سه‌شنبه، مهر ۶

تو عجيب مي چسبي

تو مي چسبي 
مثل آفتاب كم رمق ظهر پاييز
مثل ديزي روز تعطيل
مثل چرت  بعد از ديزي
مثل نان خامه اي بعد از چرت نيمروزي 
مثل چاي بعد از خوردن شيريني
مثل حافظ بعد از چاي 
مثل نوشتن بعد از تفال 
مثل باز كردن پاكت نامه ات بعد از سالها 
مثل تصور چشم هات وقت نوشتن 
مثل صداي خنده ات وقت شوخي
مثل بوي عطر دست هات بعد از ديدن خطت 
مثل حس ضربان نامنظم قلبت 
مثل گونه هاي گر گرفته ات 
مثل حضورت 
مثل آغوشت 
كه نيست 
كه نه به من 
به خاك شايد 
به فرشته ها 
به خدا 






كه نيستي ....


جمعه، مهر ۲

بگفتا دوری از مه نیست در خور... بگفت آشفته از مه دور بهتر

پاییز آغاز دوگانگی های من است ، روز اول پاییز انگار که دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش یک حس عجیب غرور و سرخوشی دارم و این مختص امسال نیست اول مهر دیوانگی های من هم شروع می شود روز اول چنان با غرور و سرخوشی راه می روم که انگار سند شش دانگ پاییز را تازه به نامم زده اند و خدا نکند که باد و باران و بوی پاییز و برگ های پاییزی هم چاشنی اش شوند که مسیر کار به خانه و برعکس را سرمست و غزل خوان بیایم. 
 اما همه این ها مخصوص همان روز اول مهر است و بس. از فردا من می مانم و بی قراری و دلشوره های پاییزی که تا چند سال پیش قابل درک بود اما این حجم دلتنگی و عاشق پیشگی و دیوانگی برای یک مادر کمی بیش از حد معمول زیاد است. و من انرژی مضاعفی می خواهم برای شاد بودن و شاد نگه داشتن . هی حواسم را پرت روزمرگی ها می کنم و خرید و بازی و هزار مشغله روزانه که نازنین می گوید مامان می شه بارونو بهم نشون بدی؟ باز به شانه خودم می زنم و خودم را از رویا بیرون می کشم به کار خانه که نازنین می گوید مامان شب شده وااااای ببین ماه تو آسمونه بیا بریم ببینیمش.
آخر چرا تو بین این همه عروسک و اسباب بازی باید با ماه هم صحبت شوی چرا هر شب کنار پنجره تا چشمت به ماه می افتد می گویی سلام ماه جونم ... چرا باید من را رفیق راهت کنی  ، من که از صبح با هزار زحمت خودم را از دیوانگی ها دور نگه می دارم. تو ماه را می بینی و من او را ... و تو ماه را؟ طاقت ندارم باید زود قصه بگویم ، تعادل ندارم باید زود بخوابی ، باز هم قصه کبوتر کوچولویی که یه روز صبح که از خواب بیدار شد دید مامانش نیست .... باز هم توی قصه باید جای خالی پر کنم و باز زود خوابت می برد و غصه کبوتر کوچک ذهن تو تمام قصه های مرا بهم می ریزد که از فردا اول اخرش را بگویم که در خوابت هم هیچ جایی خالی نباشد. 
فردا هم به کافه می روم دلم تنهایی ، نوشیدن قهوه ، سکوت و فکر می خواهد ولی هردویتان را می برم تو مدادرنگی ها را می ریزی ، برادرت گرمش شده و نق می زند،من املت با پنیرِشیرِبزِ اودسایی سفارش می دهم با پوره و کمپوت برای تو ، پیرمرد میز مقابل چند باری به شما ها و من نگاه می کند ، نگاهی خالی و من هم عجیب پر نگاهش می کنم سرش را به زیر می اندازد ، دوبار تو را به دستشویی می برم و اخر دلت سیب های روی پیشخوان را می خواهد ، می گویم خودت بخواه و بعد از کلی کلنجار به پسرک  گارسن می گویی موژنا لابلاکا (که درستش یابلاکا ست) او می خندد و سیبی به تو تعارف می کند به من نگاه می کنی و لبخند می زنم سیب را می گیری و می گویی مامان تشکرم کردم وقت خواب برادرت رسیده و باید برگردیم .. در راه باز هم ماه را می بینی ...

جمعه، شهریور ۱۹

تو کجایی در این روز شهریوری

یک حس خوب مثل اکسیژن می ماند اصلا مثل گرفتن لوله جاروبرقی ، حنجره ام را می گویم انگار با یک مکش قوی چیزی که گیر کرده باشد بیرون بیاید ، نفسم تازه شد. ولی نمی دانم شاید اینجا را با بغض ساختم که هروقت بازش می کنم خوب ترین حس دنیا هم حزن می شود. یک لبخند پر از بغض و حرف دارم . 
امروز سالروز یکی از مهمترین روزهای زندگی من است . مثل همیشه شادی یا حزن فراتر از ظرف تحملم را تو باید بفهمی . 
نمی خواهم فکر کنم که اصلا اینجا را نمی خوانی و از حال و هوایت هم هیچ دلم می خواهد همه چیز مثل گذشته باشد همان طور که برای من ...
هرجایی که ردپایی از نوشته است می جورم ، من از کی در نوشتن عاجز شدم؟ این قدر آرام و بی صدا اتفاق افتاد که نشانه ای هم ندیده ام . شاید از همان دو هفته ای که از من بی خبر ماندی،همان وقت که برای اولین بار عصبانی شدی ، همان روز که به نوشته هایم اعتراض کردی ،همان وقت که اولین بار برایم نوشتی و مات ماندم ، گفتی که مردم خودشان داغ دارند و تحمل داغ دیگران را نه، گفتی که از رفتنم خون دل خوردی یا من این طور فهمیدم، گفتی رفیقیم یا من این برداشت را داشتم گفتی به جهنم ولی به بهشت رهنمونم شدی گفتی لال می شوی ولی لالم کردی همان وقت که برای اولین بار شعر گفتی،  اری تو ادامه ی منی ، تو موازی نیستی تو خود منی ، من تمام شدم و تو آغاز شدی و این اصلا غم انگیز نیست . 
تو کجایی در این روز شهریوری که من ده سالگی کودک زندگی مشترکم را جشن می گیرم و مادر دو کودکم ...

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...