه را به حسابش بگذاری ... گذشت ... اما چگونه؟
زل زدم به صفحه ی موبایل ... می دانستم که خط ها مشکل دارد و امکان تماس خیلی سخت است اما باید زنگ می زدند ، دلم می خواست به تک تکشان زنگ بزنم بگویم که مرا یادتان رفته ، یک امروز را ... ولی ته دلم می گفتم زنگ نزنند ... بهتر ... حداقل برای خودم بهانه دارم که دلم بگیرد ... که شاید دلیلی موجه باشد که دیوانه نیستم و سیاوش خواند ...
ديوونه ديوونه كه دلش هرجا ميره ميمونه ميمونه تا كه از راه در ميره
كي جواب درد بي درمون من پيدا ميشه كي ميشه كجا ميشه كه من آروم بگيرم
از تموم دار دنيا تو فقط مونده بودي تو فقط دلخوشي من توي زندگيم بودي
ديوونه ديوونه كه دلش هرجا ميره ميمونه ميمونه تا كه از راه در ميره

سه‌شنبه، مهر ۲۵

چیزی نمانده است

غمش سنگین بود 
سبز پوشید 
برگ ها اما
نارنجی می ریختند 

پاییز است که می رود

 جایی نرفته بود 
پاییز به او رسید 

هی نمی شود

می دانی 
امروز جور دیگری دلم تنگ است 
دلم می خواهد برایت نامه ای بنویسم و بگویم چقدر ترس دارم ، چقدر حرف دارم و کسی نیست که شنوایش باشد ؛ نمی دانم شاید اگر تو بودی هم گوش شنیدنش را نداشتی و من روی گفتنش را ...
می بینی!  آدمها همینگونه هستند تا وقتی کسی هست مثل دیگران است و وقتی می رود ماورایی می شود و محرم اسرار ...
بگذریم 
امروز حس کردم حال دلم زیاد خوب نیست ... یک ترس خیلی بزرگ دارد و خیلی ترسهای کوچکتر ... یادت هست من اصلن آدم ترسویی نبودم و در خاطرات کودکی همیشه با حرفهای ترسناک پسرها را می ترساندم و به ترسو بودنشان می خندیدم که از کلمه ی جن می ترسند یا سایه ی درخت پشت پنجره ، شش سالگیم یادت هست؟ اولین بار که به دیدن منزل جدید ما آمدید ... گفتم بیا دستشویی اش را ببین اگر آن زنجیر کنار سیفون را بکشی یک عروسک می آید بیرون ... هیچ وقت قیافه ی تو که از صدای آب وحشت کرده بودی از خاطرم نمی رود و آن خنده های بلند من ... راستی آخرین بار که واقعی بلند خندیدم کی بود؟ می گویم واقعی چون یادم هست همین چند هفته پیش که تعریفش را نوشتم وقتی به ماهی ها غذا می دادم و دستم را می مکیدند از هیجان بلند می خندیدم اما وقتی با خنده ی شش سالگی مقایسه اش می کنم ،خیلی واقعی نیست ...  دلم خیلی برایت تنگ شده ... این را بی مقدمه همین وسط می نویسم تا یادم نرود که بگویم از دست دادن تو جزو هیچ کدام از ترسهای زندگیم نبود که محقق شد ... بی تعارف می گویم خیلی وقت بود که نمی خواستم به تو فکر کنم حتی آن روز که مادر حرفی از تو زد قبل از اینکه جمله اش به انتها برسد گفتم بیا حرفش را نزنیم می خواهم فکر کنم از اول اویی نبوده که حالا جایش خالی باشد یا چه و چه ... و هر بار چشمم به عکست می افتاد بدون دقیق شدن به هیچ چیز که انگار نگاهش آشناست ، فاتحه ای می خواندم و می گذشتم ... گفته بودم تنها عکس روی یخچال عکس توست؟ که وقت ظرف شستن ، غذا پختن و کار کردن که مثلن حواسم به هیچ چیز نیست با آن چشمان خمار ردم را می گیرد اما من که به تو فکر نمی کنم ... اصلن حواست بود که این بار به دیدنت نیامدم؟ یا حواست هست که بعد از مدتها باز امروز با آمدن اسم تو اشکم بی اختیار می ریزد؟ روزهای اول بعد از رفتنت ترسم این بود که مبادا زنده بمانم از این درد و بعد از زنده ماندن و گذشت چند روز ترسیدم که مبادا داغت کهنه شود؟ نیاید روزی که صدایت در گوشم نپیچد و برق نگاهت فراموشم شود مبادا تصویرم از تو همان آخرین تصویر بماند... زنده ماندم و طنین صدایت در گوشم گنگ شده و تصویرت انگار مه گرفته و خیلی شفاف نیست ... هنوز هم شماره ات در لیست مخاطبینم هست که وقتی ظرف دلم پر می شود ، نگاهش می کنم و انگار که هنوز کسی هست که برایش حرف بزنم ... خودم را دلگرم می کنم و گوشی را به کناری می گذارم ... اما تکلیف این ترسها چه می شود ... این حرف های بی مخاطب ... این آینده که می خواهم فرق کند با حال و گذشته ... این من که می خواهم زنده باشم برای او ... این او که دلش زندگی می خواهد با من ...  این من که دلم تو را می خواهد ... این تو که نیستی که بخندی به روزگارم ... این بغض که هرچه بیشتر می نویسم بیشتر گلوگیرم می شود ......
هرچه سعی می کنم بی خیال تو و روزگار بی تو شوم این زمانه به من نمی چسبد ... این زندگی وصله ی ناجوری ست به قامت من ... هی لبخند می زنم هی تلاش می کنم هی برنامه ی تفریحی هی برنامه ی آموزشی هی موسیقی هی پارک هی نمایشگاه هی درد هی کوفت هی هزار زهر مار هی نمی شود هی نمی شود هی نمی شود هی نمی شود هی نمی شود هی نمی شود هی نمی شود هی نمی شود هی نمی شود  .................

