حرفی که به زبان نمی آید
بغضی که اشک نخواهد شد
سکوتی در انتظار ِ فریاد ِ هرگز
بی خبر از فردای ِ بی سرانجامی
نگاه ؛ خیره به چشمی بی تفاوت
مبتلا به بلاتکلیفی
....
این بار تو بگو
من
لال مانده ام
اما
قضاوتم نکن ...
می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ، بشینی درست رو به روم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر