جمعه، شهریور ۱۰

دنيا جديه ما جدي نمي گيريم كه دردمون نياد

ميم عصر اومد البته تنها نبود و الف هم همراهش  بود با لباس هاي مد روز و ارايشگاه و سولاريوم رفته و  با هم چاي نوشيديم و حرف هاي معمولي زديم ، دلم نمي خواست باز هم كنار الف ببينمش خودش هم مي دانست شايد چون گفت نمي خواستم بياد ولي چون ماشين دستش بود خودش اومد و منم مخالفتي نكردم، چيزي نگفتم به هر حال  انتخاب خودشه و كاريش نميشه كرد. چند باري بغض كرد ولي بخاطر بچه ها خودش رو كنترل كرد. رفتم حاضر شم كه شام رو بريم بيرون. داشت براي ميم جان تعريف مي كرد از حساب و كتاب هاي پدرش كه چقدر دقيق بوده و تكليف اموال و اين حرف ها كه بغضش تركيد، داشت گريه مي كرد كه ديدم الف از اتاق بيرون رفت .  كنارش نشستم  كاري جز همراهي بلد نبودم و دخترك دست روي صورتم مي كشيد كه مامان اشكات خودشون ميان؟ گفتم اره گفت بهشون بگو ديگه نيان ، پاكشون كن ! گفتم چشم.  تو رستوران هم اوضاع اون قدرها بد نبود و بيشتر فكر خريد لوازم و دكور و ظرف و ظروف براي خانه جديد بود. مرگ هم جزئي از زندگيه و آدميزاد هم همزاد فراموشي ... گفتم شب رو بياد خونه ما ولي قبول نكرد و گفت حالم خوبه و مي خوام بخوابم ... دلم مي خواد درست تصميم بگيره تا روح پدرش در آرامش باشه ... 

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...