سه‌شنبه، مرداد ۲۹

بمان که خوب نگاهت کنم

آه که موسیقی در خیال شاعرم می کند 
هنوزهم برای نوشتن تلنگرِ درد را محتاجم 
چه روزهایی که تهی اما سنگین سپری می شوند 
به ظاهر آنقدر مادرم که تصورِ بی تابی ام نمی رود
بغض همان بغض است اما برای باریدن 
بهانه ای مادرانه می خواهد 
که ندارم 
که نیستم 
که هنوز ...
همان جا میان سمفونی 40 موتزارت 
رهبری ارکستر تن را به تلنگری به بازی گرفته بود 
چه بی خیالم هنوز 
انگار همیشه آبستن بوده ام 
و زنی که هیچ وقت نبوده 
در آینه با تعجب می کاودم 
حسرت و ترس از نخواندن است
نخواندن هرچیز 
کاش کسی می گفت 
که اینها مقدمه است 
که خواهی رسید 
تا بوده همین بوده و شاید ضرب المثلی بهتر 
اما من که نبودم 
من هنوز هم نیستم 
شاید تو پایان تمام سرگشتگی هایی 
شاید تو راهنمایی 
بمان که بیش از این گمم نکنی 
می بینی عمودی نوشتن را همچنان دوست دارم 
و مثل همیشه ذهنم از هزار پرچین بلند
بی محابا می پرد
خدا را چه دیدی شاید کسی از دور رد خیالم را خواند
به دیوانه گفتن بسنده کرد و رفت 
که همان هم تسلی است 
تو باش 

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...