سه‌شنبه، مهر ۲۵

هی نمی شود

می دانی 
امروز جور دیگری دلم تنگ است 
دلم می خواهد برایت نامه ای بنویسم و بگویم چقدر ترس دارم ، چقدر حرف دارم و کسی نیست که شنوایش باشد ؛ نمی دانم شاید اگر تو بودی هم گوش شنیدنش را نداشتی و من روی گفتنش را ...
می بینی!  آدمها همینگونه هستند تا وقتی کسی هست مثل دیگران است و وقتی می رود ماورایی می شود و محرم اسرار ...
بگذریم 
امروز حس کردم حال دلم زیاد خوب نیست ... یک ترس خیلی بزرگ دارد و خیلی ترسهای کوچکتر ... یادت هست من اصلن آدم ترسویی نبودم و در خاطرات کودکی همیشه با حرفهای ترسناک پسرها را می ترساندم و به ترسو بودنشان می خندیدم که از کلمه ی جن می ترسند یا سایه ی درخت پشت پنجره ، شش سالگیم یادت هست؟ اولین بار که به دیدن منزل جدید ما آمدید ... گفتم بیا دستشویی اش را ببین اگر آن زنجیر کنار سیفون را بکشی یک عروسک می آید بیرون ... هیچ وقت قیافه ی تو که از صدای آب وحشت کرده بودی از خاطرم نمی رود و آن خنده های بلند من ... راستی آخرین بار که واقعی بلند خندیدم کی بود؟ می گویم واقعی چون یادم هست همین چند هفته پیش که تعریفش را نوشتم وقتی به ماهی ها غذا می دادم و دستم را می مکیدند از هیجان بلند می خندیدم اما وقتی با خنده ی شش سالگی مقایسه اش می کنم ،خیلی واقعی نیست ...  دلم خیلی برایت تنگ شده ... این را بی مقدمه همین وسط می نویسم تا یادم نرود که بگویم از دست دادن تو جزو هیچ کدام از ترسهای زندگیم نبود که محقق شد ... بی تعارف می گویم خیلی وقت بود که نمی خواستم به تو فکر کنم حتی آن روز که مادر حرفی از تو زد قبل از اینکه جمله اش به انتها برسد گفتم بیا حرفش را نزنیم می خواهم فکر کنم از اول اویی نبوده که حالا جایش خالی باشد یا چه و چه ... و هر بار چشمم به عکست می افتاد بدون دقیق شدن به هیچ چیز که انگار نگاهش آشناست ، فاتحه ای می خواندم و می گذشتم ... گفته بودم تنها عکس روی یخچال عکس توست؟ که وقت ظرف شستن ، غذا پختن و کار کردن که مثلن حواسم به هیچ چیز نیست با آن چشمان خمار ردم را می گیرد اما من که به تو فکر نمی کنم ... اصلن حواست بود که این بار به دیدنت نیامدم؟ یا حواست هست که بعد از مدتها باز امروز با آمدن اسم تو اشکم بی اختیار می ریزد؟ روزهای اول بعد از رفتنت ترسم این بود که مبادا زنده بمانم از این درد و بعد از زنده ماندن و گذشت چند روز ترسیدم که مبادا داغت کهنه شود؟ نیاید روزی که صدایت در گوشم نپیچد و برق نگاهت فراموشم شود مبادا تصویرم از تو همان آخرین تصویر بماند... زنده ماندم و طنین صدایت در گوشم گنگ شده و تصویرت انگار مه گرفته و خیلی شفاف نیست ... هنوز هم شماره ات در لیست مخاطبینم هست که وقتی ظرف دلم پر می شود ، نگاهش می کنم و انگار که هنوز کسی هست که برایش حرف بزنم ... خودم را دلگرم می کنم و گوشی را به کناری می گذارم ... اما تکلیف این ترسها چه می شود ... این حرف های بی مخاطب ... این آینده که می خواهم فرق کند با حال و گذشته ... این من که می خواهم زنده باشم برای او ... این او که دلش زندگی می خواهد با من ...  این من که دلم تو را می خواهد ... این تو که نیستی که بخندی به روزگارم ... این بغض که هرچه بیشتر می نویسم بیشتر گلوگیرم می شود ......
هرچه سعی می کنم بی خیال تو و روزگار بی تو شوم این زمانه به من نمی چسبد ... این زندگی وصله ی ناجوری ست به قامت من ... هی لبخند می زنم هی تلاش می کنم هی برنامه ی تفریحی هی برنامه ی آموزشی هی موسیقی هی پارک هی نمایشگاه هی درد هی کوفت هی هزار زهر مار هی نمی شود هی نمی شود هی نمی شود هی نمی شود هی نمی شود هی نمی شود هی نمی شود هی نمی شود هی نمی شود  .................

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...