پنجشنبه، فروردین ۱۵

زندگی با چشمان بسته

دیشب "زندگی با چشمان بسته" را دیدم چقدر دلم برادری مثل علی می خواست چقدر دلم برایت تنگ شد می دانی خیلی وقت بود که اینطور دلتنگت نبودم دروغ چرا یادت محدود شده بود به دیدن عکست روی یخچال یا یادآوری زودگذر بعضی خاطرات شاد...  
می فهمی؟ دیشب دلم تو را می خواست؛ بودنت را
 چقدر احساس عجز کردم که تو نیستی که ناجی ام باشی که اگر بودی چقدر خوشبختی مفهمومش متفاوت بود و باز این خبر خوش را به تو که می گفتم چه می شد!!! 
در پایان فیلم علی هم رفت، روزن چشم باز شد اشکی که سالها گاهی چکه ای می ریخت شره می کرد ،این بار به هق هق افتادم اما فقط از دلتنگی نه شکایت نه شکوه که قانون زندگی است که خوب‌‌‌‌‌ها برای خوب ماندن باید بروند...

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...