پنجشنبه، بهمن ۱۲

غریب ِ غریب

ماندن را قبول کرده بودم اما خانه بوی مرد می داد ، حالت تهوع داشتم و نیم ساعتی که تنها بودم را با پالتو روی یکی از مبلها نشستم ، سعی می کردم بدنم با جایی تماس پیدا نکند ، با اکراه چند پنجره را باز کردم و نشستم ، به همه جا نگاه می کردم تا شاید دلخوشی یا نقطه ی مثبتی پیدا کنم اما نگاهم بی معنی و خنثی شده بود 
یاد روزهای اول سفر افتادم ، وقتی وارد خانه شدم یک روز تمام را گریه کردم ، اما اینبار اینطور نشد ، فقط  ناراضی بودم ؛ احساس می کردم هزاران زنبور در سرم وزوز می کنند و باید حواسم را پرت کنم ، از سرما خوردگی خودم راضی بودم نمی دانم اگر بینی ام نگرفته بود بو را چطور تحمل می کردم ، ظرف سالاد ماکارونی که دیشب درست کرده بودم باز کردم و بدون سس شروع به خوردن کردم، قبل از آمدن گفته بود که این را بریز دور ، اما دلم نیامده بود، هیچ مزه ای نداشت خوشحال بودم چون ممکن بود بعدها بخاطر شرایط امروز از آن مزه بدم بیاید .
بعد از نیم ساعت آمد نگاهش سرشار از محبت و شرمندگی بود اما مهم نبود چون ماندن را قبول کرده بودم ، باز هم گفت نگاه کن من وسایل را برداشتم سوئیچ روی میز است هروقت دلت خواست می توانی برگردی ، دلم که فریاد می زد اما رفتن نامردی بود اصلا تنها می رفتم که چه؟ 
باز هم همان وسواس موروثی سراغم آمده بود ، تکان نمی خوردم ، فکر ملحفه ها بودم ،  اصرار کرد که بروم دوش بگیرم و همزمان هم خوشبوکننده را به تمام خانه اسپری می کرد ، با اکراه رفتم حمام تمیز و نو بود ، توی کابین ایستادم و آب داغ که باز شد انگار کم کم یخم آب شد و آرام کش می آمدم ، احساس تمیزی داشت برمی گشت ، دوباره موهایم را شستم بوی سیب همه جا پیچید .. اشکهایم تمام شده بود 

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...