چهارشنبه، مهر ۱۲

پاییز بود، پا لیز بود ...

می خواستم بنویسم حالم خیلی خوب است ، از آن خوب هایی که منتظرم هر لحظه خبر خوشی برسد و خوب تر شوم . ته دلم جای یک شادی بزرگتر ضعف می رفت ، هوای ابری و بارانی پاییز هم بهترم می کرد. دلم می خواست ساعتی مرخصی بگیرم ، راه بروم و عکاسی کنم یا در کافه ای بنشینم و کتاب بخوانم. به آشپزخانه رفتم بوی قهوه ساختمان را برداشته بود ، یکی یکی مثل تام دنبال بوی قهوه به آشپزخانه آمدند و برای من هم فنجانی قهوه ریختند و بعد از گپی کوتاه هرکس به اتاقش برگشت . آمدم به عادت روزهای سرخوشی و پر انرژی موهایم را ببندم و بروم سراغ کتابها که کش سرم پاره شد، اهمیت ندادم و جوری سرهمش کردم ، آمدم شروع کنم که وارد شد، از آن آدم های پر سروصدا و شلوغ کن که هر چند وقت با یکی سرشاخ می شود ولی فعلا با ما اظهار ارادت و دوستی دارد، از بدو ورودش دلشوره عجیبی گرفتم که تمام حس های خوب چند لحظه قبلم را ناپدید کرد، از من می خواست پایان نامه دکتری اش را بنویسم اون هم با موضوعی که ... بماند. می دانست منتظر بودجه هستیم تا پروژه کاریمان تکمیل شود ، گفت من حاضرم نصفش را تامین کنم ولی برای خودت، خندیدم و گفتم شما بقیه اش را هم تامین کن ولی برای اینجا، گفت چرا؟ گفتم اخلاق ؛ گفت رئیس با تو نیست و فلان جا پشت سرت حرف زده تا خرابت کند، گفتم مهم نیست من کار خودم را می کنم . موضوع و تم های کارش را روی یک برگه نوشت و روی میزم گذاشت، گفتم قول نمی دهم ، توجهی نکرد و رفت ... باران بند آمده بود تکه های سفید ابر توی آسمان بود ولی دلم شور می زد ،قبل از رفتن ویکا پیغام داد حالم خوب نیست و فردا نمی توانم بیایم، وقت دندانپزشکی را کنسل کردم، دیگر از حس های خوب ظهر خبری نبود ، سعی می کردم بهانه ای برای لبخند پیدا کنم ،موهایم کلافه ام می کرد تا مهد خودم را آرام کردم، به دخترک که رسیدم موهایش پریشان بود یولیا گفت امروز کش سرش پاره شد ... 

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...