تاریک نهاد

آقا جان 
زمانه عوض شده است 
شما که زبانم لال روشنفکر نیستید؟

صدای سم ِ اسبان ِ خیالی

آقای خیال های گاه به گاه
بگذار خیال کنم که به جنگ با قبیله ی دشمن رفته اید ... آخر اینگونه رفتن را امید به بازگشت هست ...
و من هر روز با تفاخر به بانوان همسایه روی تپه های ابتدای آبادی می ایستم و همانجا دست روی پیشانی می گذارم و خیره ، راه بازگشتتان را می نگرم ... 
آقا دیر نکنید 
کویر پر از سراب است ...

دوشنبه، مهر ۲۴

تا نباشد چوب تر ...

کاش یکی می آمد و به زور چیز یادم می داد 

آر یو آندراستند؟

نو نیوز برای من ایزنت گود نیوز لطفن انی نیوز چون بتر دن بی خبری 

مادر بودن ... لذتی است که هیچ مشابهی برایش نمی شناسم

وقتی در یک وقت فشرده ، یک فرصت کم به تعطیلات می روی ... هر چقدر هم که خوش بگذرد آنقدر زمان سریع می گذرد که لذتش را در همان وقت آن طور که باید حس نکنی ... امروز با دیدن یک عکس لذتی گذشته را دوباره مزمزه کردم ...آن روز که به دیدن باغ دوستی رفتیم که با توجه به علاقه اش به حیوانات به باغ وحش بیشتر شبیه بود ...
به دیدن حیوانات رفتیم و در مورد هرکدام توضیح مختصری داد که کافی نبود اما اشتیاق مرا بیشترکرد و آن قدر با عشق حرف می زد که بعد از مدتها  بی توجه به قیافه خانم های همراه و اه اه کردن و پیف پیف ها ... بر پیشانی اسبی دست کشیدم و بال کبوتری را لمس کردم و دستم را با تکه نانی به داخل آب بردم و هجوم ماهی ها به سمت دستم و تماسشان با دستم که انگار می بوسیدند و مثل کودکی دستم را میمکیدند ... لذت آن روز وصف نشدنی است ... غذا دادن به قوی سیاه و غیرتی بودنش که نزدیک خانواده اش نشویم و دیدن پرنده ای که پس از مرگ جفتش یک لنگه پا بالای تخته سنگی ایستاده بود و جم نمی خورد، تخمه دادن به طوطی ها ...
لذتهایی که هر کدامش برای یک دوره ی طولانی از عمرت کافی است ... اگر که زندگیشان کنی ... اما همیشه با گذشتن زمان کوتاهی ، یاد آن لذت هم جزو روزمرگی هایت می شود و باز می روی سراغ ناله از تکرار و نبودن روزهای پر هیجان و شاد ...
غذا دادن به حیوانات و لمس این لذت، غریضه ام را به داشتن فرزند تحریک کرد ... شاید آن لذت ماندنی باشد 

