دستنوشته ی مردی را که برف
پوشانده بود
نوزاد گرسنه
چشم به پنجره سیراب می کرد
زن
نای جانش رفته بود
چشم به پنجره سیراب می کرد
زن
نای جانش رفته بود
می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ، بشینی درست رو به روم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر