جمعه، مهر ۱۳

تو خود درمانی ای درد

می دونی !
خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد 
اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ، 
بشینی درست رو به روم 
و من اندازه همه این دلتنگی ها و حرف ها و درد و دل ها ببینمت 
و
هیچی نگم 

جمعه، مرداد ۵

غربت ِ تموم ِ دنیام

دیشب با بچه ها آمدم ... این بار راحت تر بود ، مثل تمام لحظه هایی که تصورش هم برایمان روزی سخت بود و امروز دیگر عادتمان شده. گفتی اینجا و آنجا را با هم داشتن خوب است ، نمی دانم برای بچه ها با ما فرق می کند یا نه ولی من حس می کنم هیچ کجا را ندارم . دیگر نه اینجا احساس راحتی می کنم نه آنجا را وطن می دانم . مثال عینی از اینجا رانده و از آنجا مانده هستم دلم نمی خواهد بچه ها این طور باشند. باورت نمی شود چند ساعت اول را خوبم ولی بعد همه اش معذبم، راحت نیستم ؛ انگار به مهمانی آمده ام که زیادی طولانی شده است. روزی چند بار چمدان را مرتب می کنم؛ لباس ها را می ریزم و جابه جا می کنم ولی نمی شود ؛ هیچ جوره به سامان نمی رسد البته ذهنم بیشتر از چیزهای دیگر ... دلم آشوب می شود که اگر بخواهم برگردم چه؟ حرف مشترک با کسی ندارم، حوصله بحث های بقیه را هم ندارم. دوست دارم فقط نگاهشان کنم . می پرسند چه شد؟ چرا گرفته ای؟ جوابی ندارم .
 بچه ها هم روز اول را به شادی و بازی و هدیه گرفتن گذراندند ولی امشب راضی نشدند کنار بقیه بخوابند . سه تایی روی تخت مجردی برادر خوابیدیم . دخترک بهانه گرفت که اینجا می ترسم و گریه می کرد ، فرفری هم از کنارم جم نخورد. آخر فقط با ترفند اینکه اگر با گریه بخوابی خوابهای خوب نمی بینی خوابید و من ماندم و هزار فکر و خیال و خاطره .... که اگر با گریه بخوابم خواب بد می بینم؟ .... 

جمعه، تیر ۲۲

می رنجانمت در خیال ... تو به واقع ببخش

چند روز پیش دخترک در دستشویی نشسته بود و طبق معمول فکر می کرد تریبون آزاد اندیشی است و پشت سر هم صحبت می کرد که مبادا بینش نفسی بکشد و من بخواهم بیرون بروم، بین صحبت هایش گاه دست زیر چانه می گذاشت و گاه با موهای فرفری اش بازی می کرد و از هر دری سخنی می گفت. گفتم تو که دیگه دستت به شیر آب می رسه و می تونی خودت رو بشوری من دیگه نباید بمونم گفت نه مامااان آخه من پی پی دارم ، گفت خب بازم بلدی گفت نه آخه من دوست ندارم خودم رو بشورم چون دستم پی پی ای می شه  گفتم خب بعدش دستت رو می شوری با یه حالت عذاب وجدان و ناراحت گفت یه بار تو مهدکودک خواستم خودم رو با دستمال پاک کنم که دستم پی پی ای شد ولی یولیا پتریونا دعوام نکرد گفتم مامان جان کار بدی نکرده بودی که بخواد دعوات کنه ، اشکال نداشت بعدش باید دستت رو با صابون بشوری  انگار که اصلا حرف منو نشنیده  با تاکید بیشتر گفت ولی یولیا پتریونا دعوام نکرد باز توضیح دادم و بازم تکرار کرد. یاد خودم افتادم وقتایی که حسم می گه کاری اشتباهه ، حالا تمام عالم بیاد بگه کار بدی نکردی ولی من منتظرم اونی که باید، تنبیهم کنه و تا اخر تو این توهم می مونم که چرا دعوام نکرد؟ چرا به روم نیاورد؟ چرا ....  بعد ترجیح می دم تا اطلاع ثانوی همینجور ساکت بشینم و پس ذهنم هی خودمو ‌گناهکار بدونم .
این از کم کاری منه یا کمی دانش و اطلاعاتم که این جزئیات رو پیش بینی نکردم و روش برخورد درست با این شرایط رو به بچه نگفتم تا اینجوری ناراحت نباشه و خودش رو گناهکار ندونه 
فکر می کنم به زندگی این روزامون که شاید اصلا کار بدی نمی کنیم و این کصافتا بخشی از زندگی دنیاست  و برای اینکه از شرشون راحت شیم باید دستمون کثیف شه ولی نباید  کثیف بمونه باید پاک کردنش رو بلد شیم.


پنجشنبه، خرداد ۳۱

کاش خدا بغلم می کرد ...

بعد از تماس مامان زنگ زدم به میم جان و گفتم مگر من نگفته بودم راجع به تصمیمی که هنوز نگرفتیم با کسی صحبت نکن؟ معلوم بود نمی تونه صحبت کنه و گیج پرسید چطور مگه؟ گفتم من نگفتم راجع به اومدنم بعد از اینکه تصمیممون قطعی شد به بقیه اطلاع بدیم؟ نگفتم مامان امیدوار میشه؟ نگفتم سر اون حرفت کل ماه رمضون چشمش به در بود؟ نگفتم این حرفت برای تو فقط احتمال ولی برای یه مادر امید به دیدار؟ بعد وعده برگشتن می دی؟ ما قراره برگردیم و نمی دونم؟  اون فقط گوش می کرد و من یکسره با عصبانیت حرف می زدم  و می گفتم من با تو دیگه حرفی ندارم ، چرا ما زندگی خصوصی نداریم، چرا حرف خصوصی نداریم؟ چرا از زندگی هیچ کس اطلاعی نداریم و نمی پرسیم و نمی گن ولی از تصمیمای نگرفتمون هم باید مطلع باشن؟ هی می گفت باشه ولی من حالم هی بدتر و بدتر می شد دیگه اشکامم سرازیر شده بود از دوری و دلتنگی خسته بودم حالا هم از امید الکی که به مامان داده بود و بحثی که نتیجش این شده بود که حتما تو دوست نداری برگردی چون  میم جان راضیه و فقط بخاطر کلاس و مهد اومدن به تعطیلاتتم به تعویق می اندازی. دلم برای خودم می سوخت و اشک می ریختم و بلند حرف می زدم که گفت یه لحظه گوشی دستت مامان می خواد بخاطر هدیه ازت تشکر کنه که حال من مثل خاکستری که روش بنزین ریخته باشن منور شد و گفتم تو این وضعیت ؟ دو هفته است تو رفتی تازه الان چه تشکری؟؟؟ اصلا همون روز که حدس زدم عمل کرده و پرسیدم حالتون خوب نیست؟ بهم گفت نه روزه ام بی حالم . یعنی من از عمل زیبایی نگران می شم؟ یا چه دلیلی داره از امور واضح زندگی دیگران بی اطلاع باشم که البته مهم هم نیست ولی جزئیات زندگی من نقل محافل باشه؟ باز انگار متوجه انقلاب احوال من نباشه یا خیلی آماتور برای فیصله دادن به قضیه گفت گوشی و من هم با عصبانیت قطع کردم. دویدم یه جای دنج، اول نمازم رو خوندم بعد تا جایی که می شد گریه کردم ، آفت های این دوری رو فقط من می دونم . دلم از همه آدمای اطرافم گرفته ، دلم یه جا می خواد هیچ کس نباشه، نگران بچه ها نباشم، کسی بعد پونزده سال یاد دلبستگیاش نیفته، کسی بهم سرکوفت نزنه، قضاوتم نکنه، تو زندگیم سرک نکشه، فضولی  نکنه، کسی بد نگاهم نکنه، میم جان مجبور به رفتن نباشه، من مجبور به سکوت ، دلم ثبات می خواد .... 
می دونم اونقدر ها هم موضوع مهم نیست و بزرگش کرده ام  اما مثل همیشه برای تو می نویسم تا سبک شم و دعام کنی یا دعوام کنی و بگی حواسم به هیچی نیست که وضع دلم اینه ... می دونی همین الان باید برم بخاطر پف چشمام و حالم به چند نفر جواب بدم و توجیه کنم ... می دونی صراط رو هم دانلود کردم و نخوندم هنوز ... می دونی لنا هم این روزا نیست و بچه ها رو خونه یکی از دوستام می زارم؟ می دونی دخترک دیگه خیلی بهانه می گیره و فرفری خیلی شیطونه ... می دونم می دونی ولی بیخش که باید با تو حرف می زدم ....

پنجشنبه، خرداد ۱۷

همسفرم بودی

تمام مسیر سفر به نامه ای که می خواستم برایت بنویسم فکر می کردم و تمام مهمانی دیشب را برایت نوشتم .  صبح تمامش پاک شده بود. 
از منظره لحظه لحظه جاده برایت نوشتم، از ابرهای پنبه ای، آسمان آبی و بنفش و خورشید غروب ، از دشت های سبز هزار رنگ، از اسطوخودوس های بنفش، از کلبه های چوبی کنار دریاچه ها ، از اسب ها و گاوهای رها در طبیعت بکر، از آرزوی همسایگی با تو شاید در یکی از همان کلبه های نزدیک اودسا. شهری که  بهشت هنرمندان سراسر دنیا بود. آنها که برای الهام، نوشتن و خلق آثارشان این شهر را انتخاب می کردند و عجیب هم درست بود. از خانه پوشکین و چایکوفسکی بگیر تا کاخ تابستانه و زمستانه محمد علی شاه خودمان که حد فاصلشان یک پل بود . بندرگاهی زیبا و ساحل آرام دریای سیاه. در هر قدم انگار کن با “خانوم“ مسعود بهنود در فرار از ایران چشم به روسیه قبل از جنگ جهانی دوم می اندازی، خانه های قدیمی با سقف های شیروانی و دودکش های آجری، کوچه های با ورودی مسقف و پوشیده از پیچک و گل های شمعدانی و اما هنوز در حیاط امارت نیمه مخروبه یا همان کاخ تابستانی دو شیر سنگی پارسی با سیلی صورتشان راسرخ نگه داشته اند که چیزی از هییت آریایی مان کم نشود و به روی خودشان نمی آورند که از شاه و کاخی که زمانی سرآمد عالم بود جز چند ستون و دیوار خرابه و آرم شاهنشاهی و نوشته ای که در مرمت بدلیل نا آشنایی با زبانمان جابه جا و غیر قابل خواندن شده چیزی نمانده است. شیرها دلتنگ بودند اما ... 
از کوچه هایی موازی برایت نوشتم که تمامشان به دریا ختم می شد و قدری که زیر نور ماه در جاده مهتاب روی آب گذراندم . 
گفته بودم معیار دوست داشتنم برای شهرها شب هایشان است و شب های اودسا عجیب به دل می نشست . از بالکن اتاقم که منتهی به خیابان بود تنها سه راهی می دیدم که سمت راستش تراموای زرد و قدیمی شماره هجده با چراغ روشن پارک شده بود و وسط خیابان تیر برق قدیمی چوبی با صدها سیم یکی شده که به کوچه های مجاور می رفت. سمت راست زمینی خالی با چند بوته سبز بود ، نگاه کردن به آن با نسیم دریا و صدای نجوای چند مرد روس مرا به همان هیچ می برد و خلاء  بی فکری. 
دلم می خواست من هم چند وقتی را آنجا می ماندم  تا فقط آن بهشت مختص هنرمندان نباشد . شهر در خود چیزی داشت که مرا نیز با این همه دغدغه و مشغله بی سبب آرام می کرد. و شاید همان دریا بود... 

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۵

تبلور زمینی او

فکر می کردم بعد از من اگر اینجا را هم ببینند چه فکر می کنند؟ اینجا را جز تو به یک نفر دیگر نشان داده ام  ، بعضی چیزها را خواند و گفت باید برایم توضیح بدهی؟ خیلی پیچیده می نویسی معلوم است قصه ای پشت هر کدام است که نیاز به توضیح دارد. پشیمان شدم گفتم بی خیال این ها نوشته های قدیم است ، خودت چطوری؟ مطمئنم آدرس را هم یادش نماند. بعدتر فکر کردم اصلا چه اهمیت دارد که بخوانند وقتی برای او که نیست هم می نویسم و تو می خوانی و بی توضیح می فهمی ، حتی وقتی نمی نویسم و راه می روم و در سرم با تو حرف می زنم و می دانم که باز هم حس می کنی. 
خواندن را دوست داشتم. خیال می کرد خودش را ، نوشتن را دوست داشتم فکر می کرد  برای او ، گفت ساده بنویس گفتم دوست دارم کسی نفهمد گفت پس ننویس گفتم او می فهمد
 دیگر ننوشت ...

جمعه، اردیبهشت ۷

هستم به نیست

می خواستم بگویم همیشه یک غم عجیب و گنگی ته دلم هست ولی تو که حرف می زنی جایی همان اطراف خودش را گم می کند. دلم یک جای خالی ، یک فنجاق قهوه و چای و کتاب و ارامش می خواهد. غمم در چای حل نمی شود اما خودم میان کلمات و یاد تو ... نمی دانم . 

پنجشنبه، فروردین ۳۰

دست خودم نیست

فصل شکوفه ها بود 
من شدم شکوفه ای که تو عاشقش شدی و 
شاید هیچ فکر  ِخزان کردنم نبودی.
عاشق بهارم شدی و نمی دانستی من دختر پاییزم. 
ولی بدان، من در پاییزی ترین حال که باشم هم ، 
با یک آغوشت که بوی بهار می دهد ، 
باز شکوفه می دهم 
باز عاشقت می کنم.
نگران نباش !


سیده هستی حسینی

میان این دنیا

تو 
رزق ِ خوبی منی 

من سبب نیستم

شاعر که باشی 
تمام ِعاشقانه های جهان
را
به خودت می گیری

من
سبب نیستم 

چهارشنبه، فروردین ۲۹

بی من کجا رفتی؟

باید حرف می زدیم 
همان واژه ها که دریغ شد 
همان واژه ها که جایگزین شد 
همان واژه های باید 
که نگفتی 
که نگفتم 
فرصت نداشتیم 
که بگویی 
که بدانی 
که شرح دهم 
من کجا ایستاده ام
سبز کجای رابطه بود 
زرد را کجا گم کردیم 
بی من کجا رفتی؟

مصائب یا محاسن زن بودن

از ازل 
تنها گناه ِ زن 
عشق بود 
.
.

عاشق ِ 
دوست داشتن شدن ...

دچارم

دان پاشیده ای چرا؟ 
من که به نشستن در پرچین نگاهت جَلدم ....

از من جدا مشو که توام نور دیده ای... آرام جان و مونس قلب رمیده ای

تو رو یکی دیگه می دیدم ولی این روزا می بینم تو همونی ، خدا تو رو این بار اینجوری برام فرستاده ولی بازم قدر نمی دونم ، بازم ناشکرم. بازم اذیتت می کنم و بی خبر می گذارمت. انتظار دارم خودت ببینی و بفهمی و به فراخور حالم دلداریم بدی اگه اونم بود اینجوری می شد؟ نمی خوام غم بشم رو غمای دلت، نمی خوام بار بشم رو بار فکر و خیالات. هر روز همون زنی می شم که لبخند رو با دقت سنجاق می کرد به لبش و می رفت سرکار ولی بعد یک ساعت می پرسن چته؟ حالت خوش نیست. می خندم ولی می گن چرا می خوای گریه کنی؟ یه عالمه حرف دارم برات ولی نمی دونم چجوری بگم؟ از همه کس و همه چیز می ترسم ، حتی از همین واژه ها و کییورد که دنیا رو جاسوس می بینم و نوشتن رو به عینیت رسوندن چیزایی که شاید یک درصد فکر کنم خیاله . نمی خوام واقعی باشن . دنیا همون دنیای سابق بشه با من و تو و نوشته هایی که دغدغه اش فقط دل خودمون بود ... چی شد که اینجوری ترسناک شد دنیا؟ کی این قدر ناامن شدن رابطه ها؟ چرا حریما گم شدن ؟انگار کسی پاک کن بزرگ و جادوییشو برداشته و همه خط قرمزا رو پاک کرده ، هیچ کدوم هم به روی خودمون نمیاریم و فقط بی قرارتر از روز قبل می شیم. تو داری چیکار می کنی با خودت و دلت؟ چرا من نمی فهمم؟ تو چرا قرار نمی گیری؟ دل من بی قراره تو سرگردون می شی؟ دلم می خواد این روزا برن رو دور تند و برسیم به جایی که روی تخت فرش شده حیاط بشینیم و چای بنوشیم و نفس عمیق بکشیم.  برم میوه های تابستونی رو بریزم تو سبد تو آب حوض و تماشاشون کنیم . تو به مینای دلت رسیده باشی و من دلم آروم باشه ...  
من یه زن شادم که هر روز یه برنامه جدید می ریزه و همه رو راهی گردش و مهمونی می کنه اما دلش رو جایی گذاشته که یادش نیست 
غم ندارم ببین فقط کمی دلتنگم ... تو که باشی اونم درست می شه 

کدامین روز

روزی از شعرهایم 
“تو” می سازم 
در دفترم می نشانمت 
در کیفم 
در دستم 
در آغوشم 
همه جا 
جایت خواهم داد 

روزی 
از شعرهایم 
تو را 
بدنیا می آورم  ...

سه‌شنبه، فروردین ۲۸

به خوابم بیا!

تویی 
که ندارمت! 

دلم برای آغوشت پر می زد امروز 
نبودی 
سال هاست که نیستی 
و 
قرارمان به وقت بی وقتی هر روز 
دلتنگی چشمانت 
و 
خواستن صدایت 
و 
نرسیدن 
و 
نداشتن است

به خوابم بیا ...
که انگار تمومی نداره دیگه بی تو دردم ... 

پنجشنبه، فروردین ۲

....گفتم ولی نشنیدی

نباید تنهایم می گذاشتی، نباید می رفتی ، دستم رها شده ، دیگر اشک هم مرهم نخواهد بود و حیران فقط به جای خالیت زل زده ام. تو دلیل سقوط من نیستی ولی رفتنت ، رها کردنم ، تنهاییم ... مگر می شود باز مرا ببخشد ... وقتی تو 

پنجشنبه، آذر ۱۶

من و پنجره حالمون خوب نیست

امروز دهمین شمع نداشتنت خاموش می شود و من هنوز همان دخترک بیست و دو ساله ام که نگاهش بین بخار دهان مشایعت کنندگانت جا ماند و حسرت دوباره دیدنت همراه رویاها و شب هایش شد.
آذر هنوز سرد است ، حتی سردتر از آن سال که نبودنی را در آغوش هم گریستیم و حالا این منم و آغوشی که نیست تا همه خواستن ها و نداشتن هایت را فریاد شوم .... 
پس  خیالت را میهمان پنجره خواهم کرد که به آغوش نمی آید ولی خوب می گرید ... 

سه‌شنبه، آذر ۷

نمی توانستی منتظرم بمانی

One last goodbye 

How I needed you

How I bleed now you're gone
In my dreams I can see you
But I awake so alone

I know you didn't want to leave
Your heart yearned to stay
But the strength I always loved in you
Finally gave way

Somehow I knew you would leave me this way
Somehow I knew you could never stay
And in the early morning light
After a silent peaceful night
You took my heart away

In my dreams I can see you
I can tell you how I feel
In my dreams I can hold you
It feels so real
And I still feel the pain
I still feel your love
I still feel the pain
I still feel your love

Somehow I knew you could never stay
Somehow I knew you would leave me
And in the early morning light
After a silent peaceful night
You took my heart away
Oh I wish
I wish you could have stayed

چهارشنبه، آذر ۱

اگه تو نبودی امروز از نفس افتاده بودم

دنبال نامه ام رفتم، به داخل اتاقش دعوتم کرد و گفت بنشین چای و کیک بخوریم، کیک را به من داد تا می آید بازش کنم، بوی ترش الکل پیچید، کیک را روی میز گذاشتم، چای و بشقاب هم آورد، نشست و از وقایع امروزش گفت ، مثل همیشه کار را به شوخی می گرفت و می خندیدیم، گفت این نامه این قدرها هم مهم نیست، خندیدم و گفتم می دانم گفت چرا عصبی هستی؟ گفتم خوبم . باز پرسید از من ناراحتی؟ گفتم نه چرا باید ناراحت باشم؟ دیشب ساعت ده شب هم تلفن زده بود و وسط شوخی و جدی پرسیده بود ناراحتی؟ صبح فهمیدم این تماس هم نتیجه جلسه دیر وقتشان با هم بوده . اصلا چه اهمیتی داشت که از انجام نشدن کار من و ناراحتی احتمالیم حرف بزنند، به نظرم مسخره بود .  من مثل همیشه بودم و به نظر خودم هیچ تغییری نکرده بودم. سین گفت این قدر کلیدت را روی زمین نیانداز کلافه شدم، به کلیدم نگاه کردم گفتم  تو خسته ای و لبخند زدم. گفت تو چرا ناراحتی؟ ما حرفی زدیم؟  فکر کردم گفتم هاااان کمی بی حوصله ام و این مختص پاییز است به شما ربطی ندارد. گفت دو ماه از پاییز گذشته ، تازه یادت افتاده ؟ نگفتم که یادم نمی رود. گفتم اصلش ماه اخر است. گفت چرا کیک نمی خوری؟ نگفتم ناراحتی؟ دلم می خواست آنها هم بی سوال می فهمیدند و با هم ساکت می شدیم ، گفتم میل ندارم ، چای می خورم. سین گفت یک چیزیش هست. گفتم بیکار شدید فکر و خیال به سرتان زده ، فردا میایم پی نامه ام ...
امروز صبح برف بارید ، دلم با تو حرف زدن را می خواست بدون کلام ، مثل برف، ریز ریز و پی در پی و بی صدا، آلبوم جدید سیاوش را شنیدم ، انگار با تو ، زل زده به خیابان روبرو ....