اما چای بخوریم

این روزها را ترجیح می دهم جوراب بافتنی بپوشم ... موهایم را پریشان کنم ... یک گوشه ی دنج و گرم برای پاییزم پیدا کنم که به پنجره هم نزدیک باشد ؛ بعضی روزها آفتاب کم جانی هم رویم بیفتد و چند کتاب مورد علاقه ام را دورم بچینم و سلکشن آهنگهای بی کلام و شاید هم باکلام اما آرام ، یک پتوی سبک هم می خواهم ، بعد همانجا کز کنم و حرف نزنیم ... 

جمعه، مهر ۲۱

یادم نیست که؟

می گفت او که اول می رود می ماند ...

بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم

وسط دلتنگی و افسردگی همیشگی  بعد از خداحافظی و دوری ... وقتی انتظار هیچ خبر خوشی رو حالا حالاها نداری ... تماس یک دوست و دعوت کردنت به "فشن ویک" ... که یادت بودم و گفتم دوست داری که باشی و دعوتنامه برایت گرفتم ... 
یعنی 
یعنی ندارد دیگر ... 

بیشتر خنده داره

این که ماشینت وسط دور دو فرمونه اونم تو یه کوچه ی تنگ که دو طرفتم ترافیک شده ، خاموش بشه ...

ناله های جمعه گانه

آمدم از روی صندلی بلند شوم که با درد کمرم قیافه ی میم آمد جلوی چشمم...
 آن شب گفت اینجا بمانید صبح قبل از طلوع آفتاب قبل از اینکه ترافیک شروع شود من می رسانمتان، تپل مهربان من ... با اینکه اصلن به ظاهرش نمی آید بی اندازه دلسوز و خوب است  .
قبول کردیم و همین طور که طبق عادت معمول با سرعت نور حرکت می کرد ، در دزاشیب رفتیم روی یک دست انداز که نه ؛ تپه بهتر است و بعد با همان سرعت پایین آمدیم و خودتان تصورش را بکنید ، من که وسط صندلی عقب نشسته بودم ، سرم یکبار به سقف خورد و با شدت آمدم پایین و یک وری فکر کنم یکبار هم به در سمت راست خوردم ... چه بر سر کمرم آمد نمی دانم فقط از درد نفسم بند آمد و اشک ریختم ... هردو شوکه شده بودند که گفتم مرده شور دست فرمانت را ببرند لعنتی ... که وقتی فهمیدند هنوز زنده ام دوتایی بلند خندیدند و طبق معمول که کم نمی آورد گفت بابا من اینجا رو مثل کف دستم بلدم ... به خدا دیروز نبود این .... اول فکر کردم موقتی است اما هنوز بعد از چند هفته امروز چنان از صندلی بلند شدم که آقای ح آدرس دکترش را داد که حتمن برو و اوضاعت خراب است ... همیشه فکر می کردم درد برای دیگران و پیرمردها و پیرزن هاست ... اما نه انگار نوبتی هم باشد نوبت من است ... یا پیر شده ام ( که با توجه به روحیه زنانه ، حرفش را هم نمی زنم ) یا درد،  دیگر زمان نمی شناسد ... 
البته خوب که نگاه می کنم می بینم این هم تنوعی است برای خودش ، از این به بعد اگر کسی گفت کمرم گرفته یا درد می کند دیگر مثل خنگ ها نگاهش نمی کنم و الکی نمی گویم که آخی ! چرا؟ دکتر نرفتی؟ و در دلم بگویم که خودش را لوس می کند ها ... یا اینکه هر وقت که بلند می شوم یاد میم جان خودم می افتم که همیشه بلند شدن پیرزن ها را مسخره می کرد و ما ریسه می رفتیم .. (حیف نیست که ببیند سوژه اش هم جور شد) ....  نیمه ی پرش هم اینکه تفریح این ماهمان احتمالا آشنایی با پزشکان و بیمارستان های مربوط به کمر درد است :) و مهمتر از همه برای بنده که چند سالی است به ناله کردن و غر زدن عادت کرده ام قوت غالبم است که محیا شد ....
خلاصه با تشکر از تپل جانمان و آقای ح و کلیه دست اندرکاران و دوستان و آشنایان که نمی گذارند ما بیکار و بی تفریح بمانیم ...

