پنجشنبه، اردیبهشت ۵

تفاوت فرهنگی

به کباب کوبیده می گن لوله کباب به کباب می گن شاشلیک و به پیک نیک می گن شاشلیکی 

یکی نیست بگه شما که کلمه وارد می کنی خب درستش رو وارد کن یا حداقل با این تلفظت از دو تا نیتیو هم معنی کلمه رو بپرس جانم



پ.ن : خودم می دونم نیتیو هم وارداتیه :) 

غربت زده

تو یه سنی  که همه کنارتن همش دنبال یه جای دنج می گردی و حوصله ی هیچ کس رو نداری و دلت سکوت می خواد ، از یه سنی به بعد له له می زنی که با کسی 5 دقیقه درد و دل کنی ، دلت حرف زدن می خواد ، همدم می خواد اما مثل همیشه برعکسه و کسی نیست و یا تو سنیه که دیگه حوصلتو نداره ...

سه‌شنبه، اردیبهشت ۳

این روزهای اردی بهشتی

1- تولد چش گردالی بود ، باورم نمی شد به همین زودی یکسال گذشت ، یادم افتاد پارسال روز تولدش از پنجره عکس گرفتم که بعدها که بزرگ شد نشونش بدم ببینه روزی که به دنیا اومده خاله اش گرچه تنها بوده اما حواسش بوده که منظره رو براش نگه داره که بدونه چی می دیدم اون روز و چقدر دنیا برام قشنگ شد. دیروز که بیرون رو نگاه می کردم خبری از درختای باغ نبود و برعکس پارسال که همه جا سبز بود تازه همون چند تا درخت پشت پنجره جوونه زدن ، نگاه می کردم به تغییر روزگار که چه قشنگیایی که گرفته شد و به جاش چه زیبایی های دیگه ای به زندگیمون اضافه شده، درسته که هنوز همه جا سبز نیست اما دلمون امسال خیلی سبزتره ، جای درختای باغ بالکن رو پر از گلدون کردم با آب نما و یه مرغ عشق که هدیه یه دوسته که گرچه از تو قفس بودنش دلم می گیره اما می دونم که زندگیش بسته به همون قفسه، یه جورایی منو یاد خودم می اندازه که البته با صدای آب و جاروبرقی و هرآهنگ دیگه ای و یا اول صبح که همه خوابن فقط آواز می خونه و هیچ کس جز من چشم دیدنش رو نداره اما می دونیم که اونم جزو دلخوشی های  این روزهاست ،
2- بعد از چند وقت استعلاجی جسمی و روحی بالاخره دستی به سر و گوش خونه کشیدیم تو جمع کردن بالکن جعبه ی رنگم رو  بیرون آوردیم و به اندازه ای که قوطی رنگ خالی بشه همه جا رو نونوار کردیم (این که می گم همه جا با مقیاس همون قوطی کوچیک رنگ حساب جا رو بکنید) با توجه به تغییرات کم و نامحسوس جسمی خیلی به این تغییرات روحی احتیاج داشتم ،
3-  این روزها زیاد برایمان مهمان می آید، آن هم سرزده و همینطوری مثلا برای چای یا یک گپ عصرانه و این شاید برای خیلی ها روتین و ساده باشد اما برای شرایط زندگی ما خیلی هم جالب و هیجان انگیز است ، کمی دلهره هم هست که جرات گفتنش به هیچ کس نبوده که برای کسی که همیشه دغدغه اش تناسب اندام و هیکلش بوده دیدن تغییرات جدید شاید ناراحت کننده نباشد اما نگرانی از بابت آینده هست ، یاد ماریا افتادم که بخاطر ترک های شکمش گریه می کرد و چقدر دلداری اش می دادم که بگذار چند ماه بگذرد آن وقت می فهمی که لذت مادر شدن خیلی بیشتر از داشتن شکمی صاف است ، که البته حرف خودم را نفی نمی کنم اما الان به شدت پشیمانم که وقتی در موقعیتی قرار نگرفته ام چرا حرف اضافی زدم ، البته می دانم این حرفم هم اضافی است چون هنوز در موقعیت بعدش قرار نگرفتم اما فعلن برای همان غصه خوردن وقت هست .
4- باید به سرگرمی جدیدی فکر کنم ، کتابهای جدید، خوردنی های جدید، زندگی جدید  ؛ می دانم خیلی سخت است اما شور و هیجانش هم خواهد آمد،
5- این چند وقت را برای آمدن چش گردالی و تجدید دیدار آماده می شوم تا بعد من بمانم و خانواده و روزگار جدید ....


پ.ن : پراکندگی و ایرادات نگارشی را به حساب چند وقت ننوشتن و پریشانی نویسنده سطور بگذارید و لبخند بزنید 

آرامش طوفانی من

با خودم تکرار می کردم خوب می دانی اینجا همه چیز وارونه است  که از ریسمان سیاه و سفید هم می ترسم، اوضاع که خیلی خوب می شود خودت رحم کن ... 

پنجشنبه، فروردین ۱۵

کسی من را به من برساند

راستش این است که می خواستم از اینجا بروم همین طور با تمام وسایل درب این خانه را ببندم و کوچ کنم به جایی دیگر ، فکر کردم برای دوره ی جدیدی از زندگی جای جدیدی هم لازم است که کسی مرا نشناسد که راحت بنویسم حس می کردم دلیل این سکوت چند وقته هم همین باشد وقتی می دانی که آنهایی که می خوانند می شناسندت دیگر خودت نیستی و نمی توانی راحت بنویسی زیاد با خودم کلنجار رفتم اما تا به حال موفق نشده ام دل کندن از اینجا برایم سخت است و از شروع دوباره کمی می ترسم ... شاید همه اش همین نباشد اما هنوز نتوانستم با خودم کنار بیایم ، شاید دلیل این سکوت چیز دیگری باشد ، همان پوست انداختن 
اما باز هم نمی دانم 
قبل از هر چیز باید با خودم کنار بیایم ، من این روزها کمی غریب شده است 

دلم عجیب بهار می خواهد

اینجا هنوز بهار نیامده می گویند امسال بهار نداریم و یکسره تابستان می شود ؛ برای من که زمستان را به امید بهار روزشمرده ام خیلی سخت است ... دلم آفتاب بهاری می خواهد لباسهای رنگارنگ دامن های گلدار لم دادن در بالکن ... دراز کشیدن روی چمن ها و کتاب خواندن، گاهی کوبلن بافتن و شکوفه ها را دیدن ... کیک پختن ، پیاده روی کردن گپ زدن ، بلند خندیدن ...

زندگی با چشمان بسته

دیشب "زندگی با چشمان بسته" را دیدم چقدر دلم برادری مثل علی می خواست چقدر دلم برایت تنگ شد می دانی خیلی وقت بود که اینطور دلتنگت نبودم دروغ چرا یادت محدود شده بود به دیدن عکست روی یخچال یا یادآوری زودگذر بعضی خاطرات شاد...  
می فهمی؟ دیشب دلم تو را می خواست؛ بودنت را
 چقدر احساس عجز کردم که تو نیستی که ناجی ام باشی که اگر بودی چقدر خوشبختی مفهمومش متفاوت بود و باز این خبر خوش را به تو که می گفتم چه می شد!!! 
در پایان فیلم علی هم رفت، روزن چشم باز شد اشکی که سالها گاهی چکه ای می ریخت شره می کرد ،این بار به هق هق افتادم اما فقط از دلتنگی نه شکایت نه شکوه که قانون زندگی است که خوب‌‌‌‌‌ها برای خوب ماندن باید بروند...

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...