پنجشنبه، آبان ۴

این مخلوقات ساده ی بامزه ؟!

می گم دندونم درد می کنه ، مثل اسب آبی ریسه میره : تو که دندون نداری ، بقیه هم پشت سرش هی حرفای بی مزه می زنن و می خندن از خندشون خندم می گیره که انگار همه جای دنیا مردها فقط اینطوری بلدن شوخی کنن و سن و از دست دادن زیبایی یه خانم رو دست مایه طنزاشون و دلبری تو جمع کنن ولی برای من که امسال خودم کیک خریدم و سرکار آوردم و همشون رو به چای و کیک دعوت کردم و سنم رو قبل از پرسیدن اعلام کردم، پیر شدن بی معنیه ، ولی این که جای خالی دندونم درد می کنه رو که نمی تونم توضیح بدم برای همین من هم می خندم و می گم تازه می خوام دندون طلا بزارم جاش :) بعد می گم البته حیف که اون عقباس و معلوم نمیشه اونام بلندتر می خندن  و چیزای بی مزه ی دیگه می گن و روز کاری بی نمکانه ما ادامه پیدا می کنه . 

چهارشنبه، آبان ۳

با توام ای عشق ...

می ترسم حال هر روزم را ثبت کنم ، بعضی چیزها را نباید بدانم که می دانستم، ندانستن آن قدرها هم بد نیست ، مثل لذت بردن از غذای رستوران که نمی دانی آشپز با چه وضعی درستش کرده ، گاهی باید فکر کنم که نمی دانستم تا زندگی قابل تحمل شود، تا آینده بتوانم خود را تسلی دهم. این روزها حس هایی دارم و چیزهایی هست که نیست ، که فقط به او پناه می برم از دانستن ...

بعد نوشت: حال دلم خوب است

دوشنبه، آبان ۱

دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم... سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت.

چند روزی بود دنبال یک وقت مناسب می گشتم تا مثل قدیم راحت بنویسم و آرام بگیرم ولی دریغ ... 
می خواستم مفصل برایت تعریف کنم ، از تو تشکر کنم،  حال و هوایم را بنویسم که دندان دردم شروع شد . آن قدرها جدی نبود که بخواهم مرخصی بگیرم ولی کم کم لثه ام متورم شد و عین گفت از تبعات همان دندانپزشکی چهار سال پیش است  که فقط برای چکاپ رفتم و دکتر؟! امروزم را ساخت . خلاصه صبح مرخصی گرفتم و همراه عین و سین به کلینیک رفتیم ،  عین همان جا کار می کند، یک کلینیک دولتی و شلوغ ،بی نوبت پذیرش شدم و اول نسخه ای برای عکس دندان نوشت ، در راهرو های ساختمان قدیمی بازسازی شده چهار طبقه پایین آمدیم و در اتاقی کوچک و تمیز با دستگاه هایی قدیمی وارد شدیم. نوار رادیو لوژی را در دهانم گذاشت ،با دست نگهش داشتم و خارج شد و بعد از یک دقیقه با لبخند در را باز کردند، از اتاق که بیرون رفتیم کنار سین ،عین گفت می گوید: دوست دختر خوشگلی داری گفتم دوست همسرم است. معذب شدم ، سین خندید ... در راه به سین گفتم درست است اینجا بازسازی شده ولی بعضی مبل ها و وسایل ان قدر قدیمی هست که به سال های دور و جنگ برت گرداند ، در راه پله و مقابل نور پنجره عین عکسم را می دید و من از او عکس می انداختم . بالا رفتیم و چند باری عکس را دید و‌گفت باید تمام کامپوزیت برداشته شود و‌مجدد عصب کشی و پر شود ، باز به طبقه دیگری رفتیم و این بار بی حسی ... دکتر مرتب حالم را می پرسید و دستیارش که پسری شرقی بودمهربان نگاهم می کرد، هیچ وقت دندانپزشکی را دوست نداشتم و این بار بیشتر بدم می آمد، عین تند تند حالم را می پرسید و تازه شروع کرده بود که دوستش رسید و من را به دکتر آشنایش سپرد تا کامپوزیت را بردارد و خودش رفت سروقت آن مرد، دوستش آرام تر و بی صحبت کار می کرد ، من هم به لطف بی حسی جز صدای زجر اور دستگاهها چیزی حس نمی کردم که کار عین تمام شد و آمد ، ساعت ۱۲:۳۰ شده بود که سین از لای در صدایش زد که باید دنبال دخترشان برود و عین گفت ما کارمان طول می کشد و وسایل من را داد و رفت ، پنج دقیقه بعد بود که عین استادش را صدا زد و بعد با دوستش حرف زد و باز استادش را آورد و از او خواست خودش به من توضیح دهد که بله این یک ترک است که تا پایین ریشه رفته است و کاملا ریشه را جدا کرده و هیچ کاری نمی شود کرد ، همین طور بهت زده نگاهش کردم که خب؟ گفت باید بکشیمش، چیزی نگفتم و نگاهشان کردم ... شوخی نمی کردند ... گفتم چی؟ باز گفت تقصیر هیچ کس نیست و علت را هم نمی توان گردن دکتر قبلی انداخت ولی بلند بودن دندان بعد از آن اقدام بی تاثیر نبوده و فشار به ریشه آمده و ... باورم نمی شد ، من هیچ وقت مشکلی با دندان هایم نداشتم و همیشه به میم جان می گفتم ببین من دندان خراب ندارم حالا یک دفعه باید دندان عزیزم را می کشیدم ، در راهرو به عین گفتم اگر بخندم معلوم می شود گفت مگر اینکه نیشت تا گوشت باز شود و خندید ، گفت دو هفته دیگر خودم درستش می کنم، خالی از هر حسی بودم ، نمی دانستم مقصر کیست و چه فرقی می کرد ، من قسمتی از من ظاهری را از دست می دادم و این غم انگیز بود ، باز همان دستیار شرقی مهربان سرم را نگه داشت، عین پدرانه مراقب بود و دکتر چشم آبی با انبر ریشه های سالم و ترک خورده دندانم را در می آورد ...درد از دست دادن و رهایی در تنم پیچید ...
تا خانه سکوت کردم و عین گفت حیف بود 

چهارشنبه، مهر ۲۶

سی و دو سالگی

سی و دو سالگی رنگ پاییز است، پر از زرد و سبز و نارنجی و زرشکی . پر از آرزوهای دست یافتنی و خالی از حسرت نداشتن ها، سی و دو سالگی سرشار از شکرگزاری است بخاطر نعمت سلامتی ، دوست داشتن خود است ، یاد می گیری که قدر لحظه ها را بدانی و از تک تکشان خاطره بیافرینی. سی و دو سالگی عصر پنجشنبه است ، دلتنگ می شوی ولی امید فردا دلت را به دیدار زیباتر خوش می کند . سی و دو سالگی باور به وجود و منشا تغییر در خود است، نه جستجو و یافتن دیگری که برایت معجزه کند، حفظ دوستان و روابط قدیم و ماندگار است و نه اصرار به یافتن و ساختن دوستی های نو که اگر پیش آید خوش آید ، سی و دو سالگی غرور زیبای یک زن است که برای پذیرفتن اشتباهش خرج می شود ولی کوچک نمی شود، دوباره برمی خیزد و مقتدرتر پیش می رود. سی و دو سالگی انتظار هدیه نیست ، خرید آن است. صبح زیبای بیست و ششم مهر ماه است که بدانم هستی و حواست هست ... 
.
.
.
پ. ن: تا امروز سکوت کردم که با خبر خوش بیایم ولی این چند وقت فهمیدم خبر خوش همان سلامتی است ، باقی خودش خوش می شود . 
ممنونم از بهترین هدیه بهترین رفیق :)

چهارشنبه، مهر ۱۲

پاییز بود، پا لیز بود ...

