جمعه، شهریور ۳

خواهم اندر عقبش رفت و به ياران عزيز... شخصم ار باز نيايد خبرم باز آيد

كل ديروز رو حرف زديم
بين حرف ها مهماني رفتم، نهار خورديم، بچه ها را خواباندم، اتاقشان را مرتب كردم و گردش رفتيم، دورهمي رفتيم و شب مهمان آمد و خوابيدند و تا سه و نيم صبح حرف زديم. لابه لاي نوشته ها ، صدايش را هم مي فرستاد و تعريف مي كرد ، بغض و عشق و شور بيست سالگي از لا به لاي كلماتش فرياد ميزد و من به اين فكر مي كردم كه كجا دست دخترك شش ساله ي تنها كه بعد از مرگ ناگهاني مادر زيبايش جز من كسي را نداشت رها كردم؟ در اوج سال هاي بلوغ و روزهاي حساسش كجا بودم؟ دنبال همان بغض و عشق و شور و بيست سالگي خودم؟ همان روزها كه احساس مي كردم جهان برايم كوچك است ؟ كجاي گذشته ام رهايش كردم كه اينطور مشوش و سرگشته به آغوشم پناه آورده؟ مثل همان جوجه پرنده كه از لانه افتاده بود؟ يادت هست؟ در سفر پلتاوا ، خواستم نجاتش دهم ولي بويم را گرفته بود ، بوي غريبه ...  همه چيز را تعريف كرد و اخر گفت نظرت راجع به من تغيير نكرد؟ مي خواستم بگويم نظرم راجع به خودم عوض شد كه لعنت به من ... ولي گفتم اين روزهاي شيدايي را همه تجربه مي كنند ولي خوش بحال كسي كه رفيقي دارد و حواسش به او هست، گفتم زيبا بمان، براي خودت و نه هيچ كس ديگر، قدر خودت را بدان براي خودت و نه هيچ كس ديگر و مي دانستم همان لحظه به همان پسركي فكر مي كند كه عضلات برجسته اش از زير لباس چسبانش خودنمايي مي كرد و با ابروهاي بالا انداخته به سبك پسركان اغواگر امروزي يكوري به دوربين نگاه مي كرد. دلم مي خواست هيچ وقت پيدايش نمي شد... ولي من كجا بودم آن روزها .... مي خواستم نصيحت نكنم هي با خودم تكرار مي كردم كه نصيحت نكن ، نصيحت نكن ولي افسارم چند دقيقه يكبار پاره مي شد و دلم آتش مي گرفت ... گفت ميم جان تو را از من جدا كرد، حالا هم اين قدررر دور ....يادم آمد دختر كوچولويي كه در اولين برخورد با ميم جان قهر كرد و تا صبح فردا كه روز عقد بود بي دليل اشك ريختم ، ياد آخرين عكس مجرديم افتادم كه با چشمهاي پف كرده از گريه دخترك را در آغوش گرفته بودم ، من با دلش چه كردم؟ روزهايي كه من براي از دست دادن عزيزم اشك مي ريختم او كجا بود؟ چرا ديگر حواسم به او نبود؟ كاش مرا ببخشي ... كاش مي شد خوشبختيت را بازگردانم، كاش مادرت زنده بود ...

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...