دوشنبه، مرداد ۹

یک فنجان عشق و دیگر هیچ

بعد از مدت ها چند ساعتی را در کافه کنار آب نشستیم. بچه ها خوابشان برد و چای دیگری سفارش دادیم و کمی حرف زدیم. بله فقط کمی و بیشتر سکوت بود و نگاه به منظره، از وقتی میم بخاطر بیماری پدرش به ایران برگشته و سین هم تعطیلات تابستانی است . تقریبا که نه کاملا تنها شده ایم و با اینکه خودم هم همیشه دنبال بهانه بودم که یکی در میان قرارها را بهم بزنم و نرویم اما حالا که نیستند جای خالی شان کاملا محسوس است.
 نمی دانم بخاطر محدودیت های اخلاقی است یا ذات ایرانی بودن که بیشتر طالب سیر انفس است و گوشه نشینی، چون از نظر برخورد اولیه و روابط عمومی مشکلی نیست ولی دوستی ها و رابطه هایمان معمولا به بار دوم نمی کشند. جز رابطه های کاری  که داستان دیگری است. بگذریم ، این یک بحث کاملا مفصل است که باید روزی برایت بنویسم و تو هم بگویی که ایراد کار کجاست؟
 در این نوع زندگی همیشه یک جای خالی هست که هیچ وقت دیده نمی شود ولی شدیدا قابل لمس است. مثل دیروز که آبگوشت بار گذاشتم و حتی میم جان نتوانست جلسه اش را کنسل کند و من ماندم و فرفری ها . دلم می خواست به اندازه همان میز چهارنفره کافه و منظره روبرویش سهم بالکن ما بود و هرروز کنار هم همان قدر کم حرف می زدیم و بیشتر سکوت می کردیم ولی آن قدر انرژی می گرفتم که وقت رسیدن به خانه قیمه بار بگذارم، سالاد درست کنم ، سبزی بشویم ، سیب زمینی و بادمجان سرخ کنم، دمنوش نعنا درست کنم ، لباس ها را بشویم و بعد بچه ها را با عشق حمام کنم  لباس زیبا بپوشانم و موسیقی گوش دهیم، کتاب بخوانیم و بازی کنیم،  بعد خانه را ، ظرف ها را بشویم و بسابم و خسته نشوم و باز هم لبخند بزنم .

شنبه، مرداد ۷

مي خوام نگاهم كني ...

فرفري موچين رو برداشته و دنبال خواهرش كرده ، اون هم ترسيده مياد پشت من قايم ميشه ، فرفري تا چشمش به من مي افته صداشو لوس مي كنه موچين رو سمت من مي گيره و مي گه ماااامااانيييي  آچ آچ (به هر شي تيزي مي گه) و جوري وانمود مي كنه كه انگار اون تهديد شده و موچين رو كه مي گيرم ميگه تَسيدم (از ترس نجاتش دادم:)) 
خندم مي گيره نمي دونم بايد چه عكس العملي نشون بدم ، فقط به اين فكر مي كنم  تو هم از گناهكاراي بانمك خوشت مياد؟ 


بي ربط نوشت: اين آهنگ مورد علاقه من و دختركه از عالم بزرگسالي

جمعه، مرداد ۶

چهارشنبه، مرداد ۴

مبادا باران خواب کودکانم را بیاشوبد ...

