شنبه، شهریور ۴

...

كابوس هايت تعبير شد 
نمي دانستم بيماري از وبلاگ هم قابل سرايت است :)) 
معاذ الله

چهل قاعده عشق

First Rule:
“How we see God is a direct reflection of how we see ourselves. If God
brings to mind mostly fear and blame, it means there is too much fear and blame welled inside us. If we see God as full of love and compassion, so are we.”
قاعده‌ی اول:
کلماتی که برای توصیف پروردگار به کار می‌بریم، همچون آینه‌ای است که خود را در آن می‌بینیم‌ هنگامی که نام خدا را می‌شنوی ابتدا اگر موجودی ترسناک و شرم‌آور به ذهنت بیاید، به این معنا‌ست که تو نیز بیش‌تر مواقع در ترس و شرم به سر می‌بری. اما اگر هنگامی که نام خدا را می‌شنوی ابتدا عشق و لطف و مهربانی به یادت بیاید، به این معناست که این صفات در وجود تو نیز فراوان است.

 #ملت_عشق #الیف_شافاک

جمعه، شهریور ۳

راه ها ...

لنا امروز نيومد و مهد هم بخاطر روز استقلال دو روز تعطيل بود، امروز نمي شد مرخصي بگيرم، سين از دوازده ديشب آمد و تا ظهر ماند، بعد از ظهر مجبور شدم دست به دامن شين شوم براي دو ساعت ... اوضاع ما را ببين :) همسايه ها ياري كنين ... بچه ها از هشت صبح يكسره بيدار بودند، دخترك آبريزش بيني داشت، فهميدم از آثار سرماي ديشب و پنجره باز است. سوپ پختم و به زور بيدار نگهشان داشتم تا غذا بخورند. دخترك بي حال بود دلش هم هواي ميم جان را كرده بود، بهانه مي گرفت و اشك مي ريخت؛ كمي شام خوردند و خوابيدند ...
خيالم كمي راحت شد ...
سرم كمي درد مي كند، سين تماس گرفته و هي ليست برنامه مي دهد كه فلان فيلم را ببين، اخرين قسمت دورهمي هم هست، راستي فلان سريال را هم نديدي.. يك چاي دم كن بخور . مي گويم مي خواهم ملت عشق را شروع كنم به خواندن ، مي گويد اره خوب است كتاب را باز كن تا خوابت ببرد، خيلي خسته اي ... 

خواهم اندر عقبش رفت و به ياران عزيز... شخصم ار باز نيايد خبرم باز آيد

كل ديروز رو حرف زديم
بين حرف ها مهماني رفتم، نهار خورديم، بچه ها را خواباندم، اتاقشان را مرتب كردم و گردش رفتيم، دورهمي رفتيم و شب مهمان آمد و خوابيدند و تا سه و نيم صبح حرف زديم. لابه لاي نوشته ها ، صدايش را هم مي فرستاد و تعريف مي كرد ، بغض و عشق و شور بيست سالگي از لا به لاي كلماتش فرياد ميزد و من به اين فكر مي كردم كه كجا دست دخترك شش ساله ي تنها كه بعد از مرگ ناگهاني مادر زيبايش جز من كسي را نداشت رها كردم؟ در اوج سال هاي بلوغ و روزهاي حساسش كجا بودم؟ دنبال همان بغض و عشق و شور و بيست سالگي خودم؟ همان روزها كه احساس مي كردم جهان برايم كوچك است ؟ كجاي گذشته ام رهايش كردم كه اينطور مشوش و سرگشته به آغوشم پناه آورده؟ مثل همان جوجه پرنده كه از لانه افتاده بود؟ يادت هست؟ در سفر پلتاوا ، خواستم نجاتش دهم ولي بويم را گرفته بود ، بوي غريبه ...  همه چيز را تعريف كرد و اخر گفت نظرت راجع به من تغيير نكرد؟ مي خواستم بگويم نظرم راجع به خودم عوض شد كه لعنت به من ... ولي گفتم اين روزهاي شيدايي را همه تجربه مي كنند ولي خوش بحال كسي كه رفيقي دارد و حواسش به او هست، گفتم زيبا بمان، براي خودت و نه هيچ كس ديگر، قدر خودت را بدان براي خودت و نه هيچ كس ديگر و مي دانستم همان لحظه به همان پسركي فكر مي كند كه عضلات برجسته اش از زير لباس چسبانش خودنمايي مي كرد و با ابروهاي بالا انداخته به سبك پسركان اغواگر امروزي يكوري به دوربين نگاه مي كرد. دلم مي خواست هيچ وقت پيدايش نمي شد... ولي من كجا بودم آن روزها .... مي خواستم نصيحت نكنم هي با خودم تكرار مي كردم كه نصيحت نكن ، نصيحت نكن ولي افسارم چند دقيقه يكبار پاره مي شد و دلم آتش مي گرفت ... گفت ميم جان تو را از من جدا كرد، حالا هم اين قدررر دور ....يادم آمد دختر كوچولويي كه در اولين برخورد با ميم جان قهر كرد و تا صبح فردا كه روز عقد بود بي دليل اشك ريختم ، ياد آخرين عكس مجرديم افتادم كه با چشمهاي پف كرده از گريه دخترك را در آغوش گرفته بودم ، من با دلش چه كردم؟ روزهايي كه من براي از دست دادن عزيزم اشك مي ريختم او كجا بود؟ چرا ديگر حواسم به او نبود؟ كاش مرا ببخشي ... كاش مي شد خوشبختيت را بازگردانم، كاش مادرت زنده بود ...

تو بايدي

كاش مي شد تو را تكثير كرد؛
آن گاه به هركه دوست مي داشتم يك تو مي بخشيدم، 
و جهان زيبا مي شد ... 