می خواستم بنویسم حالم خیلی خوب است ، از آن خوب هایی که منتظرم هر لحظه خبر خوشی برسد و خوب تر شوم . ته دلم جای یک شادی بزرگتر ضعف می رفت ، هوای ابری و بارانی پاییز هم بهترم می کرد. دلم می خواست ساعتی مرخصی بگیرم ، راه بروم و عکاسی کنم یا در کافه ای بنشینم و کتاب بخوانم. به آشپزخانه رفتم بوی قهوه ساختمان را برداشته بود ، یکی یکی مثل تام دنبال بوی قهوه به آشپزخانه آمدند و برای من هم فنجانی قهوه ریختند و بعد از گپی کوتاه هرکس به اتاقش برگشت . آمدم به عادت روزهای سرخوشی و پر انرژی موهایم را ببندم و بروم سراغ کتابها که کش سرم پاره شد، اهمیت ندادم و جوری سرهمش کردم ، آمدم شروع کنم که وارد شد، از آن آدم های پر سروصدا و شلوغ کن که هر چند وقت با یکی سرشاخ می شود ولی فعلا با ما اظهار ارادت و دوستی دارد، از بدو ورودش دلشوره عجیبی گرفتم که تمام حس های خوب چند لحظه قبلم را ناپدید کرد، از من می خواست پایان نامه دکتری اش را بنویسم اون هم با موضوعی که ... بماند. می دانست منتظر بودجه هستیم تا پروژه کاریمان تکمیل شود ، گفت من حاضرم نصفش را تامین کنم ولی برای خودت، خندیدم و گفتم شما بقیه اش را هم تامین کن ولی برای اینجا، گفت چرا؟ گفتم اخلاق ؛ گفت رئیس با تو نیست و فلان جا پشت سرت حرف زده تا خرابت کند، گفتم مهم نیست من کار خودم را می کنم . موضوع و تم های کارش را روی یک برگه نوشت و روی میزم گذاشت، گفتم قول نمی دهم ، توجهی نکرد و رفت ... باران بند آمده بود تکه های سفید ابر توی آسمان بود ولی دلم شور می زد ،قبل از رفتن ویکا پیغام داد حالم خوب نیست و فردا نمی توانم بیایم، وقت دندانپزشکی را کنسل کردم، دیگر از حس های خوب ظهر خبری نبود ، سعی می کردم بهانه ای برای لبخند پیدا کنم ،موهایم کلافه ام می کرد تا مهد خودم را آرام کردم، به دخترک که رسیدم موهایش پریشان بود یولیا گفت امروز کش سرش پاره شد ... 

چهارشنبه، مهر ۵

آن ِ من است او ...

این بار شور و هیجان در سکوت نمود کرد
از آن حال ها که لال می شوی از بیان روزگارت...
روز اول با صبحانه خانوادگی در کافه مورد علاقه و بعد خرید یک گلدان تاج خروسی ، و مرتب کردن بالکن آغاز شد و فکر می کنم با همین ها می توانم سال ها با  پاییز سر کنم به شرطی که در مهر بماند ...

جمعه، شهریور ۲۴

بیا تقسیم کنیم : من عاشقت می شوم ، تو جای من زندگی کن !

میم می گفت مشکل مادر ، مشکل خیلی از زن هاست، زن هایی که تمام زندگی شان زیر بلیط همسر خود بوده اند و هیچ وقت تجربه زندگی مستقل را نداشته اند. می گفت مادرم جز خرید هیچ کار دیگری بلد نیست و جدای مسئله دوری و دلتنگی ، ترس از آینده و ناتوانی انجام کارها و مسئولیت های زندگی بعد از مرگ پدر است که او را می ترساند. می گفت زن های ایرانی باید استقلال و تنهایی را تمرین کنند .

در سرم می خواند :

تو مرا واله و آشفته و رسوا کردی
تو مرا غافل از اندیشه فردا کردی

دیروز با ناتاشا حرف می زدم می گفت هنوز هم نمی دانم باید چکار کنم؟ بیشتر روزها قاف که از کار برمی گشت آن قدر خسته بود که ما حتی فرصت حرف زدن نداشتیم و بعد هر کدام در اتاقی جداگانه می نشستیم و او بیشتر با گوشی مشغول بود و دوستانش و من هم به کارهای خودم می رسیدم . ولی همین حس حضور او در خانه مرا آرام می کرد و هر وقت حرف ترس من از آینده می شد به من اطمینان می داد که همه چیز درست می شود و با همین یک جمله دنیای من هم درست می شد. اینجا یک ضرب المثلی هست که می گوید مرد مثل دیوار پشت زن است ، ناتاشا گفت یک شبه همه چیزم را از دست دادم، عشقم ، دیوارم و تمام زندگی و آینده ام ...


فکر می کنم :

آری ای عشق تو بودی که فریبم دادی
دل سودا زده ام را به حبیبم دادی


نسخه عشق وطنی و غیر وطنی ندارد، عشق بی تکیه و ملجا و پناه برای زن؛عشق نیست، دوستی است ، همخانگی است، نمی دانم اسمش چیست ولی عشق نیست ... 


یکشنبه، شهریور ۱۹

عشق را به من وعده بده

مهربانم
زندگي سرشار از لحظه هاي سخت است كه عبور مشترك ازين لحظه ها، بدون ضربه زدن به حرمت و قداست زندگي مشترك تقريبا محال به نظر مي رسد، يازده سال در كوچه پس كوچه و كوي و برزن ، بيابان و جنگل ؛ مسيرهاي صعب العبور زندگي گذشتيم گاهي آرام و گاهي مجبور به دويدن شديم، اما در تمام لحظه ها چون گنجي ناب ، بكارت با هم بودن و زندگي مشتركمان را حفظ كرديم ،با هم لبخند زديم و اشك ريختيم...
 همين رسالت ما بود 

جمعه، شهریور ۱۷

زیبایی جذبه ی دست عاشق است

مرکز شهر پر از نیروهای گارد ویژه و لباس شخصی و پلیس است با لباس ها و فرم های مختلف ، معلوم نیست باز چه خبر است، موقع رفت و آمد از چند تا گیت رد می شوم همه چیز خیلی خشک و خشن است ، بازی تشخیص نیروهای لباس شخصی از مردم عادی را با خودم راه می اندازم و سعی می کنم حرکاتشان را بخوانم  و دست آخر راه رفتنم در آن خیابان را خیلی جنایی دیده و به خودم هم مشکوک می شوم. 
در همین حال و هوا چشمم به پیرمرد و پیرزن جلویی می افتد ، پیرزن موهای سپیدش را بالای سر جمع کرده ، دست در بازوی پیرمرد انداخته و سلانه سلانه راه می روند که می ایستد تا پریشانی موهای پیرمرد را مرتب کند. از دایره جنایی به فصل هفتم رمانی عشقی پرتاب می شوم ... پیرمردی از روبرو می آید و خنده بر لب می گوید زیبایی، زیبا و پیرمرد عاشق می گوید واقعا؟ باید امتحان کنم ... نگاهم را به صورتش بر می گردانم ، واقعا زیبا شد و زیبایی اش مرا هم به لبخند وا می دارد، چشمکی برایش می زنم که امتحانش هم موفقیت آمیز باشد . او هم می خندد ، پیرزن هم ... 
جلوتر گارد ملی کیسه ای به نرده های حفاظ بسته اند و تخمه می شکنند و پوستش را به درون کیسه می اندازند .
دنیا زیبا می شود :)