بچه ها را خواباندم ، قرار بود تا 2:30 خودش را برساند ، ساعت 3:10 بود که صدای کلید آمد. لباسم را پوشیدم گفت کجا؟ ساعت 4 با وکیل قرار داریم. گفتم 2:30 قرار بود بیایی ، کارم مانده. گفت ماشین را ببر از همانجا هم برو پیش وکیل یا با تاکسی برو... گفتم کارم مانده، این وظیفه ح بود . گفت خب خودم می برمت گفتم بچه ها خوابند . گفت خوابشان دو ساعت طول می کشد زود برمی گردیم ، نگاهش کردم . گفت پس الان بیدارشان کنیم چشم غره ای رفتم. گفتم ح بیاید من را ببرد ، کار او هم هست. به ح زنگ زد مهمانش را برده بود خارج شهر برای نهار . پوزخندی زدم گفت ح نباید برای کارهایش به تو توضیحی بدهد. گفتم تو چی؟ گفت من که گفتم همه اش تقصیر سفارت است که فلان مدرک را بهمان کرده و ... گفتم از اولش هم سرکار بودیم ، معلوم نیست ح چه غلطی می کند بعد من باید از کارم بزنم ، گفت همه اش دو بار آمدی گفتم بله که یکبارش نیمه کار رفت و باز من ماندم و هزینه اش را هم من دادم که اگر نتیجه داشت هیچ مهم نبود . گفت کارخودمان است گفتم چه کاری چه کشکی سرکاریم ... راضی به شراکتش با ح نبودم . نمی دانم تا کی باید زخم بخورد ولی باز هم از ریسمان های رنگ و وارنگ نترسد. خسته ام 
دلم می خواهد گریه کنم. زنگ می زند به وکیل قرار را به فردا موکول می کند. ساعت 16 شده است می گوید مگر کار نداشتی خب برو. دیگر چیزی به پایان ساعت کاری نمانده ، کیفم را روی دوشم می اندازم و می روم. پشت درب که می رسم صدای باران شوکه ام می کند. یک لحظه می ایستم . هیچ کس در خیابان نیست . در گوشه و کنار و زیر طاق ها چند نفری منتظرند تا باران قطع شود . درنگ نمی کنم . باران هر چقدر بی وقت ، هر چقدر بیشتر و شدیدتر بهتر. قطره ها روی صورتم راه می گیرند. تمام جانم خیس می شود . 

سه‌شنبه، مرداد ۳

روح الحياة

کلمه ای آفریده شد و از آن کلمه، نوری درخشید و آن نور، نور یک دختر بود ...
.
.
.

روحُ الحياة ، فلو لا لطفُ عنصرها /  لم تأتلف بيننا الأرواحُ و الصورُ*

(روح زندگى، كه اگر لطافت عنصرش نبود ارواح و صورت ها به هم نمى پيوست.)
.
.
.
مثل یک ابر رها پاره ای از ماه بدوش ...


 تو دستم بگیر



*قسمتی از شعر مرحوم آیت الله آسید محمد جمال هاشمی 

دوشنبه، مرداد ۲

هوای تو

می رفتیم لانجین ، مثل همان روز ، مثل قدیم که لانجین نبود، روبروی هم می نشستیم ، من باز کراکف می خواهم چون خیلی وقت است آشغال نخوردم و تو دسر نوتلا  ، سین می گوید گربه هم گربه های وطن و الان عجیب موافقم :)) 
می گفتم الف دیدی مرداد آمد؟ باورت می شود. چقدر آرام، چقدر باوقار ، مثل تو که روبرویم نشستی ...
 به حرف هایم می خندیدی و مثل همیشه می گفتی تو خلی ولی با من موافق بودی به روی خودت نمی آوردی ، تو هم باورت نمی شد ، چقدر زود مرداد شد ... 
ولی نه تو مرداد نیستی تو همان آخرین روز شهریوری که هر چقدر هم از دوری بگذرد دلم برای دیدن هرروزه ات پر می کشد. 

شنبه، تیر ۳۱

ارباب حاجتيم و شادي و غممان توامان

انسان بود 
به آني 
آن سان مي شد. 

جميع اضدادش مي خوانيد؟

پسندم آنچه را جانان پسندد

روغن خيلي داغه و با ريختن سيب زميني ها مي پره ،پسرك به زور منو كنار مي زنه تا بياد پاي گاز ، بهش راه نميدم و با قربون صدقه مي گم كه خيلي خطرناكه و بايد بره كنار ولي اصرار داره بياد بغلم ، باز جلوشو مي گيرم و اونم شروع مي كنه گريه كردن و محكم پاي منو بغل مي كنه،.نمي تونم بغلش كنم خيلي خطرناكه و از طرفي هم غذا داره مي سوزه، مثل اكروبات بازا يه پام رو دورتر رو هوا نگه داشتم و سعي مي كنم ارومش كنم ولي تا به خواستش نرسه كوتاه نمياد. يه ربعي به همين منوال مي گذره و همين طور گريه مي كنه و من هم به كارم ادامه ميدم.
چشمام رو مي بندم ؛
تصوير خيلي آشناست، چند وقتي هست محكم به پات چسبيدم و زار مي زنم و چيزي مي خوام ، نكنه تو هم پات رو بلند كردي و عقب نگه داشتي و صداي موزيكتو بلند كردي ؟؟؟
مگه نگفتن الحاح الملحين رو دوست داري؟ منم همون شاگرد تنبلم كه من عباده المومنين رو نديدم.