چهارشنبه، شهریور ۱

روزنگار تنهايي يا فرار از عين عصباني

امروز زودتر به خونه اومدم و تمام روز رو هم خونه بوديم. فردا روز استقلاله و مركز شهر خيلي شلوغه ،  براي همين فكر بيرون رفتن رو از سرم بيرون كردم. كلا نمي دونم چرا وقتي ميم جان نيست اينجوري ميشم و حتي مي تونم ماهها خونه بمونم و دلم نخواد لحظه اي بيرون برم. ولي وقتي برمي گرده هر لحظه يه جاي جديد پيدا مي كنم و يه برنامه تازه كه بريم بيرون و زندگي كنيم . ديروز خانواده سين اومدند دنبالمون اونم وسط بارون شديدي كه مي باريد، گفت بريم پاساژ من هم قبول كردم و بچه ها باروني و چكمه هاي نوشون رو با ذوق پوشيدند و زديم بيرون. شهر قفل بود همه جا پر از اتوبوس هاي سربازها و كاميون هاي ماز نفربر بود كه اونا رو براي مراسم به خيابون اصلي شهر مياورد. بارون هي شديد تر مي شد و عين عصباني تر ، من هم مثل جوجه ها هي تو صندليم بيشتر فرو مي رفتم و پشيمون تر مي شديم كه چرا اومدم . تو اولين ترافيك كه مونديم  به سين گفت معلومه اين فكر مسخره كه بريم فلان پاساژ مال توئه. مزخرف ترين جاي شهره حتي جا پاركم نداره. بعد به چند تا ماشين دري وري گفت و غرولند كرد ، چند دقيقه بعد به دخترش گفت كه درست بشينه و تازه وقتي نصف مسير رو رفته بوديم جي پي اسش رو نشون داد كه همه جا قرمزه يه جاي نزديك بريم و ازونجايي كه رستوران ايراني دلخواهش يه چهارراه جلوتر بود ، گفت بريم اصلا بشينيم اونجا چايي بخوريم و بعدم شام و ... سين گفت نه و اسم چند تا پاساژ رو آورد كه عين مخالفت كرد بعد از من نظر خواستن كه يه جاي نزديك رو بگو بريم. زير اون بارون تنها جاي نزديك كافي شاپ لِوويفسكي بود كه سر چهارراه بعدي بود و هات چاكلت هاي معركه اي داره و يه زمين بازي بچه هم توش هست. واقعا تو اون هواي سرد و بارون مناسب ترين جا به نظرم همون بود. عين انگار كه نشنيده و سين هم طبق معمول از ترس عصبانيت بيشتر اون ساكت بود كه يهو به چپ پيچيد و تو خيابون يه طرفه پارك كرد. سين گفت پياده ميريم تا پاساژي كه تو خيابون بغله و عين هم پياده شد تا چتر رو بياره و چند تا دري وري هم همونجا نثار سين كرد و منم به خودم كه باز با اينها اومدم بيرون. يه چتر بچه گونه مينيون به دخترها داد ، سين كلاه باروني سورمه اي كه تازه خريده بود گذاشت سرش و عين هم چترش رو به من داد كه بالاي سر خودم و فرفري بگيرم و من قبول نكردم و فرفري هم كلاه باروني رو سرش كشيده بود و ذوق مي كرد ، دستهاي منو گرفته بود و هرجا چاله آب مي ديد مي پريد توش . بعد از يه ربع پياده روي زير بارون شديد رسيديم و اول رفتيم طبقه پايين پاساژ كه ماهياي بزرگ داشت و يه كم ايستاديم بعد همينجوري بي هدف رفتيم طبقات بالا. ازون پاساژهاي خاص و سوت و كور بود كه قبلا فقط براي خريد دوربين و وسايل دكوپاژ به اونجا مي اومديم. طبقه سومش يه مغازه هندي فروشي داشت و با سين داشتيم بين لباساش بي هدف چرخ مي زديم كه باز صداي غرغر عين اومد كه من رفتم اون ور رو صندلي بشينم اين عوضيا همينجا لخت شدن، ما متعجب به راهروهاي خالي و مغازه هايي نگاه مي كرديم كه از بس گرونن فقط مشتري هاي خاص از اونها خريد مي كنند. ديديم تو مغازه روبرويي يه زن ميانسال كه هيكل خوبي هم  نسبت به سنش داشت تقريبا لخت شده و همون وسط داره لباس پرو مي كنه . البته كه پوست ريخته و آفتاب سوختش نشون فرسودگيش بود ولي موهاي بلوند و ابريشمي و آرايشش نشون مي داد كه اصلا اين مساله رو قبول نداره و هر چند دقيقه خودش رو تو آينه ديد ميزد و بليزش رو بالا ميداد تا انهناي كمرش رو رضايتمندانه ببينه. من رو ياد كولي هاي امريكايي مي انداخت، البته انتخاب لباسهاش هم شبيه كابوي ها بود ويا نه اصلا شبيه كاركنان سيرك . خلاصه كه اخر يك بليز چسبان پلنگي با شاوار دمپا گشاد مشكي خريد با كمربندي بزرگ با سگك هاي طلايي و با همان لباس ها رفت. عين بلند شد و داخل مغازه كت و شلواري رفت و من روي همان مبل مراقب بچه ها بودم ، همه اين تصاوير را واضح از روي مبل مي ديدم !  از پاساژ بيرون رفتيم ، باران ملايم تر ميباريد سين گفت شام را برويم سالاتريا ، رستوران مورد علاقه من و ميم جان كه سالاد پاستا و ساندويچ تن ماهيش معركه است ولي عين گفت من  با اين چيزا سير نميشم و دلم درد مي گيره و پياده رفتيم همون رستوران ايراني.  اينم بگم كه باز سر اينكه بجاي پاستاي بلونز كربنارا اوردن رفت غرغر كرد و اونا هم براي تلافي بعد شام براي بچه ها چيزكيك اوردن كه اونا هم نخوردن. گفتم باز چون بدشانسا اين چندمين بارشونه كه جلوي عين سوتي ميدن و اونم به چشم بهم زدن عصباني ميشه و هر بار عذرخواهي مي كنن و بار بعدي از هولشون يه گند جديد مي زنن.  به بار غذاش دير حاضر ميشه، يه بار شوره، يه بار گوجه يادشون ميره و .... امروز سين پيغام داد كه عصر ميايم دنبالتون و شب خونه ما بمونيد تا بچه ها حسابي بازي كنن و فردا هم از صبح بريم لب آب راه بريم و بعد بازار و بعد .....تا شب برنامه ريخته بود. گفتم نه امروز نميام اونم اصرار كه بيا . فكر كرد ميم جان اجازه نميده و گفت عين مي گه زنگ بزن با ميم مشورت كن . گفتم مي دونم مي سپره به خودم ولي بچه هاي من شب زود مي خوابن و صبح از هفت بيدارن ، شما هم تا يازده حداقل خوابيد . چه كاريه خب؟ فردا بيدار شديد زنگ بزن برنامه ميريزيم. سين به طرز وحشتناكي تعارفيه و اگه نشناسيش و مقاومت نكني حاضره خودشو زجر بده بخاطر تعارف. منم با اينكه پاي دور همي و شب نشيني و چاي و گپ شبانه ام ، برعكس هميشه مقاومت كردم و گفتم نميام. دلم مي خواست تنها باشم و همش از عصباني شدن هاي عين نترسم و وقتي اونجام هر لحظه نلرزم كه الان زن و شوهر سر چاي تازه دم يا عدم مراقبت از بچه از ديد عين دعواشون بشه. خلاصه چند بار تماس گرفت و گفت عين شب ميره خونه دوستش و گفته بخاطر برنامه فردا مسيرهاي خونتون بستس و تاكسي نمياد و ... شب بيايم دنبالتون كه گفتم نه و از ساعت نه كه بچه ها خوابيدن كتاب خوندم، چاي با عطر ياس  براي خودم درست كردم و تخمه هاي مزه دار شده اي كه خريدم رو تست كردم و از عطر بارون و تنهايي و نه اي كه گفتم سرشارم :)

دوشنبه، مرداد ۳۰

هر دمش با من دلسوخته لطفي دگر است

همه چيز خيلي سريع و هول هولكي انفاق افتاد، هنوز هم نمي تونم بگم نشونه هاي موفقيته يانه ولي هرچي هست ميم جان بايد براي يك هفته مارو تنها بگذاره، چند وقتي زمزمه اش بود ولي اصلا جدي نگرفته بودمش، مخصوصا اينكه يِلِنا هم گفته بود براي تعطيلات ميره دريا و يك ماهي نيست خب، نميشد دست تنها بمونم كه... ديروز خلال صحبت هاش با تلفن شنيدم كه داره هماهنگي بليط رو انجام ميده، چشمام به قول سين حباب شد، نمي خواستم باور كنم ولي گفت من كه گفته بودم بايد برم... اين اولين بارم نبود ولي حالا كه ميم نيست و لنا هم گفت كه فقط دو روز رو مي تونه بياد ، فهميدم كه اوضاع سخت تر از قبله... قيمه رو بار گذاشتم و يه خريد حسابي رفتيم ، شام هم سين و عين اومدن خونمون، وسط آشفته بازار فكريم فقط جاي اونا خالي بود. تو دلم دوست داشتم كه خود سين بگه فردا خودم ميام فرفري رو نگه ميدارم ولي با تعارف وهركاري داشتي بگو و رو ما حساب كن سر و ته قضيه هم اومد و تا يازده هم نشستن و بعد ما مونديم و بچه هاي خوابالو و خونه بهم ريخته و چمدون ها و حرفاي نگفته ... ميم جان گفت مي خواي تو راه فرودگاه فرفري رو ببرم دم خونه سين و تو ظهر بري اونجا و باز برگردي سركار تا بعد ازظهر و بري دنبالش كه گفتم خودم يه كاريش مي كنم. مي دوني چند وقتي هست كه فهميدم جز خودم رو كمك هيچ بشري تو امور زندگيم و مخصوصا بچه داريم نبايد حساب كنم و خيلي راحتترم. خلاصه چندين بار تو ذهنم فردا رو ترسيم كردم شايد همه چيز مرتب بشه و نشد و خوابيدم. صبح ميم جان دستم رو بوسيد و خواست ببخشمش و گفت كه جبران مي كنه منم گفتم چيو؟ من از همه چيز لذت مي برم و دعا مي كنم سلامت بري و زودتر و با دست پر برگردي. بعد چشم هام رو پاك كردم و از زير قرآن ردش كردم و آب ريختم كه زودتر برگرده ...
تا قبل از رفتن هم مطمئن نبودم ولي بچه ها رو حاضر كردم و كالسكه رو برداشتم با دو تا كيف كوچولو ، دخترك شاداب و سرحال تا اونجا بدون ذره اي غر زدن راه اومد و فرفري هم خمار خواب بود. در كمال تعجب قبل از من رفت توي مهد كودك و بلند به يوليا سلام داد و گفت كه مامانم قول داده بهم زنگ بزنه و زود گل سينش رو نشون داد و بعد هم منو بوسيد و بدون قطره اي اشك خداحافظي كرد . باورم نميشد خان اول رو با معجزه رد كردم بعد هم خيلي ريلكس با كالسكه رفتم سركار🙃 فرفري هم خيلي بيشتر از توقعم همكاري كرد و ظهر با همكاري جمعي از همكاران پايه پيچيدم :) خلاصه كه كسي سراغمونم نگرفت و تا شب هم خونه بوديم و مشغول سرگرم كردن بچه هايي كه عادت دوري ندارن و من كه همه چراغ ها را در نبودنش روشن مي گذارم...

راستش ميدونستم تولدت نزديكه ولي فكر نمي كردم اخرين روز مرداد باشه :) هميشه فكر مي كردم شهريوره ، البته با حافظه خراب و از دست دادن ناگهاني آرشيو همينم خيليه ها ... (توجيه ها) ...مي دوني چيه هميشه وجود تو برام فراي وجودهاي مادي ديگران بوده و تو حسابم با تو اصلا تو اين قيد و بندها نبودم  . چون تو رو همسايه هميشه حاضر و نامرئي خودم مي دونم با يه ايوون پر از گلاي شمعدوني كه هميشه از دور ديدنش هم حالمو خوب مي كنه. 
خلاصه كه تولدت مبارك رفيق روزهاي خوب و خوب ... كاش براي خودت گل بخري ، خودت رو به يه كافه روشن دعوت كني و يه كتاب عالي هم بخوني از طرف من :) اين قدر كيف كردم از آرزوها و تجسم هاي قشنگت كه لبخندي كه پهن شده رو لبم حالا حالا جمع شدني نيست :) چقدر تصور لحظه لحظه چيزهايي كه نوشتي جالب و شيرين بود. حسابمم بگذار كرام الكاتبين با همان آرزوها صاف كند. بجز قسمت هاي گريه دارش البته...

آنقدر اين دو روز دويده ام كه دارد گوشي در دست خوابم مي برد . كوتاهي.مرا به بزرگيت ببخش و همين طور با انرژي و محكم بمان ! دنيا براي آرزوهايمان خيلي كوچك است رفيق جان... :) 