پي نوشت: آهنگ روسی «ولی من دوسش دارم»

بهم می‌گن قدش کوتاس
می‌گن لباس درست و حسابی نمی‌پوشه
می‌گن باور کن این مرد به تو نمیاد، اصن جفت تو نیست

ولی من دوسش دارم، دوسش دارم، دوسش دارم
برای من بهتر از این آدم تو دنیا وجود نداره
دوسش دارم، دوسش دارم، دوسش دارم
غیر از این دیگه جوابی ندارم

جرات نداره بهم بگه دوستم داره
فقط عین دخترای خجالتی صورتش سرخ می‌شه

مردم بهم می‌گن انتخابت درست نیست
حرف ما رو گوش کن، حرف ما رو گوش کن

راستشو بگم، خودمم نمی‌فهمم چرا انقدر دلمو برده
و چرا خورشید من، فقط از پنجره اون طلوع می‌کنه؟

ولی من دوسش دارم، دوسش دارم، دوسش دارم
برای من بهتر از این آدم تو دنیا وجود نداره
دوسش دارم، دوسش دارم، دوسش دارم
غیر از این دیگه جوابی ندارم

پنجشنبه، شهریور ۱۶

والس جدایی

ساعت نه صبح قرارمون دم غسالخونه بود اون سر شهر ، ساعت 7 بیدار شدم و وسایل بچه ها رو آماده کردم ، لنا باز هم نمی تونست بیاد و مجبور بودم فرفری رو همراهم ببرم، صبح زود سین خواب بود و گفتم تو رفت و آمد ها هرجا خسته شد و تو مسیر بود می برمش پیش سین. ساعت 8 همگی از خونه زدیم بیرون ، دخترک می خواست امروز با اسکوتری که دیشب جایزه گرفته بود بره و برای همین ماشین نبردیم و فرفری هم تو کالسکه ولو شده بود و حال تکون خوردن نداشت. بعد از مهد کودک یکی از دوستای میم جان اومد دنبالمون و رفتیم هوا خنک بود و بارون پودری رو شیشه ماشین می ریخت. وقتی رسیدیم هشت نه تا ماشین دیگه هم اونجا بودن و همه بیرون روبروی در یک اتاقک کوچیک ایستاده بودن. ماشین رو پارک کردیم و پیاده شدیم. جرات نزدیک شدن به کلبه رو نداشتم و یک گوشه ایستادم. چند قدم آن طرف تر از من ناتاشا و دو تا دخترهاش و مادرش و چند نفر دیگه که نمی شناختمشون زیر درخت بید ایستاده بودند، یک کت پاییزه مردانه کرم رنگ روی دوش ناتاشا بود و خودش یک بلیز ساده مشکی و شلوار جین مشکی پوشیده بود و یک روسی توری هم روی سرش انداخته بود، رنگش خیلی زرد بود و به نظرم چقدر پیر می اومد، دختر بزرگترش یک کاپشن مشکی پوشیده بود و یک روبان توری مشکی رو مثل سربند به پیشونی بسته بود و دختر کوچیکش یک کاپشن پاییزه کرم رنگ و دامن مشکی و جوراب شلواری مشکی معمولی پوشیده بود. چشم های دختر بچه هشت ساله اصلا برق شیطنت همیشه رو نداشت و با چشمانی خاموش نگاهی می کرد که همه چیز را می داند ولی کسی نمی خواهد به او حرفی بزند. بعد از چند دقیقه همه خیالش را جمع کردند که پاپا خواب است ، همین ... خیالت راحت و خیالش راحت شد. رنگ پوست و چشمهایش عین پدرش بود ... نمی توانستم برای تسلیت بروم . مات مانده بودم. واقعا چه باید می گفتم؟ باران شدید تر شد و کسی درب ماشین را باز کرد و گفت بیا بنشین بچه سرما می خورد، نرفتم. فرفری ذوق می کرد و می گفت بالون بالون .. از بیرون چیزی از اتاق معلوم نبود ، نورش کم بود و چند نفر هم این طرف و آن طرف می رفتند. باران که بیشتر شد ناتاشا و دختر کوچکش را به داخل ماشینی راهنمایی کردند ، من هم دنبالشان رفتم و وقتی نشست مرا دید، گفتم نمی دونم الان باید چی بگم، گفت دیدی چی شد؟ دیگه قاف نیست که هر روز بیاد بگه ناتاشا سلام ، چه خبر؟ دیگه نیست که منو صدا کنه گنجشک ِ من ... تازه دیدم چقدر ناتاشا شبیه گنجشک است و قاف استاد پیدا کردن شباهتها بود و الان مثل یک گنجشک بی پناه سرمازده گوشه ای گز کرده بود ... گفت اصلا باورم نمی شه ، من با لباسهای سیاه و روسری سیاه ، ما 22 سال با هم زندگی کردیم و تازه یک هفته بود خونه خریده بودیم ، درسته کوچیک بود ولی برای خودمون بود و همیشه به من می گفت ناتاشا سخت نگیر زندگی رو ولی حالا چی شد؟ همین طور حرف می زد و اشک می ریخت که دختر کوچولوش که تمام مدت سرش پایین بود بالا رو نگاه کرد و گفت گریه نکن! ناتاشا با دستمال اشکهایش رو پاک کرد و به من که با فرفری زیر بارون ایستاده بودم و اشک می ریختم گفت تو هم بیا بنشین ... ولی نتوانستم و رفتم ... 
بیشتر از دو ساعت در سرما معطل شدیم، هوا یک روزه از شهریور به اوایل دی می مانست ... میم جان که صبح لرز و گلو درد داشت ولی بخاطر قاف نتوانست در خانه بماند، زیر باران می لرزید که الف گفت برو توی ماشین بنشین، پرسیدم داخل اتاقک چه خبر است گفت افتضاح است ، کوچک با کاشی های شکسته و یک سکو و تعدادی جنازه روی زمین با همان لباس و کفش هایی که موقع مرگ تنشان بوده، سردم شد دیگر توضیحی نداد.
منتظر نشسته بودیم و فرفری پشت فرمان تمرین رانندگی می کرد که ضبط را پلی کرد و روی ال سی دی رقص پرنسس ها نمایان شد. چقدر آن آهنگ با اوضاعمان جور بود... 
از پشت شیشه باران زده تابوت می بردند و چند تاج گل مصنوعی بعد یک ماشین ون سفید دنده عقب به سمت در کلبه دیگری رفت و دو تا خانم هم با سربند مشکی کنار در ایستادند، تابوت را بی سر و صدا توی ماشین گذاشتند و گل ها را هم کنارش جا دادند و راه افتادند. به همین سادگی ..
ما هنوز منتظر بودیم ، جای زخم های کالبد شکافی هی خونریزی می کرد و باز از نو ... 
برعکس تمام تشییع جنازه هایی که رفته بودم قاف اصلا عجله ای نداشت ، بعد کم کم شلوغ تر شد و باران همچنان می بارید و هی شدت می گرفت ، پیاده شدیم و روبروی کلبه ایستادیم. کسی از داخل صدایمان زد که برای خداحافظی برویم. رفتم چند نفری کنارش ایستاده بودند و یک نفر برایم جا باز کرد، نگاه می کردم اما نمی دیدم، آن صورت اصلا شبیه قاف نبود و گریه امانم نداد، بیرون آمدم. 
چند دقیقه بعد تابوت را بیرون آوردند و داخل بنز مشکی گذاشتند و ما هم دنبالش ...
قبرستان خیلی دور بود ، درست آن سر دنیا 
فرفری تمام راه را خوابید و من به هیچ فکر کردم.
بعد از جاده و تمام شدن شهر و بعد یک روستا به قبرستان رسیدیم . جای بزرگی بود در یک دشت پهناور و اطرافش همه جنگل 
مثل ورودی یک کاخ بزرگ و یا دروازه شهر در داستان های کودکی ، دروازه داشت و وارد یک جاده خاکی شدیم که در دو طرف قبرهای جورواجور عمودی و افقی کنار هم بودند، کنار بعضی میز و صندلی بود و بعضی صلیب های بزرگ و مجسمه مریم و نوشته ها و جملات مختلف ... 
قاف می رفت و ما دنبالش در دنج ترین جای دشت چند قبر بود و بقیه همه چمنزار پر از گلهای کوچک سفید و زرد و بنفش ، همان جا ایستادیم ، ناتاشا برای آخرین بار با قاف خداحافظی کرد و گفت خانه جدیدت مبارک، اگر در این 22 سال از من ناراحت شدی مرا ببخش ... میم جان خیلی گریه کرد ... 
جلو نرفتم 
من باید از او تشکر می کردم و به موقع نرسیده بودم 
آیا روحش مرا می دید؟ اصلا برایش مهم بود که تشکر کنم یا نه؟ کارهای مهمتری باید برایش انجام می دادم ...
ساعت از سه گذشته بود و فرفری گرسنه بود ، خسته شده بود ، همه گل هایشان را روی خاک گذاشتند و کم کم رفتند ، به ناتاشا گفتم اگر کاری داشت روی من حساب کند و در آغوشش گرفتم ، هنوز می لرزید، جوراب شلواری دختر کوچکش پاره شده بود و هنوز بی نگاه می دید ...
از قاف خواستم حلالم کند...


