چهارشنبه، مهر ۲۶

عمری که می گذرد

در را که باز کرد با تمام توانی که مانده بود لبخند زدم ... دلم می خواست یادش نباشد اما بود و بعد از سلام تبریک گفت... خانه را مرتب کرده بود و هنوز دستمال گردگیری دستش بود که سعی می کرد پشت سرش پنهانش کند... لباس عوض می کردم که صدایش از آشپزخانه آمد ... بی حالی .... گفتم نه خوبم .... انگار برای نقش بازی کردن هم زیاد جوان نیستم ... لم داده به مبل خیره نگاهش کردم ... فکرم جای دیگری بود ... برگشت و خندید .... گفت به میم زنگ زدی گفتم طبق معمول کاری داشت و جواب دادم و گفت باز کاری پیش آمد زنگ می زنم ... پارسال این موقع آنها اینجا بودند چه خوب که امسال نیستند ... اصلن حوصله ی میهمان بازی را ندارم ... این بار زل زدم به تلویزیون و گفتم چه خوب شد ... خانه که مرتب است اعصاب آدم آرام می شود ... تایید کرد و همان طور که می رفت حمام را مرتب کند گفت چیزی بخور می دانم که طبق معمول نهار نخورده ای ... و گفتم سیرم با هم شام می خوریم ...  آهنگ با من صنمای محمود خوانساری را گذاشتم و روی کاناپه دراز کشیدم و یک عاشقانه ی آرام را باز کردم و سرسری شروع به خواندن کردم ... عذاب وجدان داشتم ... می دانستم که این کار را برای دلخوشی من می کند که امشب کاری کرده باشد و بلند گفتم ماهیچه درست کنم؟ گفت نه به شام که نمی رسد نهار هم که با هم نیستیم ... ولش کن پیتزا درست می کنم ... پرسیدم هیچ کس اوووو نیامده؟ گفت نگاه کن ... دیدم هیچ پیغامی نبود اما یک چراغ روشن بود که زنگ نزدم ... امروز را نه ! 
دلم برایش می سوخت ... سرکردن با نا آرامیهای من صبر ایوب می خواهد ، کسی که گاهی اوقات حوصله اش از خودش هم سر می رود و هزار آرزو و خواسته دارد و در سرگردانی دست و پا می زند ... عاشقانه ی آرام مرا ناارام تر می کرد ... مقابل آینه ایستادم ... دو تار موی سپید کنار شقیقه ... فکر کردم که مهم نیست و سعی کردم خودم را با موهای جوگندمی تصور کنم که شک کردم ... واقعن مهم نیست؟ من که همیشه می گفتم اگر تمام موهایم سپید شوند هم رنگش نخواهم کرد ، پیر شدن هم جزوی از زندگی است ... به چشمانم نگاه کردم و گفتم چقدر شعار می دهی؟ ... موهای سپیدم را مخفی کردم و بند لباس را دور گردنم محکم کرده و دقیق تر به گودی زیر چشمم خیره شدم؟ سیاه ترشده؟ به نتیجه ای نرسیدم که پارسال این موقع چطور بود و حالا؟ کارش که تمام شد ... لم داد و رفتم که چای را دم کنم ... گفت چت شده امروز؟ گفتم پیر شدم انگار ... گفت تو از همیشه و همه قشنگ تری ... خندیدم ... الکی بود ... گفتم بااااشه ...  حتی از روز اول که دیدمت بهتری، خوشگل تری ، اون وقتا زیادی لاغر بودیا ... گفتم آره یادمه اصلنم منو نمی خواستی ... انگار که راضی شده و به اون بحث دلخواه رسیده با لبخندی پیروزمندانه گفت آره دیگه من یه بار فقط گفتم و تو هم از خدا خواسته ... و به نیتش رسید .. لجم رو در آورده بود . گفتم پس کی بود اونکه 6 ماه هر روز پشت کلاس منتظر می نشست؟ همه دانشگاه رو خبر کرده بود و همه واسطش بودن؟ گفت نه بابا من فقط یه بار اومدم ... گفتم یادمه ... حقت بود محلت نمی گذاشتم تا اینجور بلبل زبون نشی ... خندید و چای را آماده کردم که موبایلم زنگ زد ...
فکر می کردم تا حالا برگشته اند و بعد از حال و احوال گله که چرا بی خداحافظی رفتی و چند تا متلک خشک و تر که سیر از گرسنه خبر ندارد و اینها ... با لبخند جواب دادم و به روی خودم نیاوردم و گفتم آخر هفته هم را ببینیم که گفت ما زیاد وقت نداریم و یک هفته دیگر می رویم می آییم اما سرپایی و اصرار نکردم و وقت خداحافظی گفت راستی یک کار دیگر هم داشتم ... 200 یورو به من قرض می دهی تا به حساب ایرانت بریزم ... بدون فکر قبول کردم ... و زود قطع کردم ، جای او من خجالت می کشیدم .... پرسید چه می خواست و گفتم  ... گفت کم از این اتفاقات افتاده که قبول می کنی؟ حساب ایرانت به چه کار ما می آید؟ سرم درد گرفته بود گفتم حتمن احتیاج داشته که رو انداخته ... گفت کس دیگری بود حرفی نبود اما این ... احتیاج ندارد ... عصبی شدم که چرا زود قضاوت می کنی .... برایم مهم نبود حتی اگر برنگرداند ... اگر واقعا نیاز داشت چه؟ گفت تو نگران نباش خودم درستش می کنم و به فاصله ی چند دقیقه شوهرش تماس گرفت ... حرفش که تمام شد گفت دیدی گفتم ... بیخود خودت را برای هرکسی ناراحت می کنی ... می دانی برای چه می خواست؟ شوهرش می گوید من دارم اما گفتم لازم نیست به این ضیافت بروی که نفری 150 دلار هزینه دارد و بخاطر همین می خواسته از تو بگیرد ... پشت سرش گفت من یک لحظه هم نمی توانم چنین آدمهایی را تحمل کنم ... حرفی نزدم اما حس خوبی نداشتم ... 
چایم سرد شد...
هیچ کس تماس نگرفت ...
یک عاشقانه ی آرام هم به پایان رسید ....

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...