پنجشنبه، مرداد ۲۶

از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت

یکی دو روز بود که احساس خستگی می کردم، دیروز قبل از ظهر با اینکه آفتاب وسط آسمون بود، سردم شد. کولر رو خاموش کردم و بارونی که از قبل سرکار جا گذاشته بودم تنم کردم و کز کردم جلوی مونیتور تا کمی گرم بشم . ظهر باید دنبال دخترک می رفتم و با بارونی بیرون رفتن اونم تو این هوا خیلی مسخره بود. سریع زدم بیرون شاید زیر آفتاب کمی گرم بشم . تمام استخون های بدنم درد می کرد. وقتی رسیدیم خونه سبزی پلو با ماهی دیروز رو گرم کردم برای بچه ها و جلوتر از اون ها رفتم زیرپتو، چشم هام هم درد گرفته بود ، اصلا نمی دونستم چه اتفاقی افتاده ، نه خوابم می برد نه گرم می شدم ، فرفری هم اصلا قصد خواب نداشت. دوش آب داغ گرفتم ولی باز هم بی فایده بود و رفتم که بخوابم ولی خوابم نبرد. بدن دردم هی بدتر می شد و از اون بدتر درد بالای چشم ها و سرم بود انگار دو تا توپ پشت چشم هام بود و با هر تکون سرم به همدیگه برخورد می کردند. با خودم فکر می کردم اگر حالا اتفاقی برام بیفته چی می شه؟ جدای خودم به بچه ها فکر کردم و از خدا خواستم بخاطر اونا فعلا به من مهلت بده بعد به مادرم ...  بعد به هیچ چیز ... سرم درد می کرد ... دلم می خواست بخوابم و وقتی بیدار شدم هیچ اثری از درد در بدنم نباشه. اما خوابم نمی برد. چند بار چرت زدم و دخترک خوابهای پریشان دید و صدایم زد من هم با وحشت بیدار شدم و هنوز همون وزنه ها بالای چشم هام بود.
صبح حالم بهتر بود ، دخترک ساعت 7 بیدار شد و امروز راحت تر راضی شد تا به مهد بریم. حاضر شدیم و ساعت 8:30 اونجا بودیم ، لحظه آخر پشیمون شد و باز هم زد زیر گریه اومدم بیرون و همون اطراف ایستادم ، تو بغل کاتیا بود ، قبلش شرط کرده بود که به کاتیا بگو منو بغل کنه ، زیاد! چند دقیقه بعد آروم شد و راه افتادم،هنوز برای کار زود بود ولی انرژی برای جای دیگر رفتن نداشتم و وقتی رسیدم ساشا خندید که این قدر زود؟! من هم خندیدم و جوابی ندادم ، بعد از چند دقیقه چند نفر دیگر زنگ زدند که حالت خوبه؟ دکتر نمی خوای؟ گفتم برای چی؟ گفت : فکر کردیم تو خواب راه رفتی و می خواستی بری دستشویی اشتباه اومدی سرکار :) ( یعنی همچین کارمند منظمیم من که یه روز زود میام کل ساختمون می ریزه به هم :))....
درد  چشم هام خوب شده و به شکرانش می خوام ترجمه آلسیا رو ادامه بدم ...

سه‌شنبه، مرداد ۲۴

ندوني از خودت كجا فرار كني ...

زن،
خسته بود ...
به اندازه ي
سكوت ِ رنج ِ تمام ِ زنان ِ اعصار 
به اندازه ي 
خودش ... 
زن، 
تنها بود 
به اندازه ي 
تمام حرف هاي نگفته 
به اندازه 
حرف هايش ... 

دوشنبه، مرداد ۲۳

تصرف عدوانی

عشق به کلمه نیاز دارد. مدتی کوتاه می توان به حس ِ بی کلام اعتماد کرد، اما در دراز مدت، عشق ِ بی کلام و کلامِ بی عشق دوام نخواهد آورد . عشق جانوری است گرسنه ؛ خوراکش ارتباط، اطمینان دادن های ِ پی در پی و چشم به چشم هم دوختن است. وقتی چشم ها به هم بسیار نزدیک می شوند، چشم ِ هیچ کدامشان چیزِ دیگری نمی بیند.

غربت مادرانه

صداي جيغ و گريه هايش از گوشم بيرون نمي رفت، عذاب وجدان ديوانه ام مي كرد. هرطور بود خودم رو به اتاق كارم رسوندم و بغضم تركيد. به كسي نياز داشتم تا حرفم رو بفهمه و بدونه تنها گذاشتن بچه تو مهد اصلا چيز ساده اي نيست و دردش به اندازه نگراني براي خراب شدن روحيه اش در آينده وحشتناكه، به خودم و شرايطم و هر عاملي كه باعث مي شد دختركم رو بيازارم متنفر بودم، اگر از من بدش مي اومد چي، اگر به من بي اعتماد مي شد؟ من بدقولي كرده بودم. نمي خواستم برم ، هر طور شده مي موندم ولي اون روانشناس لعنتي نگذاشت ، گفت اين جدايي به نفعشه، وگرنه ديگه نمي مونه. كدوم نفع؟ مگر من چقدر زنده ام كه شاهد غمش باشم ؛ مگه چند سالشه كه از حالا به روح حساسش فشار بيارم ، يكي بايد كنارم مي بود تا كارم رو تاييد كنه ، داشتم عقلم رو از دست مي دادم. تو اينترنت چند تا مشاوره تلفني پيدا كردم ولي وقتي فكر مي كردم اين درد رو بايد از اول لحظه به لحظه به كسي توضيح بدم پشيمون شدم. می خواستم با کسی در ایران تماس بگیرم ولی کی؟ یا نگرانم می شدند یا سرزنشم می کردند یا مسخره ... هیچ وقت سختی های زندگیم رو انعکاس ندادم چون زندگی تو غربت قوانین خاص خودشو داره و اینم یه قانون نانوشته خیلی مهمه برای من. تو اون حال هیچ کس نبود که صداش بتونه آرومم کنه و درد دلم رو مرهم بگذاره. یک ربع بعد زنگ زدم به کاتیا گفت هنوز داره گریه می کنه ، حالم بدتر شد....
 همون طور که گریه می کردم گفتم ببین فقط تویی که همه چیز رو می دونی ، نه لازمه بهت توضیح بدم ، نه توجیه کنم، نه تعریف . خودت شاهد تک تک لحظات و احساساتم هستی ، نمی دونم چی بگم و چه جوری خواهش کنم ، فقط هوای دخترکم رو داشته باش، تو منو ببخش و به دلش آرامش بده، نازنین خدای دستم را تو بگیر...
 یک ربع بعد کاتیا تماس گرفت که نگران نباش ، دیگر گریه نمی کند و می خواهد با تو تلفنی صحبت کند. هنوز بغض داشت ولی آرام بود و قول دادم قبل از ظهر دنبالش بروم 

یکشنبه، مرداد ۲۲

اندر احوالات تفاوت فرهنگي

همون روزاي اول كه به اين خونه اومديم، ايليا نِاوموويچ وقتي ديد كه ميم جان با دست چپش مي نويسه ، لبخند زد و گفت چه جالب تو هم چپ دستي! گفتم ولي شما كه با دست راست مي نوشتين؟  گفت الان ديگه اين موضوع طبيعيه ولي شصت، هفتاد سال پيش وقتي معلم ها ديدن چپ دستم، لاي انگشتم مداد ميگذاشتن و فشار مي دادن و تا مداد رو دست چپم مي گرفتم محكم ميزدن رو دستم و منو مجبور مي كردن با دست راست بنويسم ، خيلي اذيت شده بود تا عادت كنه با دست راستش بنويسه، مي گفت اونا موفق شدن نوشتن منو تغيير بدن ولي بقيه كارها رو نه، مثلا سنگ رو با دست چپم پرت مي كنم و ... 
خلاصه شانس آوردي كه اينجا و در زمان قديم بدنيا نيومدي جانم :)  

ديگه اسم تو رو هي زمزمه كردن ، واسه من نه تو ميشه نه فرقي داره .... ( ولي بارون اسمت تو سرم مي باره)

*فرفري ديروز بي هوا بغلم كرد و براي اولين بار گفت عشيژم ، اين قدر خوب بود كه تا شب هي بهانه جور مي كردم تا تكرار كند و بعد محكم بغلش كنم. 
*پنجشنبه كه رفتم دخترك را از مهد بيارم ، نشسته بود كفش مي پوشيد كه براي بازي به حياط بروند ، حواسش به من نبود و محو صحبت دو تا بچه ديگه ، تا يوليا پتريونا اومد بيرون و تعريف كرد كه امروز فقط يه كم خوابيد و گريه كرد و بعد هم با هم دعوامون شد چون گفتم مامانت ظهر نمي تونه بياد دنبالت، اونم گفت اصلا من كوچولوام نمي تونم بيام مهد ، بايد پيش داداشم بمونم خونه . تا صداي من رو شنيد روشو به سمتم برگردوند ، بغض داشت ولي به زور خنديد، روش رو برگردوند سمت كمدش و گفت مامان همه وسايلم رو ببريم، من ديگه اينجا نميام. گفتم باشه فردا رو خونه استراحت كن ، هرچقدر يوليا باهاش حرف زد فايده نداشت و خيلي خونسرد گفت نميام مي دونستم اصرار فايده نداره چون به قول ميم جان دختر توئه . پس كمكش كردم و اومديم خونه . تو راه اومدم باهاش حرف بزنم كه گفت مامان بعدا صحبت كنيم! :)) (واقعا دختر منه) چند روز هرچي باهاش حرف زدم و وعده و وعيد دادم بي فايده بود و فقط يه كلام مي گفت ديگه نمي رم. ديروز به بهانه هايي براش لباس و كفش و سنجاق سينه (پِپا) خريدم كه شخصيت مورد علاقه كارتونيشه ولي وقتي گفتم اينا رو خريدم كه مهد رفتني بپوشي خيلي راحت پسشون داد كه ممنونم من نمي خوامشون چون مهد نميرم، مستاصل شده بودم ولي در جواب ابرو انداختن هاي ميم جان كه مفهومش اين بود : بفرما پرروييش هم بخودت رفته . خنديدم و گفتم عاشقشم كه هيچ تعلق مادي نداره و به هيچ كس باج نميده درست مثل خودم :)) (چرت گفتم البته) ، خلاصه امروز راضي شد كمي با هم حرف زديم، گفت به شرطي !!! ميرم مهد كه پيشم بموني منم قبول كردم :/ البته چاره ديگه اي هم نداشتم.  حالا هم خوشحالم كه حداقل يه پله در مذاكراتمان پيشرفت كرديم ...
*ديشب تو رستوران داشتم از منو عكس مي گرفتم كه سين ديد، با چشماش اشاره كرد كه چته باز؟ خنديدم و تا اومدم چيزي بگم گارسون اومد و منو رو برد . عكس بخاطر نور بد رستوران قابل پخش نيست  و نشد تكرارش كنم، مي خواستم منوي ويژه رستوران رو نشونت بدم كه بادمجون سرخ شده بود :) 
*سين گفت آخر هفته دو روز مرخصي بگير بريم اودسا ، گفتم تو اين گرما؟ كنار دريا؟ گفت سفر هميشه خوبه، بازارشم خوبتر، از تصور بازار نزديك دريا و هواي شرجي و عين سيگار به دست  و حساسيت هاي وحشتناكش به بچه ها سرگيجه گرفتم. گفت هان؟ چي شد؟ مياي؟ گفتم هووم ، مرخصي بگيرم ...
*ديروز به ميم پيام دادم، حال باباش اصلا خوب نيست، گفت اصلا حرف هم نميزنه ديگه، حتي با من كه دردونش بودم، گفتم شرايطش رو درك كن خب حوصله نداره، درد مريضي هم يه طرف ديگه گفت راست مي گي پريشب كه حالش خيلي بد شد گفت صورتتو بزار رو صورتم تا آروم شم ...
 * لباس ها رو توي ماشين ريختم ، كولر از شب يكسره روشنه، داشتم آشپزخونه رو مرتب مي كردم ، اومدم ديدم فرفري كيكش رو پودر كرده و ريخته همه جا تا منو ديد گفت ييخت ، چيزي نگفتم، جاروبرقي رو روشن كردم وسط كار فيوز پريد، تلويزيون رو خاموش كردم و فيوز رو وصل كردم باز مشغول شدم كه باز پريد و دود كرد و بوي سوختگي بلند شد. 
زنگ زدم ميم جان گفت لباسشويي ، تلويزيون و ايركانديشنر و آبگرمكن، مايكروفر و ... خب گناه داره بدبخت معلومه مي پره. ياد خودم افتادم دلمشغوليا و فكر و خيالاي خوب و بد كه به نظر كوچيك و بي ارزش ميان ولي وقتي جمع ميشن رو هم و فكرا تلنبار ميشن از يه جايي سرزير مي كنن يا منفجر ميشن ، بايد كم كم تخليشون كرد ، يكي يكي زمينشون گذاشت اگر حل كردني هم نباشن اينجوري مرتب مي شن ، آروم مي گيرن . كه تنها كاري كه بلدم نوشتنشونه .. دلتنگي و غم كه جاش تو دله و تمومي نداره ، اگرم نوشته ميشه محض همينه كه به هيچ كس جز تو نميشه گفت و اون تو هم بمونه مي گنده خب ،  حالا منم حالم خوبه . 
*بيا اين اربعين مثل موسي از دهاني كه نكردستي گناه ، عذرخواه شويم و طلب كنيم. 
*حال دلم كه خوب نباشد چشمم فقط به ديوار همسايه است ، مگر دست خطي از دوست آرامم كند ...

