پنجشنبه، شهریور ۲

پایت را بلند کن

خیلی وقت است که با اشکهایم 
یک سو ایستاده ام 
تا سیل نیامدن ات 
قاب دلتنگی هایم را ببرد 
تا سیلی بی تفاوتی ات 
گونه ی پنجره را بنوازد
کمی آن سو تر نمان
بگذار 
سفره ی دلم را همین جا پهن کنم 
و به راه نیامدن ات دانه بپاشم 
آن که از رو می رود 
شجاع تر از این حرف های پنهانی ست ...



۴ نظر:

یکی گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
یکی گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
ناشناس گفت...

ببین خانوم
فرشید رفت - خانم ضیا رفت - توم رفتی - خب من دیگه دوستی ندارم که
منم رفتم
ولی حداقل اینجا بنویس
وای به حالت اگه یه روز بی هوا اینجارو ببندی یا آدرسشو عوض کنی !
فمیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی؟:@

ناشناس گفت...

گاهی به درز دیوار هم نگاه میکنم
گاهی بزرگ ترین درخت چنار جنب دیوار را هم نمیبینم
تقصیر من چیست
سر به هوایی دارم که نسیم وار میرود تا رفته باشد



مرد

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...