جمعه، بهمن ۱۰

باور کن

این بار فرق می کرد ، همه چیز فرق می کرد حتی نگاهم به خانه ها هم عوض شده بود رفتارم طوری بود که از چند کیلومتری داد می زد من نیستم. ناخودآگاه تغییر را در چشم همه زل می زدم. فکر می کنم اینها نشانه باور است.کم کم باور می کنم که باید برگردم . باورت نمی شود ولی همیشه اتفاقات مهم زندگی من وقتی افتاده که نگاهم مثل همین سفر بی روح بوده. همیشه در اوج ساکن می شوم و ترجیح می دهم دراز بکشم و بگذارم جریان سیال زندگی مرا با خود ببرد به هرکجا خواست و بعضا ناکجا که دلش خواسته خب. من آدم منفعلی هستم و این را الان می فهمم. هزار و و یک برنامه و نقشه برای خودم می ریزم بعد یکجا می نشینم تا خودش عملی شود بعد هم که نمی شود باز همین طور می نشینم و به عملی نشدنش زل می زنم و یک برنامه جدید می ریزم. حدود دو سال از آخرین تصمیمم به ترجمه می گذرد و بعد از چندین کار ریز و بدرد نخور که اصلا یادم نمی آید کجا گم و گورشان کرده ام دیروزیک کتاب جدید دست گرفته ام البته به همین سادگی هم که نه بعد از کلی سرچ و بالا و پایین و ناله و نفرین و مشورت و اطمینان از آینده نشر و هزار زحمت دیگر این ها را هم فقط برای این می نویسم که تو هم بدانی و چند وقت بعد با هم همینطوربنشینیم و زل بزنیم به همین روزهایی که رفته شاید این بار جور دیگری تمام شود. رسیدن به باور برگشتن به همین سادگی ها که می نویسم و می خوانی بود یکی از روزهای همین سفر که به بیرون رفتن و دیدن دوستان تمایل نشان ندادم و ترجیح دادم که بخوابم به این نتیجه رسیدم که باید برگردم و تمام.
دخترک بیدار شد و طبق معمول تمام صفحاتم را بست و بهم ریخت ، می خواستم مثل همیشه این بار هم نگاه کنم و بروم سراغ کار بعدی که جذبه ای نگذاشت باید نامه هایم را چک می کردم . همانطور که بغلم بود نامه ات را دیدم و تعجب نکردم. برایش خواندم ، اندوهگین شدم ، در دلم تسلیت گفتم و چشمم جلوتر میان کلمات می دوید که ناگهان نفسم ... عجب..شیر... لعنتی این کشور این همه جا دارد آنوقت باید صاف بروی وسط خاطرات من . بغضم را قورت دادم و باز هم به آیاتمان بیشتر ایمان آوردم. بعد از چند وقت بی خبری نصفه شب رسید محکم بغلش کردم ریش هایش یکی در میان پرزمانند درآمده بود گفتم شبیه کیوی شدی گفت دختر تو نمی فهمی غمِ غروب آنجا چه می کند.روی تپه ای می نشینم و بلند می خوانم ، خندیدم و گفتم مثل گرگ ها! مکث کرد، عاقلانه گفت مثل گرگها ... اولین بار همانجا بود بعد از اولین مرخصی تغییر کرده بود، همینطور یکهویی.. ظاهرش هم لاغر شده بود و آفتاب سوخته اما تغییر کرده بود مامان یواشکی با گوشه آستین اشکهایش را پاک کرد . نگاهش کردم ... مرد شده بود .
این بار اما فرق می کند همه چیز فرق می کند 

چهارشنبه، بهمن ۸

تو چه می دانی

درد هنگام 
نوشتن 
دروغ ِ مدام است 
که تو را 
درد اگر باشد
نفس هم برنمی آید 

و تو اصلا نمرده بودی ...

