جمعه، تیر ۲

ظهر تابستان بی تو

دلم 
خانه قدیمی را خواست 
ظهر آب دوغ خیار خورده باشیم 
و بالش را روی زمین بگذاریم 
هر کدام سر به گوشه ای 
آرام آرام 
خاطره بگویی
و ریز ریز
 بخندم 
گرم باشد 
بگویی صبر کن درستش می کنم 
پارچه را خیس کنی و بیانداری روی پنکه 
 یواشکی لواشک برایم بیاوری 
و صدای چاقو تیز کنی از کوچه بیاید 
ادایش را در آوری 
مثل خودش 
بلند بلند بخندم 
مامان اخم کند 
که همسایه ها خوابند 
با آرنج به پهلویت بزنم 
و تو هم ریز بخندی 
همانطور که حرف می زنی 
با دست گلهای قالی را تکرار کنم 
سر بگذاری روی موهایم 
جیغ بکشم 
بخندی که جمعش کن 
پریشان ترش کنم توی صورتت 
عطسه ات بگیرد
مامانی هندوانه قاچ کند و بویش اتاق را پر کند 
بگویی سهمت را به من بده 
دوچرخه ات را امروز نوار پیچی می کنم 
قبول می کنم اما 
نمی گیری 
وعده ی بستنی یخی می دهی اگر به مامانی نگویم زمین خورده ای
من که نمی گفتم 
اما قبول 
میدانی بقیه اش هم یادم هست 
جزء به جزء 
اما مهم نیست 
وقتی تو نیستی 
خانه که هیچ 
زمین هم جای ماندن نیست 


پ.ن : این نوشته نه شعر است نه متن ادبی و ...

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...