دوشنبه، مرداد ۳۰

هر دمش با من دلسوخته لطفي دگر است

همه چيز خيلي سريع و هول هولكي انفاق افتاد، هنوز هم نمي تونم بگم نشونه هاي موفقيته يانه ولي هرچي هست ميم جان بايد براي يك هفته مارو تنها بگذاره، چند وقتي زمزمه اش بود ولي اصلا جدي نگرفته بودمش، مخصوصا اينكه يِلِنا هم گفته بود براي تعطيلات ميره دريا و يك ماهي نيست خب، نميشد دست تنها بمونم كه... ديروز خلال صحبت هاش با تلفن شنيدم كه داره هماهنگي بليط رو انجام ميده، چشمام به قول سين حباب شد، نمي خواستم باور كنم ولي گفت من كه گفته بودم بايد برم... اين اولين بارم نبود ولي حالا كه ميم نيست و لنا هم گفت كه فقط دو روز رو مي تونه بياد ، فهميدم كه اوضاع سخت تر از قبله... قيمه رو بار گذاشتم و يه خريد حسابي رفتيم ، شام هم سين و عين اومدن خونمون، وسط آشفته بازار فكريم فقط جاي اونا خالي بود. تو دلم دوست داشتم كه خود سين بگه فردا خودم ميام فرفري رو نگه ميدارم ولي با تعارف وهركاري داشتي بگو و رو ما حساب كن سر و ته قضيه هم اومد و تا يازده هم نشستن و بعد ما مونديم و بچه هاي خوابالو و خونه بهم ريخته و چمدون ها و حرفاي نگفته ... ميم جان گفت مي خواي تو راه فرودگاه فرفري رو ببرم دم خونه سين و تو ظهر بري اونجا و باز برگردي سركار تا بعد ازظهر و بري دنبالش كه گفتم خودم يه كاريش مي كنم. مي دوني چند وقتي هست كه فهميدم جز خودم رو كمك هيچ بشري تو امور زندگيم و مخصوصا بچه داريم نبايد حساب كنم و خيلي راحتترم. خلاصه چندين بار تو ذهنم فردا رو ترسيم كردم شايد همه چيز مرتب بشه و نشد و خوابيدم. صبح ميم جان دستم رو بوسيد و خواست ببخشمش و گفت كه جبران مي كنه منم گفتم چيو؟ من از همه چيز لذت مي برم و دعا مي كنم سلامت بري و زودتر و با دست پر برگردي. بعد چشم هام رو پاك كردم و از زير قرآن ردش كردم و آب ريختم كه زودتر برگرده ...
تا قبل از رفتن هم مطمئن نبودم ولي بچه ها رو حاضر كردم و كالسكه رو برداشتم با دو تا كيف كوچولو ، دخترك شاداب و سرحال تا اونجا بدون ذره اي غر زدن راه اومد و فرفري هم خمار خواب بود. در كمال تعجب قبل از من رفت توي مهد كودك و بلند به يوليا سلام داد و گفت كه مامانم قول داده بهم زنگ بزنه و زود گل سينش رو نشون داد و بعد هم منو بوسيد و بدون قطره اي اشك خداحافظي كرد . باورم نميشد خان اول رو با معجزه رد كردم بعد هم خيلي ريلكس با كالسكه رفتم سركار🙃 فرفري هم خيلي بيشتر از توقعم همكاري كرد و ظهر با همكاري جمعي از همكاران پايه پيچيدم :) خلاصه كه كسي سراغمونم نگرفت و تا شب هم خونه بوديم و مشغول سرگرم كردن بچه هايي كه عادت دوري ندارن و من كه همه چراغ ها را در نبودنش روشن مي گذارم...

راستش ميدونستم تولدت نزديكه ولي فكر نمي كردم اخرين روز مرداد باشه :) هميشه فكر مي كردم شهريوره ، البته با حافظه خراب و از دست دادن ناگهاني آرشيو همينم خيليه ها ... (توجيه ها) ...مي دوني چيه هميشه وجود تو برام فراي وجودهاي مادي ديگران بوده و تو حسابم با تو اصلا تو اين قيد و بندها نبودم  . چون تو رو همسايه هميشه حاضر و نامرئي خودم مي دونم با يه ايوون پر از گلاي شمعدوني كه هميشه از دور ديدنش هم حالمو خوب مي كنه. 
خلاصه كه تولدت مبارك رفيق روزهاي خوب و خوب ... كاش براي خودت گل بخري ، خودت رو به يه كافه روشن دعوت كني و يه كتاب عالي هم بخوني از طرف من :) اين قدر كيف كردم از آرزوها و تجسم هاي قشنگت كه لبخندي كه پهن شده رو لبم حالا حالا جمع شدني نيست :) چقدر تصور لحظه لحظه چيزهايي كه نوشتي جالب و شيرين بود. حسابمم بگذار كرام الكاتبين با همان آرزوها صاف كند. بجز قسمت هاي گريه دارش البته...

آنقدر اين دو روز دويده ام كه دارد گوشي در دست خوابم مي برد . كوتاهي.مرا به بزرگيت ببخش و همين طور با انرژي و محكم بمان ! دنيا براي آرزوهايمان خيلي كوچك است رفيق جان... :) 

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...