درو که باز کردم بوی عجیبی خیلی سنگین نشست تو دماقم ،هیچ تصوری ازش نداشتم معمولا بعد از یه غیبت طولانی خونه بوی خالی می داد آره دقیقا بوی خالی! ولی اینبار یه جور دیگه بود. تو ذهنم براش دلایل قانع کننده می چیدم که حتما مری قبل از سفرش به خونه سری زده و سمپاشی کرده. آخه می گفت آخرین بار که اومده بود چند تا سوسک دیده و اسپری زده بود ،که با همین حرف تو دل منو دور از خونه خالی کرد که خدایا من از سوسک متنفرم آخه ، با همه چی کنار میام ولی این یکی نه و تو تمام مدت تا دلم هوای خونه می کرد همش نگران اون چند تا سوسکی که می گفت بودم و حالم گرفته می شد . بعد فکر کردم شایدم بخاطر زمستون و سرماس ولی دلیل خوبی نبود و همه این فکرا تا رسیدن به هال ادامه داشت که دیدم چند تا سوسک طاق باز تو هال خوابیدن و نگاهم دنبالشون تا آشپزخونه رفت ،نانا رو محکم تر بغل کردم و چشمم به آب تیره ی زیر یخچال افتاد ، بو اینجا بیشتر بود ، پا جلوتر نگذاشتم و و عقب عقب نشستم رو کاناپه همون طور که خیره اونجا رو می کاویدم گفتم حتما مری از همون سم ایرانی که براش فرستاده بودند زده و به من نگفته تا سورپرایزم کنه و این نسل کشی هم حاصل همون سمه ، داشتم به خودم امید می دادم که در بسته شد. میم جان آخرین چمدون رو هم گذاشت و نگاش به من افتاد، رفت سمت آشپزخونه و اول در یخچال رو باز کرد ... آره تو تموم اون لحظه ها توام بودی و داشتی با چشمای خمارت نگام می کردی ولی من  اصلا تو شرایطی نبودم که با تو حال و احوال کنم بگم آره جان جانان بازم برگشتیم به تنهایی خودمون و بیا لختی کنار دلم بنشین تا برات سفرنامه بگم اونم سفری که لحظه لحظشو کنارم بودی که گفت آخ فیوز یخچال از نمی دونم کی پریده ....
گندابه ی مرغ و ماهی و گوشت ، سبزیهای یخ زدی ایرانیم کف آشپزخونه جاری بود سرتو کج کرده بودی انگار تقصیر تو باشه با چشات می گفتی که متاسفی اما مگه دردی دوا می کرد جالب اینه که دیگه گریه ام هم نمی گیره جدی می گم این چندمین باره فکر کنم دیگه کلا رد کردم . میم جان دیگه هیچی نگفت فقط آروم پالتو و لباسهاش رو درآورد و روی صندلی انداخت جارو رو برداشت و نعش ها رو همچین با احترام و سکوت و مراسم خاصی جمع کرد. از کابینت چند تا حوله و دستمال بی مصرف و کیسه زباله برداشت کشوها رو مستقیم توی کیسه خالی می کرد و تا مرز تهوع پیش می رفت و کشوی بعدی، رنگش پریده بود من توی هال عق می زدم ولی داشت مقاومت می کرد نانا همچین آروم نشسته بود که انگار اونم می فهمید میم جان احساس گناه می کنه و انگار تقصیر اون بوده که فیوز پریده و نشونی خونه خالی رو اون به سوسکا داده . می دونستم چقدر خسته است و دوست داشت بدون باز کردن چمدونا تا غروب بخوابه ولی تا غروب تو آشپزخونه بود و بعد از شستن کامل یخچال نشست تو هم نشستی  آه کشیدی و گفتم باقالی هایی که مامانی برام فرستاده بود، آلوها ، سبزی قرمه تو اخم کردی میم جان گفت بهش فکر نکن دیگه گذشت ولی نمی شد این بار حتی یه بسته هم با خودم نیاورده بودم تو بی خیال به نانا خندیدی هنوز کاپشنش رو درنیاورده بودم گفتی دل کندن دیگه راحت شد ، خندیدم، میم جان هم خندید . به عادت هر بار دراز کشیدم و گفتم راست می گن که هیچ جا خونه آدم ن ... نه می شه بقیشو خندم گرفت میم جان هم خندید نانا فکر کرد بازیه جدیده و خندید . تو داشتی چمدوناتو می بستی ....

سه‌شنبه، بهمن ۷

برای تو هم

اینجا خیلی خوبه از اون کنج هاست که انگار زمان توش نمی گذره 
می خواستم اونجا عکس پروفایلم رو عوض کنم ، خودم بشم .. اما دلم نیومد انگار همون قبلی خودمه و باید این خودم رو عوض کنم. دلم برای خودم تنگ شده بود ... 

می دونی از کی فال حافظ نگرفتم؟

به دستای غریبم روی کیبورد نگاه می کنم پر شده از لکه های ریز اگزما ، انگار به ننوشتن بیشتر حساس بودن تا خشکی هوا، به تعللم بی توجه سعی می کنم رهاشون کنم (مثل همین تعلل دوم و سوم شخص خطاب کردنت تو سطر بعد) نه فقط دستهام رو که تمام باری که این مدت رو شونه هام سنگینی می کرده...  می دونستم امروز که بیام حتما نامه ای ازت هست. همون حس عجیب مشترک اما نمی دونستم از اون نامه های اطلاع رسانی که فوروارد تو آل می کنن و حتی موقع نوشتنش احتمالا یادت هم نبوده که منم جزو لیست هستم . یادم نیست از اون اندک مجال پس از سلام که طلب کردی چند وقتی می گذره اما انگار هزار ساله که نیستی .
تو هزاره پیش می خواستم از مادر شدن برات بگم ازتموم مدت انتظار و لذت و بعد درد و ترس و اضطراب و باز هم آرامش و لذت و درد ، تب ، شب بیداری و استیصال و گریه پا به پای موجودی که زمینی نبود و تحمل زمینی شدنش فرای توانم بود اما مثل همه حس های ناب از دست رفته بازهم سخت تر شدم. و باز لذت و ترس و دلهره وفرای اینها مادر شدن و همون حس همیشگی تنهایی اما اینبار با مسئولیتی سنگین تر از همیشه و شونه های کم تحملی که هر روز بار جدیدی روش گذاشته می شد و خیلی حرفای دیگه از همون جنسی که می دانی و می دانم ...
اما هزار ساله که دیگه ازشون گذشته ، مثل پیرزنی رها شده که حسرت درچشمان آب مرواریدی اش قوطه می خورد و منتظر رهگذری است که لختی کنارش بنشیند و بلند بپرسد ننه جان از آن قدیم ها، از جوانی ات چیزی یادت هست؟ و بعد حسرتش اشک شود و بچکد و همراهش ابتدا آرام آرام و بعد سیل واژگان که دیگر بند نیاید و حتی پس از رفتن جوانک هم خاطره بگوید و بگوید و بگوید و بگوید ....



که باز هم نیستی  !!!

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...