جمعه، مرداد ۲۷

خدا حافظی

می دانی همیشه از خداحافظی متنفر بوده ام حتی قبل تر از آنی که خداحافظی های اینچنینی که تجربه کرده ام را تجربه کنم همان بچگی که عمه به میهمانی منزل ما می آمد و می خواست برگردد همان روزهای سفرهای پدر همان روزها که از غرور زنانه ( آری زنانه) مقابل مادر گریه نمی کردم ، همان روزها که پنجره اتاقم قاب تصویر پدر می شد و بالشم محرم اسرار، اما به رسم دیرین زمانه ازهرچیز که بدت بیاید سرت می آید ... و این را روزگار به زور به من فهمانده است .
 اصلن فکر می کنم قدیم خداحافظ خیلی واژه ی مهربانتری بوده است که حالا ... برای کسی بوده که می رفته و تو به خدا می سپردیش و با خیال راحت زندگی ات را می کردی تا اینکه برگردد نمی دانم شاید قدیم ترها خدا مهربانتر بود یا باورهای ما عمیق تر شاید هم هیچ کدام و اینکه خداحافظی همین گونه بود و همین قدر هم درد آور ... کسی چه می داند !
اما این روزها من که با این واژه سر صلح ندارم و نه فقط واژه اش که رفتنش رفتنی که نمی دانی بازگشتی در آن هست یا نیست همان قبل ترها که گفتم فکر می کردم تمام رفتن ها موقتی است اما بعد از رفتن او و او و او و او هوووووم همانها که هر کدام به نوعی با مرگ یا روزگار رفتند فهمیدم که خداحافظی این قدرها هم ساده نیست ... از حق نگذریم که خداحافظی های شیرین هم داشته ام آن قدر شیرین که شیرینی این روزهای زندگی ام را مدیون رفتن آن آدم ها هستم که چه خوب که رفت ! 
با این که دلم برای خیلی ها تنگ شده بود و شوق دیدار خیلی های دیگر آن اعماق دلم را غلغلک می داد و با این که در ظاهر از بهم خوردن برنامه ی سفر ناراحت شدم اما از همان روز یک احساس رضایت عجیبی دارم که به تمام حس های دلتنگی می چربد ... حس دهن کجی کردن به خداحافظی روزهای آخر سفر ، حس خداحاظی نکردن ( اصلن هم مسخره نیست) حس حس .... نمی دانم یک حس خوب 
بین خودمان بماند اما من آدمی هستم که از ترس خداحافظی سلام هم نمی دهم ....

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...