مرض است لامذهب ...
چنان به جانت می افتد که تا بفهمی صعب العلاج است سالهای دیگر جوانی ات هم دنبال هم برده که برده ...
به هزار زحمت خودت را کَنده بودی و به زور هزار چسب و سریش چسبانده بودی پای کارهایی که باید انجام می دادی و نداده ای ، نه اینکه وقت نداشته ای ... این لعنتی نگذاشته است ، که دوام نمی آوری ،
با محکم ترین زنجیرها هم خودت را به بی خیالی اینجا بسته باشی ، دلتنگی و وابستگی پهلوان تر از این حرف هاست و لذت مصاحبت و دیدن دوست ندیده شیرین !
هی قول می دهی وعده می گذاری که فقط کمی و بعدش همان برنامه ی معمول ، اصلن برنامه را هم فشرده تر می کنی و هی مقایسه که ببین این همه سختی به جانت خریده ای که نتیجه بگیری و چه و چه و چه که زهی خیال باطل ...
حرف هم بزنند با پا به دهان این و آن می روی که مزخرف است و اینگونه نیست اما با خودت که تعارف نداری اعتیاد است دیگر...
و کاش آن نگاه که باید تو را بند ِ تخت ِ دلی کند که از تمام وابستگی ها برهی ،
که کاش ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر