چهارشنبه، شهریور ۸

روز مرگم نفسی وعده دیدار بده.... وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر

هنوز هم خوب نمی دانم عادت کردن به از دست دادن رقت انگیز است یا حسادت برانگیز اما این را خوب می دانم که به محض دیدار، تلنگر رفتنی بودن چون پتکی به سر و جانم می خورد .
 دیر وقت بود خوابمان نمی برد از سر بیکاری بفرمایید شام می دیدیم  یکی از زنها برای سرگرمی تست روانشناسی می گرفت که فرض کن در جنگلی قدم میزنی و به یک کلید برمی خوری عکس العملت چیست و بعد یک کلبه می بینی و دوست داری چگونه باشد و بعد میرسی به یک نهر ، آبتنی می کنی یا ؟ و در آخر راهت را ادامه می دهی تا به یک دیوار بلند می رسی که بالا رفتن از آن خطر دارد اما پشتش دریای وسیعی است بالا می روی یا نه همانجا می مانی ما هم مثل خل ها جواب می دادیم و به جوابهای هم می خندیدیم در آخر گفت که هرکدام مثلن نماد چه بودند که کلید نماد شانس های زندگی و کلبه انتظارات تو از زندگی و نهر رابطه احساسی ات و آن دیوار هم رفتار تو نسبت به مرگ ... که گفته بودم بالا می روم ...خندید ... نخندیدم ... گفتم ولی من دیگر از مرگ نمی ترسم ، اخم کرد لبخند زدم ... به نظرم هرچه زودتر باشد بهتر است و باقی را نگفتم چون قهر کرد و رفت ...


پ.ن : می دانم که اگر ببینی چه خواهی گفت اما تو که نیستی 

۱ نظر:

ناشناس گفت...

ناشناس !

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...