جمعه، شهریور ۱۰

دنيا جديه ما جدي نمي گيريم كه دردمون نياد

ميم عصر اومد البته تنها نبود و الف هم همراهش  بود با لباس هاي مد روز و ارايشگاه و سولاريوم رفته و  با هم چاي نوشيديم و حرف هاي معمولي زديم ، دلم نمي خواست باز هم كنار الف ببينمش خودش هم مي دانست شايد چون گفت نمي خواستم بياد ولي چون ماشين دستش بود خودش اومد و منم مخالفتي نكردم، چيزي نگفتم به هر حال  انتخاب خودشه و كاريش نميشه كرد. چند باري بغض كرد ولي بخاطر بچه ها خودش رو كنترل كرد. رفتم حاضر شم كه شام رو بريم بيرون. داشت براي ميم جان تعريف مي كرد از حساب و كتاب هاي پدرش كه چقدر دقيق بوده و تكليف اموال و اين حرف ها كه بغضش تركيد، داشت گريه مي كرد كه ديدم الف از اتاق بيرون رفت .  كنارش نشستم  كاري جز همراهي بلد نبودم و دخترك دست روي صورتم مي كشيد كه مامان اشكات خودشون ميان؟ گفتم اره گفت بهشون بگو ديگه نيان ، پاكشون كن ! گفتم چشم.  تو رستوران هم اوضاع اون قدرها بد نبود و بيشتر فكر خريد لوازم و دكور و ظرف و ظروف براي خانه جديد بود. مرگ هم جزئي از زندگيه و آدميزاد هم همزاد فراموشي ... گفتم شب رو بياد خونه ما ولي قبول نكرد و گفت حالم خوبه و مي خوام بخوابم ... دلم مي خواد درست تصميم بگيره تا روح پدرش در آرامش باشه ... 

