جمعه، شهریور ۳

راه ها ...

لنا امروز نيومد و مهد هم بخاطر روز استقلال دو روز تعطيل بود، امروز نمي شد مرخصي بگيرم، سين از دوازده ديشب آمد و تا ظهر ماند، بعد از ظهر مجبور شدم دست به دامن شين شوم براي دو ساعت ... اوضاع ما را ببين :) همسايه ها ياري كنين ... بچه ها از هشت صبح يكسره بيدار بودند، دخترك آبريزش بيني داشت، فهميدم از آثار سرماي ديشب و پنجره باز است. سوپ پختم و به زور بيدار نگهشان داشتم تا غذا بخورند. دخترك بي حال بود دلش هم هواي ميم جان را كرده بود، بهانه مي گرفت و اشك مي ريخت؛ كمي شام خوردند و خوابيدند ...
خيالم كمي راحت شد ...
سرم كمي درد مي كند، سين تماس گرفته و هي ليست برنامه مي دهد كه فلان فيلم را ببين، اخرين قسمت دورهمي هم هست، راستي فلان سريال را هم نديدي.. يك چاي دم كن بخور . مي گويم مي خواهم ملت عشق را شروع كنم به خواندن ، مي گويد اره خوب است كتاب را باز كن تا خوابت ببرد، خيلي خسته اي ... 

۱ نظر:

ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...