از آن روزهای بی خیالی است
می پرسی چگونه ؟
همان روزها که پنداری آب از سرت گذشته است و یک وجب و ده وجبش را توفیری
نیست ؛
نه اینکه ملالی نباشدم ... نه ... درد به استخوان رسیده است و این مغز ظرفیت پردازش چنین زخمی را ندارد
....
ضربه تا وقتی سطحی است می سوزاند ... درد و خون و اشک دارد ... اما دیده ای
کسی که حتی عضوی از بدن را از دست می دهد ... تا نبیندش چیزی حس نمی کند ؟
ابتدا گرمی خون خوشایندش است و آرام آرام همگام با بهبودی درد هم سر می رسد ...
این کارد به استخوان رسیده است و من تنها منتظرم تا برسد روزی که ملحفه را کنار زنم و ببینم چه را باخته ام ....
می پرسی چگونه ؟
همان روزها که پنداری آب از سرت گذشته است و یک وجب و ده وجبش را توفیری
نیست ؛
نه اینکه ملالی نباشدم ... نه ... درد به استخوان رسیده است و این مغز ظرفیت پردازش چنین زخمی را ندارد
....
ضربه تا وقتی سطحی است می سوزاند ... درد و خون و اشک دارد ... اما دیده ای
کسی که حتی عضوی از بدن را از دست می دهد ... تا نبیندش چیزی حس نمی کند ؟
ابتدا گرمی خون خوشایندش است و آرام آرام همگام با بهبودی درد هم سر می رسد ...
این کارد به استخوان رسیده است و من تنها منتظرم تا برسد روزی که ملحفه را کنار زنم و ببینم چه را باخته ام ....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر