می گفتند
باران
و تنها او می دانست که
بی آن
چراها (چه را ها) که به میان نیامد
آفرودیته
باران
و تنها او می دانست که
بی آن
چراها (چه را ها) که به میان نیامد
آفرودیته
می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ، بشینی درست رو به روم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر