جمعه، تیر ۲

صبح جمعه ی دلتنگ

دلتنگی 
اتفاق عجیبی نیست 
صبح که می آمدم بوی خنکی می آمد 
پنیر و خیار و نعناع 
کبوترهای چاق را شبیه یاکریم می دیدم
و از قنادی
بوی نان سنگک و بربری می شنیدم
صدای قاشق چایخوری که به لیوان شیشه ای می خورد
و قل قل سماور 
اینها که چیزی نیست 
لا به لای صدای بلبل و دارکوب 
زمزمه ی آواز سنتی هم بود 
با صدای گوینده رادیو 
به آسفالت و پنجره و لولای در 
سلام کردم 
در سرم صبح جمعه ای با شما بود 
من فقط خندیدم 

۲ نظر:

ناشناس گفت...

خندیدن آن صبح های جمعه

F. گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...