 تو بغلم كن ...

جمعه، تیر ۳۰

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج .... فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست

- مامان این بچه به داداش من می گه بی ادب !!!
+ خب داداشت که بی ادب نیست ، ولش کن بزار بگه
- مامان ببین می گه داداشت بی شعوره (با بغض) 
+ بهش گفتی این حرفا بده؟
خطاب به دخترک: این حرفا بده ، حرفای بزرگاس ، بچه نباید ازین حرفا بزنه 
*دخترک آرام: داداشت زشته 
- داداش من زشت نیست خیلیم خوشگله ، تازه هر روزم می ره حموم مثل گل می مونه ، فقط وقتی بدنیا اومد زشت بود ولی الان خیلی خوشگله 
- مامان من دیگه با این بچه بازی نمی کنم ، مدادرنگیامم بهش نمی دم، عروسکمم نمی دم ، چون حرفای بد به داداشم زد...


کاش همین طور بمانی ، همین قدر مهربان، همین قدر منطقی، همین قدر واقع بین، همین قدر ساده ، همین قدر نازنین ...
قبلا خوانده بودم ما نیستیم که بچه ها را تربیت می کنیم ولی امروز می بینم هر کدام با خصلت ها و تربیت خود پا به دنیا می گذارند و اگر زرنگ باشیم ما تربیت شویم. دلم می خواست من هم همین طور آدم های اطرافم را بپذیرم و آن طور که هستند دوستشان بدارم ، نه آن طور که دوست دارم باشند.  








جمعه، تیر ۲۳

حضوري گر همي خواهي ازو غائب مشو حافظ


١
مادربزرگ من نبود ولي همان قدر عزيز و دوست داشتني ، دلم مي خواست نهال وجودش را درونم مي كاشتم و ميوه هايش را برداشت مي كردم ، براي ايكاش ها ديگر دير شده است ولي حسرت بيشتر نشنيدنش به دلم ماند.
دلم مي خواست خودم را ببينم ولي قوي تر از من بود . گنجم بود ، نهان و با ارزش، مثل قسمت خوشمزه ي غذا كه ميم جان هميشه براي آخر كار نگه مي دارد تا مزه اش در دهانش باقي بماند ولي اين بار انگار كن كه پرنده اي لقمه آخر را به منقار گرفت و پريد ، مات ماندم. همه چيز خيلي سريع شتاب گرفت و تمام شد. به همين سادگي  آنقدر سريع كه باورت نمي شود.من بود ، خود من بود، مني كه بايد باشد، مني كه مي خواستم باشد ، با اندكي دخل و تصرف ولي خود خود من ِ بايد بود. يك روز برايت مي نويسم آنقدر مردش را نمي خواست كه وصيت كرد قبرشان هم يكي نباشد ولي آنقدر من بود كه براي خاكسپاريم با بچه ها تنها سفر كردم ولي باز هم نرسيدم ... منِ بايد بي من رفت 

فرياد كه پايان من اغاز سكوت است 
يعني كه ازل تا به ابد دار سكوت است 


٢
عمه تا سپيده نشست .گفت و اشك ريخت. دلش پر بود هميشه ولي اين بار لبريز شد و بي پرسش حرف زد. اين را فقط من مي فهميدم،  نگاه كردم و اشك نريختم، دلم فشرده شد و نگريستم. خود من بود، مني كه نبايد باشد، مني كه مي خواستم نباشد، بدون دخل و تصرف، ولي خود خود من ِ نبايد بود . يك روز برايت مي نويسم آنقدر مردش را مي خواست كه سراغ رفته و عكس هاي تازه را از پسرش بگيرد و نگراني هنوز مثل باران از چشمانش ببارد. گفت خيلي سختي كشيدم و بغضش تركيد... قهرمانم بود كه شكست ... من بودم كه نبايد ...

ديده ي تو تا دلم را ديده شد
 اين دل بي ديده غرق ايده شد 


....
خوابم نمي برد ، دلم برايت تنگ است ، براي با تو حرف زدن كه انگار با خودم ... قبول كن كه هميشه نامه نوشتن از جواب دادن راحتتر است و اين بار هم برنده اي.
روياي اين سفرم زيارت بود كه باز هم نمي شود  و باز برنده اي. 
رفيق ، زبان ِ دلم شو  و بخواه جانم از جانان كه بي جانان جهان نبوٓد...


تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...