شنبه، مرداد ۲۱

چله نشين غم توام

هرچقدر دلت سوخته باشد هزار سال هم بگذرد و همه يادشان برود زخمت خوب مي شود ولي جايش نه... مثل رد سوختگي  ، مثل يك داغ ، تيره تر است ، تازه اگر درست درمانش كرده باشي و گوشت اضافي نياورده باشد؛ همه اينا به عميق و سطحي بودن داغ و جنس پوست و خوش گوشتي تو هم بستگي دارد . ولي هربار كه چشمت به جايش بيفتد داغ دلت تازه خواهد شد. دوست داري يادت نرود ولي هرچقدر هم كه نخواهي، بهش فكر نكني، ولي با توست، شايد جايش را ليزر كني كه چشمت به ردش هم نيفتد ولي هنوز تكنولوژي آنقدرها هم موفق نبوده و اگر هم هست هزينه گزافي بايد پرداخت كه هركس نمي تواند. بعد يكسر به بيمارستان سوانح سوختگي كه بزني داغت يادت مي رود، و زخمت را پنهان مي كني، بس كه زخم ها و داغ هاي عميق تري هست و آدمهاي داغ ديده و صبورتر از تو ....دلم سوخته و عمقش هم براي ظرفيت كمم زياد است ...

اما آن كدامين داغ است كه بعد از ١٣٨٧ سال هنوز تازه است؟ 

و چه بي ذوق جهاني كه مرا با تو نديد

مي دوني از روزي كه رفتي به اندازه تموم روزهايي كه بهت فكر كردم  رفتم تجريش، چرم مشهد هنوز بسته نشده ، حتي شكل كيفا هم يادمه بعد سوار اتوبوس ونك شدم و من قسمت زنونه نشستم و ازون بالا شما دوتا رو كه صندليتون روبروي من بود نگاه كردم. داشتين پچ پچ مي كردين و مي خنديدين و من كيف مي كردم كه اين قدر با هم دوستين ، اتوبوس شلوغ بود، تو جام جم چند تا خانم كه كارمند صدا و سيما بودن سوار شدن ، بلند بلند راجع به كار امروزشون حرف مي زدن ، تو كه مي دوني حافظم زياد خوب نيست ولي اون اتوبوس رو سالهاست كه وقت و بي وقت سوار ميشم و هنوز روي اولين صندلي ميشينم و همون مسافرا سر جاهاشون مي ايستن، دير شده بود ، مي ترسيديم مغازه ها بسته شن ، اخه وقت نداشتيم و تو فردا بايد تو همايش شركت مي كردي و مي خواستيم برات كفش بخريم ، بعد اشاره مي كردي بلوتوثم رو روشن كنم ( اخه اون موقع كه هنوز تلگرام و اينستا و اينا نبود) بعد عكسي رو برام مي فرستادي كه تازه گرفته بودين ، خوب يادمه دستاتون روي هم بود ازون ژستا كه همه بعد عقد مي گيرن و انگار اگر كسي اين عكس رو با حلقش نگيره اصلا عقد باطله ولي شما كه هنوز حلقه نداشتين ، دستاتون روي ميز بود ، روي ميز كافي شاپ، كافي شاپ دوستت كه چند بار هم با هم رفتيم. روي انگشتاتون با خودكار آبي حلقه رو نقاشي كرده بودين ، حلقه تو ساده بود ولي مال اون يه سنگ داشت. سرم رو از گوشي آوردم بالا چشمات برق زد. اشاره كردي بين خودمون بمونه.و بعد گفتي نشونمون رو تو انتخاب كن.  رسيديم ميدون ونك ، منتظرتون ايستادم و رفتين دستشويي، همون كه بعدش كلي خنديدين و مسخره كردين كه درش اتومات باز مي شد ، من كه نديدم .  بعد مغازه ها رو تند تند گشتيم تو هم تند تند برام تعريف مي كردي، كه از من براش گفتي، منم نظر مي دادم ، گفتي سليقه تو رو قبول داره ، تو بيا براي خريد ،ولي چيزي كه مي خواستي پيدا نكردي ، رفتيم رستوران ، پيتزاهاش معروف بود نشستيم كنار پنجره چوبيش و حرف زديم و شام خورديم. بعدم سريع رفتيم رسالت ! هفت حوض... چقدر شور داشتيم ، چقدر حال داشتيم ، تمام مسير رو خنديديم و از غرب به شرق تهران رو گشتيم براي يه جفت كفش ، يه كفشي كه تو يه پاساژ تو هفت حوض بالاخره پيداش كردي اونم وقتي كه داشتيم بستني قيفي مي خورديم و تو بستنيت آب شد و ريخت رو كت و شلوارت، با فروشنده هم شوخي كردين و كفش رو خريدي... كفشي كه فقط يه بار تو همايش پات كردي. كيف پولت رو هم با دست و دلبازي خريدي، اخه گرون بود ولي تا گفتم قشنگه خريدي. اره بايد به خودت مي رسيدي، ديگه وقتش بود. ساعت يازده و نيم بود تو ايستگاه تاكسي ايستاديم گفتي كلاس رانندگي ميره ولي گرفته بودي، گفتم خب؟ گفتي هر روز مربيش واسش اس ام اس مي زنه ، هفت صبح! ناراحت بودي، يه فكرايي مي كردي كه دلت نمي خواست ، ازش بدم اومد، تو رو نگران كرده بود،بيشتر نشد بگي،  تاكسي رسيد، مسير ما براي هميشه از هم جدا شد ....
دو روز بعد ساعت ١١:٣٠ داشتم براي دانشگاه يك متن ترجمه مي كردم كه اس ام اس دادي، چيه مثل قورباغه شيرجه ميري رو گوشيت، هيچ خبري نيست ، كارتو بكن ... هيچ خبري نبود تا ساعت ٦ 
هيچ

جمعه، مرداد ۲۰

يار ديرينه ببينيد كه با يار چه كرد

هيچ چيز تو دنيا بدتر از بدقولي نيست  ... بجز دروغ  و خساست و خيانت و دزدي و يه چند تا چيز ديگه 
اصلا بقيش مهم نيست الان 
اخه چرا بدقولي مي كنيد؟ 
چراااا 

يا رفيق

اگر چه دوست به چیزی نمی‌خرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست

پنجشنبه، مرداد ۱۹

آخ براي دل مادري كه.هر شب خواب قاتل پسرش را خواهد ديد ، كم نيستند مادران بي قرار، خودم ديده ام مادري را كه سي سال است داروي اعصاب مي خورد و هنوز پريشان است. مي گفت در خواب يكسره جيغ ميزنم . با هر تلنگري بهم مي ريزد پرخاش مي كند بعد اشك مي ريزد و از من نالايق حلاليت مي طلبد . رضا و محسن خبر شدند و خوشند اما اخ براي كودكي كه هر شب بهانه پدر را مي گيرد ... اخ براي  محمد... آخ براي ما .... سرم بوي خون مي دهد .... 
پسرك تسبيحم را پاره كرد ... 
اخ براي دانه هاي تسبيح ...
جدا جدا 

...


