چهارشنبه، شهریور ۱

روزنگار تنهايي يا فرار از عين عصباني

امروز زودتر به خونه اومدم و تمام روز رو هم خونه بوديم. فردا روز استقلاله و مركز شهر خيلي شلوغه ،  براي همين فكر بيرون رفتن رو از سرم بيرون كردم. كلا نمي دونم چرا وقتي ميم جان نيست اينجوري ميشم و حتي مي تونم ماهها خونه بمونم و دلم نخواد لحظه اي بيرون برم. ولي وقتي برمي گرده هر لحظه يه جاي جديد پيدا مي كنم و يه برنامه تازه كه بريم بيرون و زندگي كنيم . ديروز خانواده سين اومدند دنبالمون اونم وسط بارون شديدي كه مي باريد، گفت بريم پاساژ من هم قبول كردم و بچه ها باروني و چكمه هاي نوشون رو با ذوق پوشيدند و زديم بيرون. شهر قفل بود همه جا پر از اتوبوس هاي سربازها و كاميون هاي ماز نفربر بود كه اونا رو براي مراسم به خيابون اصلي شهر مياورد. بارون هي شديد تر مي شد و عين عصباني تر ، من هم مثل جوجه ها هي تو صندليم بيشتر فرو مي رفتم و پشيمون تر مي شديم كه چرا اومدم . تو اولين ترافيك كه مونديم  به سين گفت معلومه اين فكر مسخره كه بريم فلان پاساژ مال توئه. مزخرف ترين جاي شهره حتي جا پاركم نداره. بعد به چند تا ماشين دري وري گفت و غرولند كرد ، چند دقيقه بعد به دخترش گفت كه درست بشينه و تازه وقتي نصف مسير رو رفته بوديم جي پي اسش رو نشون داد كه همه جا قرمزه يه جاي نزديك بريم و ازونجايي كه رستوران ايراني دلخواهش يه چهارراه جلوتر بود ، گفت بريم اصلا بشينيم اونجا چايي بخوريم و بعدم شام و ... سين گفت نه و اسم چند تا پاساژ رو آورد كه عين مخالفت كرد بعد از من نظر خواستن كه يه جاي نزديك رو بگو بريم. زير اون بارون تنها جاي نزديك كافي شاپ لِوويفسكي بود كه سر چهارراه بعدي بود و هات چاكلت هاي معركه اي داره و يه زمين بازي بچه هم توش هست. واقعا تو اون هواي سرد و بارون مناسب ترين جا به نظرم همون بود. عين انگار كه نشنيده و سين هم طبق معمول از ترس عصبانيت بيشتر اون ساكت بود كه يهو به چپ پيچيد و تو خيابون يه طرفه پارك كرد. سين گفت پياده ميريم تا پاساژي كه تو خيابون بغله و عين هم پياده شد تا چتر رو بياره و چند تا دري وري هم همونجا نثار سين كرد و منم به خودم كه باز با اينها اومدم بيرون. يه چتر بچه گونه مينيون به دخترها داد ، سين كلاه باروني سورمه اي كه تازه خريده بود گذاشت سرش و عين هم چترش رو به من داد كه بالاي سر خودم و فرفري بگيرم و من قبول نكردم و فرفري هم كلاه باروني رو سرش كشيده بود و ذوق مي كرد ، دستهاي منو گرفته بود و هرجا چاله آب مي ديد مي پريد توش . بعد از يه ربع پياده روي زير بارون شديد رسيديم و اول رفتيم طبقه پايين پاساژ كه ماهياي بزرگ داشت و يه كم ايستاديم بعد همينجوري بي هدف رفتيم طبقات بالا. ازون پاساژهاي خاص و سوت و كور بود كه قبلا فقط براي خريد دوربين و وسايل دكوپاژ به اونجا مي اومديم. طبقه سومش يه مغازه هندي فروشي داشت و با سين داشتيم بين لباساش بي هدف چرخ مي زديم كه باز صداي غرغر عين اومد كه من رفتم اون ور رو صندلي بشينم اين عوضيا همينجا لخت شدن، ما متعجب به راهروهاي خالي و مغازه هايي نگاه