لبخندم را چطور؟

دلم لهجه می خواهد 
کجایی اش مهم نیست
فقط مختص به من باشد 
که از آن دنیا هم 
میان همهمه و هیاهوی زمین 
مرا بیابی ...

چه خوب که تویی هست !

می گوید 
کاش این مهر کمی مهربانتر باشد 

فکر می کنم
 تا کی طبیعت باید جور ناجوری ما را بکشد؟ 

آن روز خواهد آمد؟

خیلی چیزها هست که باید بنویسم و هنوز نمی توانم ... فکر می کنم برای نوشتن از چیزی یا باید در اوج فرایند باشی یا اینکه آنقدر از زمان وقوعش گذشته باشد که دیگر درگیرش نباشی و به قول خانم ِ کنار کارما  باید زمان بگذرد تا اینقدر درست شده‌باشی که تاریخ حماقت‌هایت وقتی جلوی چشمت آمد، از ته دل بخندی. هروقت حس کردی دیگر چیزی نمانده که اشک‌ات را سرازیر کند، که اینقدر شجاع شده‌ای که وقتی بحث‌اش پیش بیاید موضوع را عوض نکنی و رنگت نپرد، آنجا دقیقا همان‌موقع، تمام شده و به زندگی برگشته‌ای .... اما من آن قدر حماقت دارم که راه بازگشتم به زندگی را به اندازه ی کافی طولانی کند و تا نمی دانم کی باید صبر کنم تا نوشتن،  آخرین جرعه ی آب پاکی روی روانم باشد ... 

خرق عادت

بیا و چیزی از بهار بگو 
اینجا 
تمام فصل هایش پاییز است 

پنجشنبه، مهر ۲۰

تو رفتی؟

خیلی چیزها هست که الان باورت نمی شود 
مثل من 
که باورم نمی شد
که این بار به دیدنت هم نیایم 
مثل امروز 
که آنقدر دیرم شده بود
که آسمان را ندیدم 

آندری دمنتییف

تا وقتی که درد دیگران را حس می کنیم 
مادامی که همدردی  در ما زنده است 
تا زمانی که آرزو داریم و جار و جنجال می کنیم 
زندگی ما قابل توجیه است 

تا زمانی که از قبل نمی دانیم 
کاری که انجام می دهیم 
چه عواقبی به همراه دارد
زندگی ما قابل توجیه است 

تا
 اولین دروغ
 یا اولین نیرنگ

تو آرامش ِ آغوش منی

فیلم تمام شد ، رفتم لپ تاپ را خاموش کنم چشمم به بک گراندش افتاد ... بعد از بازگشت ، مجموعه ی عکسهای فسقلی را گذاشته بودم تا رندوم تغییر کند و هر روز ببینمش ... عکس روزی بود که نمی خوابید ، با پارچه آغوش درست کردم و از زیر کتف محکم بستم ، بعد گذاشتمش آن تو ، خواهرکم می گفت عمرن بتوانی آنطور بخوابانی اش و همان طور که می خندید رفت سراغ کتابش ، گفتم ببین چه خوب شده  راحت دراز کشیده ، دیگر دستت هم درد نمی گیرد ... این آغوش ها خوب است که بچه بتواند بخوابد تازه نفس هم می کشد در آن یکی بیبی کریرها (بخوانید آغوش گیر) که بچه مجبور است بنشیند آن هم رو در روی بدن مادر؛ انگار رو به دیوار نشسته ... فسقلی کمی نگاهم کرد و خندید بعد سرش را آرام زیر سینه ام گذاشت و خوابید ... همه با تعجب نگاهم کردند که خوابید؟ 
وای که هیچ لحظه ای شیرین تر از آرام گرفتنش نبود ... وقتی بدانی امنیت را برای کسی تامین کرده ای و در کنارت آرام است ، تو هم آرام می گیری ... شاید احمقانه به نظر برسد اما این بزرگترین فتح زندگی ام بود ... که توانستم جای مادر، کودکی را بخوابانم ...
فکر می کردم مگر می شود کودکی را بیشتر از این فسقلی خواهر دوست داشت... حتی اگر از وجود خودت باشد .... همان وقت بود که از ما عکس گرفت ...
  تا چشمم به عکس افتاد بی اختیار اشکم ریخت ... حس عکس ... حاضر بودم همان لحظه بلیط بگیرم  و بقیه راه را بدوم تا یک بار دیگر در آغوشش بگیرم ... دلم عجیب بوسیدن زیر گلویش را خواست ... 

