دلتنگی
اتفاق عجیبی نیست
صبح که می آمدم بوی خنکی می آمد
پنیر و خیار و نعناع
کبوترهای چاق را شبیه یاکریم می دیدم
و از قنادی
بوی نان سنگک و بربری می شنیدم
اتفاق عجیبی نیست
صبح که می آمدم بوی خنکی می آمد
پنیر و خیار و نعناع
کبوترهای چاق را شبیه یاکریم می دیدم
و از قنادی
بوی نان سنگک و بربری می شنیدم
صدای قاشق چایخوری که به لیوان شیشه ای می خورد
و قل قل سماور
و قل قل سماور
اینها که چیزی نیست
لا به لای صدای بلبل و دارکوب
زمزمه ی آواز سنتی هم بود
با صدای گوینده رادیو
به آسفالت و پنجره و لولای در
سلام کردم
در سرم صبح جمعه ای با شما بود
من فقط خندیدم
۲ نظر:
خندیدن آن صبح های جمعه
ارسال یک نظر