پنجشنبه، مرداد ۱۲

من و خدا

دیرم شده بود کنار خیابان منتظر تاکسی بودم اما هنوز دستم رو برای ماشین گرفتن دراز نکرده بودم یه ماشین کنارم ایستاد . تاکسی نبود ازم پرسید شما تاکسی می خواهید؟ خیلی وقت ها سوار ماشین هایی می شدم که تاکسی نبودند اما این بار بی دلیل ترسیدم گفتم نه دوباره پرسید و باز گفتم نه و آرام رفت بعد از چند دقیقه پشت سرم رو نگاه کردم دیدم نرفته و جلوتر ترمز کرده .. ترسم بیشتر شد نمی دونستم باید چیکار کنم ... چراغ که سبز شد باز یه ماشین دیگه اومد کنارم راننده داشت می خندید ... همکارم بود، هیچ وقت از دیدنش این قدر خوشحال نشده بودم ! تو راه فکر می کردم گاهی روزا خدا چقدر پایین میاد و قابل لمس می شه ...

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...