ولادیمیر ناباکوف / نمایشنامه ها / قطب

خداوندا 
من آماده ام ! 
این زندگی من است ، که مانند عقربه ی قطب نما، با لرزش حرکت می کند تا قطبی را نشان دهد 
و این قطب تویی ...


چهارشنبه، مهر ۱۹

آندری دمنتییف

همه چیز با عشق آغاز می شود :
 شادی و اندوه ِ ما نیز
و من به چشمان تو می نگرم 
گویا همه آن چیزی که ما داریم در آغاز است

آقا اجازه هست با خیالتان عاشقی کنیم؟

چیز زیادی نیست 
کمی نگاه آمیخته با دلتنگی که البته سعی در پنهان کردنش داریم 
و لبخندی کم جان که نه ؛ به زور جاندارش می کنیم اگر بخواهید 
و دلی غبار گرفته که مگر دستان مهر شما افاقه کند 
و بیش قابل نیست ...

کم ما را به دریا دریا مهربانیتان می پذیرید؟

در ازل پرتو حسنش ز تجلی دم زد

خودم جان 
اگر هنوز نمی دانی 
که پایان این دویدن ها نرسیدن است 
لطفا بایست !

آنا آخماتوا

من از لبخند زدن دست کشیدم 
باد ِ یخبندان لب ها را سرد می کند
یک امید کمتر شد
یک ترانه بیشتر خواهد شد
و این ترانه را به ناچار
به خنده و توهین می سپارم 
برای اینکه سکوت ِ جان ِعاشق
تحمل ناپذیر است


جز بی تو بودن همه چیز را بلدیم

ما که دل شکسته ایم 
راضی بودن را خوب تر بلدیم 
.
.

می شد بگویم خندیدن
اما نمی گویم 

یسنین

پاییز! آسمان ابری 
باد می وزد
طبیعت محزون به همه جا نگاه می کند

گلها پژمرده شدند
درختان عریان
باغ ها کر شده اند
دره ها غمگین

صدای پرندگان شنیده نمی شود
همه رفتند
آخرین بار بهار آوازی را خواندند

پاییز! آسمان ابری 
باران پرواز می کند
غمگین ، محزون 
زمان می گذرد

لرمانتوف

میان اجرام آسمانی
چهره مه گرفته ی ماه:
به همان گردی و سفیدی 
که نان شیرین با خامه ی ترش .
هر شب با تابش او
 راه شیری نمایان می شود
آنجا، در آسمانها دیده می شود
جشن ِهمیشگی پایان زمستان!

سه‌شنبه، مهر ۱۸

باز هم به بی خیالی بگذران 
.
.
.

تکلیفم سووووخت 

فوبیای نبودنت

آقا یادتان هست؟ 
سما نگهبان چشمه 
هنوز هم احساس بیهودگی مرا می برد به ترس پایان ماجرا و هجوم مقوایی دشمنان چشمه 
بیدار شدن دخترک روسری سفید از خواب و نرسیدن به زنگ اخطار ...
غرق شدن ...

خوابم نبرد که ببینم نیستید ....

