به دنبال تو
به میدان شهر رسیدم
رفته بودی
ساعت ِ بزرگ
ایستاد
زمین
دور ِ سرم چرخید
کافی من می خندید ...
می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ، بشینی درست رو به روم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر