پنجشنبه، فروردین ۱۰

خیال ِ بی خیالی

از آن روزهای بی خیالی است 

می پرسی چگونه ؟

همان روزها که پنداری آب از سرت گذشته است و یک وجب و ده وجبش را توفیری
نیست ؛

نه اینکه ملالی نباشدم ... نه ... درد به استخوان رسیده است و این مغز ظرفیت پردازش چنین زخمی را ندارد

.... 

ضربه تا وقتی سطحی است می سوزاند ... درد و خون و اشک دارد ... اما دیده ای
کسی که حتی عضوی از بدن را از دست می دهد ... تا نبیندش چیزی حس نمی کند ؟ 


ابتدا گرمی خون خوشایندش است و آرام آرام همگام با بهبودی درد هم سر می رسد ...

این کارد به استخوان رسیده است و من تنها منتظرم تا برسد روزی که ملحفه را کنار زنم و ببینم چه را باخته ام ....

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...