چنان مشتاقم ای دل‎بر به دیدارت که از دوری
برآرم از دلم آهی بسوزد هفت دریا را 

#سعدی

چشم هایت ...

شب تیره

شبی تاریک، در دشت تنها صفیر گلوله، در جاده تنها نفیر باد.
در دور دست نور ستاره‌ها به خاموشی می‌گراید.
شبی تاریک می‌دانم بیداری و در کنارگهواره کودک، پنهانی اشک‌هایت را پاک می‌کنی.
چقدر عمق چشمان شیرینت را دوست دارم.
چقدر دوست دارم و می‌خواهم چشمانت را.
شب تیره ما را از هم جدا میکند و میان ما دشتی تاریک و هولناک دامن گسترده،
تو را باور می‌کنم و همین باور در بارانی از گلوله ها جانم را نجات بخشیده.
در این نبرد مرگ بار، خوشحال و آرامم چون می‌دانم هرچه که مرا پیش آید، تو با عشق استقبالم خواهی کرد.
از مرگ نمی‌هراسم بارها بس بسیار با او روبرو شده‌ام و اکنون نیز گویی برابرم می‌رقصد و می‌رقصد.
تو به انتظارم هستی.
همسرم و در کنار گهوراه کودک بیدار برای همین می‌دانم که هیچ اتفاقی، هیچ اتفاقی برایم نخواهد افتاد.


بازخوانی فرهاد

چهارشنبه، مرداد ۱۸

دست از طلب ندارم تا کام من برآید

اول از آخرش بگویم که هوووم :) قبول
وقتی می دانم ایرادم کجاست و درست دست می گذاری روی ضعفم لال می شوم خب 
همه شرایط هم که جور شود، تو بخوان اقتصادی و فرهنگی و سیاسی و اجتماعی و هرچه که هست اما این بی قراری تمام نخواهد شد. یک خلاء ، یک جای خالی ، یک حفره هایی درونم هست که با هیچ چیز پر نمی شود. این را امروز به تو می گویم اگر خواستی درس بخوانی، کار کنی، دنبال هنر بروی، موسیقی بنوازی، دوست پیدا کنی، ازدواج کنی، بچه دار شوی اصلا هر چیز جدیدی که خواستی  به زندگیت بیاوری فقط به نفس آن کار فکر کن نه هیچ چیز دیگر. اگر چیزی درونت خالی است ، اگر بی قراریت پایانی ندارد این را بدان که هیچ کدام این ها آن گزینه ی مناسب نیست که در جای خالی جایش دهی که اگر اینگونه کردی خودت که هیچ دیگران را هم با نخی بدرنگ به بی قراری هایت وصله کرده ای. می دانم که می فهمی چه می گویم و منکر آرامش کنار خانواده و باقی این حرف ها نمی شوم ، حرفم چیز دیگری است ، آرامش عمیق تری است ، همان تنهایی است که هر چقدر هم تن ها باشند بازهم هست.
می دانم باید افسار دل را به کسی سپرد که کج نرود همان یکی که یکی نیست، می فهمم باید خودم به داد دلم برسم، با همان سرنگ امید در دست ولی کجاست رگ حیات؟  این دل ظرفیت این حجم از بی قراری را ندارد . ولی ...


سعدی اگر طالبی راه رو و رنج بر ... یا برسد جان به حلق یا برسد دل به کام

هنوز هم سر حرفم هستم
ویران شود این شهر که طالبی ندارد ...
اندر احوالات گذارت به صد سال بعد و تفسیر جمله طالبی دار ، خیلی خندیدم و خیلی نکات هست که همان شوریده باید متذکر شود. اول اینکه نوشته های ما جز شما خواننده ای ندارد پس همان دانشجوی تیز و بز با تز دکترای طلب :) کسی نیست جز همسایه ای که هم نوشته ها و هم تفسیر و حالات شاعر را بر بوده و نکته ای که اینجا حایز اهمیت است . امید به زندگی نگارنده متون است که حلقمان را بند آورد :) بعد همان شب روح شاعره به خواب همان دانشجوی مذکور می آید که اگر دستم به تزت برسد ... آقا جان شما اگر می دانستی که صد سال قبل هنوز علم این قدر پیشرفته نبود که بتواند تاثیر آب و هوا بر اکوسیستم را به سخره بگیرد و در بلاد ما طالبی بکارد وقتت را روی پراکنده گویی های یک ذهن دیوانه هدر نمی دادی ... شاید باورش برای شما سخت باشد ولی هرچه اینجا وفور هندوانه و یک مدل نامرغوب خربزه هست ولی طالبی هیچ ... دو خیابان آن طرف تر که سهل است در کل بلاد نیست و این فرنگی ها عمرشان بی طالبی بر فناست . مگر می شود طالبی نخورده اندر ره طلب رفت؟ من که بعید می دانم.



بعد نوشت : عنوان را همین الان تفال زدم :)
آیا ایمان نمی آورید؟
(نمی خواد دیگه خودم آوردم)
حالا خوبم
خیلی خوب

سه‌شنبه، مرداد ۱۷

یا من لیس الا هو

دخترک بعد از یک هفته فهمید که مهد کودک هم آن چیزی که باید باشد نیست و سر ظهر با بغض زنگ می زند و تا صدایم را می شنود اشک هایش سرازیر می شود و من ... دلم برایش پر می کشد و خودم هم ... بال درمی آورم و به خانه برمی گردیم .
امروز یولیا پتریونا گفت باید با او حرف بزنی و بگویی که نمی توانی بیایی و بعد هم نیایی ، این هم جزئی از پروسه عادت است. برای هر کس یک شکل ، یکی از روز اول گریه می کند و دل نمی کند یکی هم مثل دخترک بعد از یک هفته. باید بداند شما هر روز نمی توانید بین روز دنبالش بیایید و کار دارید. این ها همه طبیعی است . می گوید و می گوید و من هم سر تکان می دهم - یکی باید باشد که هر ظهرمن هم زنگ بزنم تا صدایش را بشنوم بغض چند ساله ام بترکد و بعد بیاید دست کودکی که منم را بگیرد و با خودش ببرد ، بی حرف، با لبخند ... برایم بستنی بخرد ، تا خانه برایم شعر بخواند و در آغوشم بگیرد که من هم دلم نگیرد از این روزگار، از هوای دلگیر، از غربت دلی که کسی نمی فهمد، یکی که همه چیز را بداند و من نگویم - بعد دست دخترک را می گیرم و می گوید آخر دلم برایت تنگ می شود، دلم مچاله می شود، می گویم دل من بیشتر برای تو تنگ می شود، اصلا از فردا مهد کودک نرو، دستم را محکم تر فشار می دهد و می گوید نه می روم بعد بلند می خندد. 

