سه‌شنبه، مرداد ۱۷

یا من لیس الا هو

دخترک بعد از یک هفته فهمید که مهد کودک هم آن چیزی که باید باشد نیست و سر ظهر با بغض زنگ می زند و تا صدایم را می شنود اشک هایش سرازیر می شود و من ... دلم برایش پر می کشد و خودم هم ... بال درمی آورم و به خانه برمی گردیم .
امروز یولیا پتریونا گفت باید با او حرف بزنی و بگویی که نمی توانی بیایی و بعد هم نیایی ، این هم جزئی از پروسه عادت است. برای هر کس یک شکل ، یکی از روز اول گریه می کند و دل نمی کند یکی هم مثل دخترک بعد از یک هفته. باید بداند شما هر روز نمی توانید بین روز دنبالش بیایید و کار دارید. این ها همه طبیعی است . می گوید و می گوید و من هم سر تکان می دهم - یکی باید باشد که هر ظهرمن هم زنگ بزنم تا صدایش را بشنوم بغض چند ساله ام بترکد و بعد بیاید دست کودکی که منم را بگیرد و با خودش ببرد ، بی حرف، با لبخند ... برایم بستنی بخرد ، تا خانه برایم شعر بخواند و در آغوشم بگیرد که من هم دلم نگیرد از این روزگار، از هوای دلگیر، از غربت دلی که کسی نمی فهمد، یکی که همه چیز را بداند و من نگویم - بعد دست دخترک را می گیرم و می گوید آخر دلم برایت تنگ می شود، دلم مچاله می شود، می گویم دل من بیشتر برای تو تنگ می شود، اصلا از فردا مهد کودک نرو، دستم را محکم تر فشار می دهد و می گوید نه می روم بعد بلند می خندد. 

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...