پنجشنبه، تیر ۶

آبستنی جاوید

مثل یک ماده کانگرو 
                        تو را در شکمم حمل می کنم
از این درخت 
                        به آن درخت می پرم
از این تپه به آن تپه
از این قاره به آن قاره
نّه ماه 
نود ماه
نود سال تمام تو را حمل می کنم 
                      و نمی خواهم که به دنیا بیایی
                      می ترسم مرا در جنگل گم کنی!



سعاد الصباح
ترجمه : وحید امیری

پنجشنبه، خرداد ۳۰

آن زن هراسان است

در آینه زنی است 
که خیال ِ پریشان مرا
با صدای کودکی هایم
بی صدا فریاد می کند 

تا یار که را خواهد و میلش به که باشد

روزهای عجیبی‌ست تا قله می روم و برمی گردم ، اوضاع آنقدر خوب است که خرابی ها تاثیر چندانی در روند حالم ندارند و اینطور مواقع هیچ چیز را نمی شود نوشت ، همین الان هم از بی حرفی می نویسم تا شاید نوشتن راهی باز کند و حداقل خودم زبانم را بفهمم.
صبح‌ها سرگشته در سایتها می چرخم با خودم کنار نمی آیم که مثلا از این وبلاگهای پسر گلم فلان و دختر نازم بهمان بسازم و از مدل حرف زدنهای عجیب و غریب و به شدت لوس هم احساس حقارت می کنم . انگار باید حرفهای خیلی بهتری نوشت خیلی عمیق‌تر فکر کرد البته همه‌ی اینها هم فقط ژست است خودم خوب می دانم چون اگر آدم این حرفها بودم الان یکی از آن وبلاگهای پر بار را می نوشتم .
 ظاهرم تغییر کرده اما برعکس آن چیزی که فکر می کردم اصلا از این تغییر ناراضی نیستم و یواشکی کِیف هم  می کنم . سین چند روز یکبار تماس می گیرد و تقریبا التماس می کند که چیزی بخواهم برایم بپزد و بعد حدود یک ساعت از حال و هوای آن روزهایش می گوید و اینکه با اینکه دوران سختی داشته اما دلش تنگ شده و لابه لایش چیزهایی می گوید که مرا می ترساند البته که به روی او و کسی نمی آورم اما خب ... چند روز پیش که فهمید عرق کاسنی خوردم و بعد یه عالمه گوجه سبز و بعد یک ظرف بزرگ بستنی زعفرانی و تا صبح دل درد داشتم خیلی غر زد و مثل همیشه که مرا یاد مادربزرگها می اندازد حرفهای ترسناک زد و بعد که حسابی حالی ام کرد که اگر این طور پیش بروم چند قدمی با مرگ فاصله ندارم و من هم دیگر حواسم به حرفهایش نبود و تازه فهمیدم که عجب مرگ هم می تواند در همین نزدیکی باشد گفت ای بابا خجالت بکش الان قرن 21 و اینجا هم اروپا است نترس نمی میری ! فکر می کردم که آدم چقدر می تواند روانی باشد که با تحلیل رفتار سین فهمیدم که خیلی بیشتر از این حرفها ظرفیت دارد.
به شدت تنبل شده ام و سطح فعالیتم از پشت میز به تخت و بعد غذا خوردن محدود شده که البته این چرخه به صورت تناوبی تکرار می شود.
درونم سور و ساتی برپاست و بیرونم بی خیال ، تقریبا تمام افرادی که مرا می بینند و نمی بینند و اقوام و وابستگان و فکر کنم عباس آقای سوپری محله مامان اینا هم متفق القول و یک صدا می گویند که پسر است و من هم مثل همیشه نظر خاصی ندارم :)   چند روز پیش با مامان تماس گرفتم که خیلی گشتم و بالاخره یک اسم خوب پیدا کردم گفتم اول شما بدونید و مامان هم خیلی جدی و شیک گفت بله بفرمایید ببینم چیکار کردی و گفتم می خوام اسم دخترم رو بزارم نوشین‌لب  اول پرسید چی؟؟ و وقتی دوباره گفتم یه کم ساکت شد و بعد خندید و گفت خدا شفات بده! 
اون روز بعد از رفتن به دکتر وقتی گفت که بچه دختره شوک شدیم البته که از بس شنیده بودم پسر که باورم نمی شد تو بگو انگار بچت رو تو بیمارستان عوض کرده باشن همونطوری ، حالا من که عاشق دخترم همچین شدم که نمی دونستم الان باید خوشحال باشم یا چی؟ بهت زده به مونیتور نگاه می کردم ، ایشون هم یه دست زیر سر اون یکی هم تو دهن مبارکشون بود و همین باعث خنده و شوخی دکتر و بقیه شد و بعد که انگار به ما دست تکون می داد و آخر هم که می خواستن جنسیتش رو ببینن دو تا دستاش رو گذاشت روی هم و روی شکمش خلاصه اون قدر تکون خورد و ورجه وورجه کرد که بین شوخی و جدی نفهمیدیم چی شد؟
اون روز به بهت و شادی گذشت و خریدن اولین لباس دخترونه و کیک و جشن دوستانه و شام بیرون ... 
اما یک چیزهایی هست که نمی شود گفت ، یک حرفهایی هست که نمی شود منکر تاثیرشان شد و ...
اصل قضیه برای ما هیچ فرقی نمی کند اما اینکه تکلیفت انگار روشن نیست، نمی شود به کسی اعتماد کرد و علم هم با این چیزها که من می بینم حالا حالاها راه دارد برای رفتن و تا اویی که باید نخواهد هیچ چیز قطعی نیست ، فعلا همان جا که بودیم استپ کردیم تا یک ماه دیگر که 99.9 درصد دکتر 100 درصد شود و خانواده ای را از بلاتکلیفی برهاند مثلا :))


دل سرگشته

چطور می شود
 با من باشی و دلتنگت نباشم 

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...