چقدر دلم می خواست همینجا روی زمین که آفتاب لم داده است دراز بکشم و به نوازش خورشید بخوابم
چقدر دلم حرف زدن با تو را می خواست
مثل همیشه فقط تلنگری کافی بود تا هرچه هست روی داریه بریزم و سبک و نرم آرام دراز بکشم و بی خیال هرچه هست بخوابم
من هیچ گاه مرهم نبوده ام و تو خوب بلد بودی نگفته بخوانی
چقدر دلم بی تعارف حرف زدن می خواست
بی نصیحت
بی خجالت
که اصلن حرف نزدن می خواست که مثل همیشه تو بگویی و من تصدیق کنم که آه همین است!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر