سه‌شنبه، اسفند ۸

چقدر روزگار بی تو بی همه چیز است

چقدر دلم می خواست همینجا روی زمین که آفتاب لم داده است دراز بکشم و به نوازش خورشید بخوابم 
چقدر دلم حرف زدن با تو را می خواست 
مثل همیشه فقط تلنگری کافی بود تا هرچه هست روی داریه بریزم و سبک و نرم آرام دراز بکشم و بی خیال هرچه هست بخوابم 
من هیچ گاه مرهم نبوده ام و تو خوب بلد بودی نگفته بخوانی 
چقدر دلم بی تعارف حرف زدن می خواست 
بی نصیحت 
بی خجالت 
که اصلن حرف نزدن می خواست که مثل همیشه تو بگویی و من تصدیق کنم که آه همین است! 

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...