اللهم اشف کل مریض

مرض است لامذهب ...
چنان به جانت می افتد که تا بفهمی صعب العلاج است سالهای دیگر جوانی ات هم  دنبال هم برده که برده ...
 به هزار زحمت خودت را کَنده بودی و به زور هزار چسب و سریش چسبانده بودی پای کارهایی که باید انجام می دادی و نداده ای ، نه اینکه وقت نداشته ای ... این لعنتی نگذاشته است ، که دوام نمی آوری ،
 با محکم ترین زنجیرها هم خودت را به بی خیالی اینجا بسته باشی ، دلتنگی و وابستگی پهلوان تر از این حرف هاست و لذت مصاحبت و دیدن دوست ندیده شیرین !
هی قول می دهی وعده می گذاری که فقط کمی و بعدش همان برنامه ی معمول ، اصلن برنامه را هم فشرده تر می کنی و هی مقایسه که ببین این همه سختی به جانت خریده ای که نتیجه بگیری و چه و چه و چه  که زهی خیال باطل ...
حرف هم بزنند با پا به دهان این و آن می روی که مزخرف است و اینگونه نیست اما با خودت که تعارف نداری اعتیاد است دیگر...
 و کاش آن نگاه که باید تو را بند ِ تخت ِ دلی کند که از تمام وابستگی ها برهی ، 
که کاش ...

تقابل اشک و شوق

لبخند 
شوری اشک است 
در کشاکش ِ دوست داشتن و سکوت ...

مارینا سوتایوا

بیهودگی !  - گناه شیرین من 
همراه عزیز و دشمن محبوب من !
تو در چشمان ِ من خنده 
و در رگ های من مازورکا پاشیدی 
آموختی که حلقه ی کسی را که با او زندگی من سرانجامی ندارد ، حفظ نکنم!
 اتفاقی و از انتها شروع کنم  و حتی قبل از شروع پایان دهم ...
در زندگی که ما اینقدر کم توانیم
مثل ساقه باشم و مانند فولاد
با شکلات غم و اندوه را درمان کنم 
و به صورت رهگذران لبخند بزنم !





دوشنبه، مهر ۱۷

کدر بودن و ناخالصی اثر ماندگی است

حرف زدنم مثل شیر دستشویی شده که بعد از تقریبا یک ماه هوا گرفته 
اولش هیچ نیست و بعد فوران کلام است 

خوب و بدش با تو

وقتی گل خانگی ات بامبو باشد 
بودن یا نبودن
دیگر مسئله ای نیست 

تو بنشین چای را خودم می ریزم

این پا و آن پا می کنم 
دست خودم نیست 
معذب گوشه ای ایستاده ام 
که بفرمایی بزنی و لبخندی 
مسافری که آمدنش را هیچ کس منتظر نیست غم غربتش به شادی وصال می چربد 
آنقدر شوک زده شده ام که تمام حرف هایی که سر ریز بود به دلم بازگشت 
وقتی دربی زمانی بین رفتن و بازگشتن ، در نمی دانم کجای رابطه ها گیر کرده باشی 
نه متقدمین و نه متاخرین به یاد ندارند تویی که در نیمه ی راه جاده را دور زدی و باز برگشتی که چه کنی؟
کتابی که قرار بود به پایان برسد به نیمه نرسیده است و هزار راه نرفته ...
تنها شادی پایدار دیدن اویی است که نوید زندگی بود و دلتنگی ناب نیز ...

آن که می گریخت عقلم بود

می گفت کلام نشانه ی عقل است 
و تمایز انسان با دیگر موجودات نیز در همین عقل و کلام است 
که می گویند انسان حیوان ناطق است 
و کیفیت کلام نیز با کمیت عقل رابطه ای مستقیم دارد 
باز گشته ام 
اما ...

آنی که نیست

پيچيدگي ساده اي است كه تا زمانش نرسد نخواهي فهميد 
 اينكه واقعيتت مجاز باشد و مجازت آميخته با واقعيت 
بالاخره خواهي فهميد كه دلتنگي نه به فرنگ نه به وطن كه به خودت بايد درمان شود 
اينكه حال هيچ گاه در دستان تو نبوده و نيست 
اينكه گذشته ات گذشته و آينده ات هم موهوم است 
كه تا خود واقعي ات را نيابي هيچ زمان و مكاني در اختيار تو نيست 
و نيستي 
غم انگيز و غرور آفرين است كه بفهمي اين دلتنگي لعنتي نشانه است 
كه تو بالاخره مي داني كه هيچ چيز نمي داني 
تو هيچي 
و كاش هيچ شوي 
ني شوي 
كامل شوي 
دور بايد بود تا فهميد كه دلبستگي هم مي تواند عادت باشد 
و مي توان در عين دوري نزديك بود و دلتنگ دوست نديده شد
بايد بروي تا بفهمي 
كه تا نروي نخواهي فهميد 
كه هيچ كس نيست 
جز
آنی که نیست ...

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...