پنجشنبه، مرداد ۱۹

چشم هایت ...

شب تیره

شبی تاریک، در دشت تنها صفیر گلوله، در جاده تنها نفیر باد.
در دور دست نور ستاره‌ها به خاموشی می‌گراید.
شبی تاریک می‌دانم بیداری و در کنارگهواره کودک، پنهانی اشک‌هایت را پاک می‌کنی.
چقدر عمق چشمان شیرینت را دوست دارم.
چقدر دوست دارم و می‌خواهم چشمانت را.
شب تیره ما را از هم جدا میکند و میان ما دشتی تاریک و هولناک دامن گسترده،
تو را باور می‌کنم و همین باور در بارانی از گلوله ها جانم را نجات بخشیده.
در این نبرد مرگ بار، خوشحال و آرامم چون می‌دانم هرچه که مرا پیش آید، تو با عشق استقبالم خواهی کرد.
از مرگ نمی‌هراسم بارها بس بسیار با او روبرو شده‌ام و اکنون نیز گویی برابرم می‌رقصد و می‌رقصد.
تو به انتظارم هستی.
همسرم و در کنار گهوراه کودک بیدار برای همین می‌دانم که هیچ اتفاقی، هیچ اتفاقی برایم نخواهد افتاد.


بازخوانی فرهاد

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...