دوشنبه، مرداد ۲۳

غربت مادرانه

صداي جيغ و گريه هايش از گوشم بيرون نمي رفت، عذاب وجدان ديوانه ام مي كرد. هرطور بود خودم رو به اتاق كارم رسوندم و بغضم تركيد. به كسي نياز داشتم تا حرفم رو بفهمه و بدونه تنها گذاشتن بچه تو مهد اصلا چيز ساده اي نيست و دردش به اندازه نگراني براي خراب شدن روحيه اش در آينده وحشتناكه، به خودم و شرايطم و هر عاملي كه باعث مي شد دختركم رو بيازارم متنفر بودم، اگر از من بدش مي اومد چي، اگر به من بي اعتماد مي شد؟ من بدقولي كرده بودم. نمي خواستم برم ، هر طور شده مي موندم ولي اون روانشناس لعنتي نگذاشت ، گفت اين جدايي به نفعشه، وگرنه ديگه نمي مونه. كدوم نفع؟ مگر من چقدر زنده ام كه شاهد غمش باشم ؛ مگه چند سالشه كه از حالا به روح حساسش فشار بيارم ، يكي بايد كنارم مي بود تا كارم رو تاييد كنه ، داشتم عقلم رو از دست مي دادم. تو اينترنت چند تا مشاوره تلفني پيدا كردم ولي وقتي فكر مي كردم اين درد رو بايد از اول لحظه به لحظه به كسي توضيح بدم پشيمون شدم. می خواستم با کسی در ایران تماس بگیرم ولی کی؟ یا نگرانم می شدند یا سرزنشم می کردند یا مسخره ... هیچ وقت سختی های زندگیم رو انعکاس ندادم چون زندگی تو غربت قوانین خاص خودشو داره و اینم یه قانون نانوشته خیلی مهمه برای من. تو اون حال هیچ کس نبود که صداش بتونه آرومم کنه و درد دلم رو مرهم بگذاره. یک ربع بعد زنگ زدم به کاتیا گفت هنوز داره گریه می کنه ، حالم بدتر شد....
 همون طور که گریه می کردم گفتم ببین فقط تویی که همه چیز رو می دونی ، نه لازمه بهت توضیح بدم ، نه توجیه کنم، نه تعریف . خودت شاهد تک تک لحظات و احساساتم هستی ، نمی دونم چی بگم و چه جوری خواهش کنم ، فقط هوای دخترکم رو داشته باش، تو منو ببخش و به دلش آرامش بده، نازنین خدای دستم را تو بگیر...
 یک ربع بعد کاتیا تماس گرفت که نگران نباش ، دیگر گریه نمی کند و می خواهد با تو تلفنی صحبت کند. هنوز بغض داشت ولی آرام بود و قول دادم قبل از ظهر دنبالش بروم 

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...