سه‌شنبه، مرداد ۳۱

روزهای آرام

باید دراز کشید زیر سقف آسمان
چشم بست و شنید 
صدای بسته شدن درب همسایه 
گام های لرزان پیرمرد 
صدای پای کبوترها 
تماس نوک گنجشک و خرده نان های پیاده رو 
نجوای باد و برگ 
عشقبازی بید و آفتاب 
آغوش گشوده ی زمین و باران 
باز شدن چتر 
صدای آغوش 
تصور امنیت 
نوای نفس 
.
.
چشم باز کرد و تنها ابر دید و آسمان 
نگاه کن !
مادربزرگ انگار لحاف خدا را می دوزد 
باز هم عطر لبخند ...

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...