مي كرديم كه از بس گرونن فقط مشتري هاي خاص از اونها خريد مي كنند. ديديم تو مغازه روبرويي يه زن ميانسال كه هيكل خوبي هم  نسبت به سنش داشت تقريبا لخت شده و همون وسط داره لباس پرو مي كنه . البته كه پوست ريخته و آفتاب سوختش نشون فرسودگيش بود ولي موهاي بلوند و ابريشمي و آرايشش نشون مي داد كه اصلا اين مساله رو قبول نداره و هر چند دقيقه خودش رو تو آينه ديد ميزد و بليزش رو بالا ميداد تا انهناي كمرش رو رضايتمندانه ببينه. من رو ياد كولي هاي امريكايي مي انداخت، البته انتخاب لباسهاش هم شبيه كابوي ها بود ويا نه اصلا شبيه كاركنان سيرك . خلاصه كه اخر يك بليز چسبان پلنگي با شاوار دمپا گشاد مشكي خريد با كمربندي بزرگ با سگك هاي طلايي و با همان لباس ها رفت. عين بلند شد و داخل مغازه كت و شلواري رفت و من روي همان مبل مراقب بچه ها بودم ، همه اين تصاوير را واضح از روي مبل مي ديدم !  از پاساژ بيرون رفتيم ، باران ملايم تر ميباريد سين گفت شام را برويم سالاتريا ، رستوران مورد علاقه من و ميم جان كه سالاد پاستا و ساندويچ تن ماهيش معركه است ولي عين گفت من  با اين چيزا سير نميشم و دلم درد مي گيره و پياده رفتيم همون رستوران ايراني.  اينم بگم كه باز سر اينكه بجاي پاستاي بلونز كربنارا اوردن رفت غرغر كرد و اونا هم براي تلافي بعد شام براي بچه ها چيزكيك اوردن كه اونا هم نخوردن. گفتم باز چون بدشانسا اين چندمين بارشونه كه جلوي عين سوتي ميدن و اونم به چشم بهم زدن عصباني ميشه و هر بار عذرخواهي مي كنن و بار بعدي از هولشون يه گند جديد مي زنن.  به بار غذاش دير حاضر ميشه، يه بار شوره، يه بار گوجه يادشون ميره و .... امروز سين پيغام داد كه عصر ميايم دنبالتون و شب خونه ما بمونيد تا بچه ها حسابي بازي كنن و فردا هم از صبح بريم لب آب راه بريم و بعد بازار و بعد .....تا شب برنامه ريخته بود. گفتم نه امروز نميام اونم اصرار كه بيا . فكر كرد ميم جان اجازه نميده و گفت عين مي گه زنگ بزن با ميم مشورت كن . گفتم مي دونم مي سپره به خودم ولي بچه هاي من شب زود مي خوابن و صبح از هفت بيدارن ، شما هم تا يازده حداقل خوابيد . چه كاريه خب؟ فردا بيدار شديد زنگ بزن برنامه ميريزيم. سين به طرز وحشتناكي تعارفيه و اگه نشناسيش و مقاومت نكني حاضره خودشو زجر بده بخاطر تعارف. منم با اينكه پاي دور همي و شب نشيني و چاي و گپ شبانه ام ، برعكس هميشه مقاومت كردم و گفتم نميام. دلم مي خواست تنها باشم و همش از عصباني شدن هاي عين نترسم و وقتي اونجام هر لحظه نلرزم كه الان زن و شوهر سر چاي تازه دم يا عدم مراقبت از بچه از ديد عين دعواشون بشه. خلاصه چند بار تماس گرفت و گفت عين شب ميره خونه دوستش و گفته بخاطر برنامه فردا مسيرهاي خونتون بستس و تاكسي نمياد و ... شب بيايم دنبالتون كه گفتم نه و از ساعت نه كه بچه ها خوابيدن كتاب خوندم، چاي با عطر ياس  براي خودم درست كردم و تخمه هاي مزه دار شده اي كه خريدم رو تست كردم و از عطر بارون و تنهايي و نه اي كه گفتم سرشارم :)

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...