دوشنبه، مرداد ۱۶

آني كه نيست

كلاه قرمزى عادت دارد وقتى برایش قصه تعريف می‌كنند بپرسد: "يكى بود يكى نبود ينى چى؟ ینی یه نفر بود یه نفر دیگه نبود؟ مثلا من بودم پسر خاله نبود؟". مجرى هم عاجز شده و از هر كى مى‌خواهد قصه بگوید خواهش مى‌کند كه يكى بود يكى نبود را نگوید.
اما این سوال جواب دارد. و نمی‌فهمیمش زیرا درست ادایش نمى كنيم. در این عبارت از دو نفر حرف زده نمی‌شود بلکه سخن از یک نفر است که نفر نیست. یکی‌ست که یکی نیست. اگر درست بخوانیم معنى‌اش مشخص می‌شود. بايد طورى بخوانید كه اين معنى را بدهد: «يكى بود كه يكى نبود». يا: «يك نفر بود كه يك نفر نبود». يكىِ دومى را بايد با تشديد روی كاف بخوانید:
Yeki bood, yekki nabood
آن كسي كه يكى است اما يك نفر نيست، خداست. «يكى بود، يكى نبود» و آن یک نفر که نفر نیست «جز خدا هیچکی نبود». به طور خلاصه یکی‌ بود یکی نبود همان «به نام خدا»ی ابتدای قصه است. یا به عبارتی یعنی: خدا این قصه را به وجود آورده.




عليرضا روشن

جمعه، مرداد ۱۳

دلم پرنده ای در قفس

دلم شاخه ای 
که می خواهد با پرنده پرواز کند
دلم شاخه ای 
که در وداع با پرنده تکان می خورد*

باقی همه سکوت است 
که به سخن اگر آید 
حقیر شود؛
چون نمی پسندی حقارتش را 
گوش کن تا به سماعت اوج گیرد ...


* علیرضا روشن

پنجشنبه، مرداد ۱۲

حول حالنا الی احسن الحال

"روزي مولانا پس از درس ،از مدرسه پنبه فروشان سواره بيرون آمد، شمس بيرون مدرسه او را ديد وپرسيد كه محمد "ص" برتر است يا با يزيد؟ مولانا جواب داد: واضح است  محمد"ص" برتر است. وشمس پرسيد پس چرا محمد"ص" گفت: " ما عرفناك حق معرفتك (خدايا آن چنان كه بايد تو را نشناختم ) اما بايزيد گفت :" سبحاني ! ما اعظم شا‌ني " ( منزّهم من!چه بلند مرتبه ام !)؟ گويند مولانا با شنيدن اين سخن از هوش رفت و از استر افتاد.*
بعضي نيز مانند جامي در نفحات‌الانس گفته اند مولانا جوابي داد كه شمس از هوش رفت.
و آن جواب چه بود؟ مولانا، در جواب شمس، می گوید به خاطر آن است که ظرفیت بایزید سخت تنگ بود و به نوشیدن قطره ای از می مست شده بود و آن فریادهای مستانه را سر می داد. اما، ظرفیت اقیانوس گونه پیامبر، چندان فراخ بود که با وجود دریاهای معرفت، که در او ریخته بودند، همچنان احساس عطش می کرد و باز از خداوند می خواست که بر او بیشتر فرو ریزد.
گفته اند که وقتی شمس این جواب را از مولانا شنید نعره ای زد و بی هوش شد.
این آغاز دوستی و رفاقت عمری آنان بود.



*افلاكي در مناقب العارفين

سه‌شنبه، مرداد ۱۰

هر انسان پيامبري است با رسالت لبخند :)

راستش را بخواهي يادم نبود :) 
خيلي چيزهاي ديگر هم هست كه اگر تو و يا الف يادآوري نكنيد فراموششان كرده ام.
امروز موقع برگشتن به خانه به شباهت هاي شما فكر مي كردم، كه انگار خدا تو را نسخه اي ديگر از الف آفريده با اندكي دخل و تصرف . حتي ماه تولدتان هم يكي است. و حافظه هاي عجيبتان ،  بعد در خيالي سرخوشانه شما را زوج تصور مي كردم( و باز نشانه اي) كه چه خوب بود البته براي شما را نمي دانم ، به خودم فكر مي كردم :)) و بعد دلم نمي خواست كه هيچ كدام ازدواج كنيد مثل كودكي هايم كه چشم ديدن خواستگارهاي خاله را نداشتم و وقتي ازدواج كرد تا چند ماه قهر بودم :) 
همه اين فكر و خيالات نتيجه طرب و ترب سرخوشانه ات بود با لبخندي كه اين روزها روحش در نامه هايت كمرنگ بود. 
گفتي بدبختي ؛ خيلي وقت است كه از خودمان براي خودمان مي نويسيم و اگر نشان دادن بدبختي است كه هر دو مثل هم هستيم و كجا را بهتر از اينجا براي درد و دل و نق زدن هاي هميشه كه براي كسي نمي توان گفت جز خودت سراغ داري؟ البته براي تو تراژدي آغاز شده است و بدبختي نيست :)) دكتر ديناني مي گويد: شخص در مرحله عاشقی، نه خوشبختی را حس می کند و نه از بدبختی خبر دارد. مسئله تراژدی دقیقا همینجا معنی می شود. تراژدی مافوق خوشبختی و بدبختی است.
از تنهايي شكوه كردم ولي راست مي گويي همه عالم هم كنارم باشند وقتي حواسم به او نيست تنهايم. و باز اگر تو تلنگرم نزني مي لغزم . هر بار چيزي از دست داده ايم بهترش را گرفته ايم كه نزديكي به اوست. 
چقدر حرف دارم كه تو به زيارت بروي و نايبم باشي . دغدغه اين روزهاي ميم جان كه مي دانم غرور مردانه مانع از به زبان آوردنش است كه پس از هشت سال تلاش اگر بشود ... چشم هايش برق مي زنند و اگر نه ... خدا كند كه خواستش همين باشد كسي كه تلاش براي معاش را هم رتبه جهاد مي داند ... 
و ريسمان ها براي همين بي تابم كرده اند چون تاب پريشاني اش را ندارم و تو خوب مي داني ريسمان زندگي را با چنگ و دندان گرفته ام تا گزندي به بناي دل و بندهاي دلمان نرسد و هيچ كس جز تو محرم اين رازها نبود .

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...