عيد قربان من است ...من


هميشه فكر مي كردم خيلي منطقي و مستقل هستم و از عملكرد  هاي ناشي از ضعف و وابستگي هم جنسانم انتقاد مي كردم و برايم باور پذير نبود . همين چند وقت پيش حرف از ر و مشكلات چند ساله  مشتركشان بود كه به ميم جان گفتم من اين نوع رابطه را درك نمي كنم، وقتي اعتماد نباشد يعني آن زندگي فاتحه اش خوانده شده و از آنجا به بعد بازي عروسكي است. گفت ر فكر بچه است  فكر آبروي پدرش ... گفتم به نظر تو بچه احمق است و خلا عشق و اعتماد را در زندگي نمي فهمد؟ ضرر اين رابطه از جدايي كمتر است؟ كدام پدر حاضر است آرامش دخترش را فداي حرف مردم كند؟
چيزي نگفت و من هم ...  چند روز بعد خوابي ديدم كه بر خلاف هميشه در خاطرم ماند ... خواب ديدم ميم جان با يكي از آشناهاي فرنگيمان رابطه دارد و در حضور من تلفني حرف مي زدند و من هيچ كار نمي كردم، قيافه ام در خواب عصبي بود ولي از هيچ كدام از حرف ها و ژست هاي واقعيتم خبري نبود ... تا چند روز صحنه هاي خواب جلوي چشمم مرور مي شد و تعريفي براي هيچ چيز نداشتم.
يادم نمي آيد گوشي يا وسايل ميم جان را چك كرده باشم، يا به روابط كاري يا اجتماعي اش سرك بكشم . هميشه سر حرفم بودم كه اعتماد قدم اول و ركن اصلي هر زندگي است و من آدم سوختن و ساختن و بي اعتماد ماندن نيستم و تو هم نباش ... البته همه اين حرف ها بعد از آغاز رابطه و شكل گيري درست يك اعتماد دو طرفه است .
خلاصه آن روز فرفري را خشك مي كردم كه صداي گوشي توجهم را جلب كرد و پيامي كه مربوط به شبكه ي معلوم الحالي است ... گوشي كنارم بود ولي كاري نكردم و گذشتم. فكري مثل خوره به جان مغزم افتاد و به خودم گفتم حتما براي كنجكاوي بوده و چيزي نيست ... ميهمان داشتيم كنارشان نشستم ولي تمام مدت سر هر دو توي گوشيهايشان بود و هيچ كس حواسش به جرقه اي نبود كه در دل من افتاده بود و آرام آرام شعله مي گرفت . به ميم جان آرام اعتراض كردم كه ميهمان داريم و گوشي را كنار بگذار ، و بعد همه چيز مثل هميشه بود ولي انگار مغز من ويروس گرفته بود. هزار فكر بي خود به ذهنم رسيد و از آنجايي كه ميم جان خيلي طرفدار تكنولوژي و امتحان كردن برنامه ها و چيزهاي جديد نيست ، مثل هشت پا به خيالم چنبره مي زد. ساعت ٣ شب فرفري كه بيدار شده بود را خواباندم و خوابم نبرد ، بعد از كلي كلنجار خودم را توجيه كردم كه فقط اين بار و كارم درست است و .... گوشي را برداشتم و از آنجايي كه هميشه در حضور من رمز را مي زند نيازي به كارآگاه بازي نبود و برنامه را باز كردم ، از چيزي كه مي ديدم شوكه شدم ... دهانم خشك شده بود حتي بيشتر نديدم و گوشي را سرجايش گذاشتم، لرز همه وجودم را گرفته بود، پتو را تا گردنم بالا كشيدم و همچنان مي لرزيدم ، باورم نمي شد ، پشيمان بودم كه چرا صبح سوالي نپرسيدم، حالا چكار بايد مي كردم؟ يك ربع به اندازه يك قرن گذشت، لرز و دلپيچه امانم را بريده بود. آنقدر ضعيف بودم كه با ديدن يك پيام روحم كه هيچ جسمم را هم باخته بودم. دوست داشتم به هيچ چيز فكر نكنم و بيدار شود و در آغوشم بگيرد و همه چيز فراموش شود... كجا رفته بود آن منِ مستقل و غير وابسته كجا بود آنكه به يك تلنگر مي توانست بگذارد و برود ... ولي نه من هنوز بي اعتماد نشده بودم ... بار ديگر گوشي را برداشتم و همه تاريخ ها و متن ها را ديدم باز هم نتوانستم ... در ذهنم كلمه خيانت مثل چراغ نئوني زهوار در رفته قهوه خانه سرراهي روشن و خاموش ميشد ، ولي رابطه ما نقص نداشت ، مخصوصا در اين چند هفته همه چيز خوب بود ، هيچ چيز با واقعيت جور در نمي امد و از همه بدتر من با خود واقعيم ... حتي اشك هم نمي ريختم ، تا صبح لرزيدم ...
هنوز خواب بودند ، صبحانه را آماده كردم و برايش بردم ،هر چه دقت مي كردم يك چيزي جور در نمي آمد ، از وقتي چشم باز كرد يكريز قربان صدقه مان مي رفت گفتم زيادي مهربان شده... نيرويي درونم بود كه با شك مي جنگيد و عجيب هم قوي بود. مگر بي اعتماد نبودم چرا نمي رفتم؟ ولي نه هميشه خودم گفته ام بايد اول حرف بزنيم و اين هنوز هم گمان است، ولي هيچ حرفي نمانده بود همه چيز خيلي واضح و روشن بود ، باز هم آن نيرو مي گفت كه نه بايد بجنگيم ، بايد بجنگي، پس اويت كو؟ هنوز هم من؟ تو كه تا صبح لرزيدي و بر صداي دندان هايت هم فائق نشدي چه مي خواهي ديگر؟ او را بياب در اين آشفته بازار دل...
نمي توانستم دوستش نداشته باشم و بي اعتنايي و محبت زيادش را هم نمي فهميدم ، پرسيدم اين تي شرت كثيف است؟ گفت نه تازه پوشيدم گفتم خب بالاخره تنت بوده گفت بوي گل ميده با طعنه گفتم اره چه گلي! گفت چه گلي؟ گفتم بستگي دارد كنار كدام گل باشي؟ گفت مثلا؟ گفتم رز يا خرزهره خنديد و گفت حرف هاي فلسفي مي زني ...
گفتم بچه ها را بگذاريم پيش سين و برويم خانه ميم را مرتب كنيم ، قبول كرد . چند بار در مسير حالم را پرسيد گفتم خوب نيستم و گفت بايد كمي بخوابي ... به خانه ميم رسيديم حرفي به ذهنم نمي رسيد ... چه بايد مي گفتم؟ رفتم سراغ يخچال و طبقه ها را تميز كردم و ميوه و خرت و پرتهايي كه خريده بوديم را چيدم ... گاز را سابيدم، ظرفشويي را ميشستم، گفت ميم خودش هم تا به حال اينجا را اين طور تميز نديده ، بي خيالش شو... گفت برويم گفتم نه بنشينيم حرف بزنيم . چشم هاش گرد شد، ديد جدي هستم و نشست . گفت خب؟ گفتم چيزي نبايد به من بگي؟ گفت چي؟ گفتم تو بگو؟ خنديد ... عصبي بودم . گفتم خنده نداره و اشكم ريخت گفت چرا؟ و حرف زديم و گفت عادت به اين كنجكاوي ها نداشتي گفتم هنوز هم ندارم. گفت شك كردي؟ گفتم اعتماد دارم كه حرف مي زنيم وگرنه ... گفت من را اين طور شناختي؟ حرفي نداشتم بزنم.. بعد توضيح داد ؛مفصل ، كه خلاصه اش شيطنت يكي از دوستان آشنا براي كارهاي بچه گانه اش بود كه توجيه هم نبود، مستند بود. گرم شدم ، آرام شدم ولي ضعيف ، مثل جنيني بي پناه افتاده در سرماي زمستان لاي دستمال نازك و دستان گرم قابله ...
چقدر من ضعيف است، چقدر كوچك و بي پناه است ، چقدر نبايد باشد ... همين حيوانيت را گفتم كه بايد قربانش كنم ، چقدر حرف، چقدر شعار ، كجاست كمي شعور كه واقعي باشد ... من غريب چقدر بايد قربان كنم تا به قرب برسم تا ديگر نلرزم از نبودنت ... 

عيد قربان "من" است

تعریفی که عین القضاه همدانی از قرب در ذیل آیه( إِذا سَأَلَکَ عِبادي عَنِّي فَإِنِّي قَريبٌ )ارائه داده است: قرب را نه تو دانی و نه من، هر چه را تمنای خدا باشد او را قریب دریابند.
و آن حيوانيت من است كه بايد قربان قربت شود ...


شنبه، شهریور ۴

...

كابوس هايت تعبير شد 
نمي دانستم بيماري از وبلاگ هم قابل سرايت است :)) 
معاذ الله

چهل قاعده عشق

First Rule:
“How we see God is a direct reflection of how we see ourselves. If God
brings to mind mostly fear and blame, it means there is too much fear and blame welled inside us. If we see God as full of love and compassion, so are we.”
قاعده‌ی اول:
کلماتی که برای توصیف پروردگار به کار می‌بریم، همچون آینه‌ای است که خود را در آن می‌بینیم‌ هنگامی که نام خدا را می‌شنوی ابتدا اگر موجودی ترسناک و شرم‌آور به ذهنت بیاید، به این معنا‌ست که تو نیز بیش‌تر مواقع در ترس و شرم به سر می‌بری. اما اگر هنگامی که نام خدا را می‌شنوی ابتدا عشق و لطف و مهربانی به یادت بیاید، به این معناست که این صفات در وجود تو نیز فراوان است.

 #ملت_عشق #الیف_شافاک

جمعه، شهریور ۳

راه ها ...

لنا امروز نيومد و مهد هم بخاطر روز استقلال دو روز تعطيل بود، امروز نمي شد مرخصي بگيرم، سين از دوازده ديشب آمد و تا ظهر ماند، بعد از ظهر مجبور شدم دست به دامن شين شوم براي دو ساعت ... اوضاع ما را ببين :) همسايه ها ياري كنين ... بچه ها از هشت صبح يكسره بيدار بودند، دخترك آبريزش بيني داشت، فهميدم از آثار سرماي ديشب و پنجره باز است. سوپ پختم و به زور بيدار نگهشان داشتم تا غذا بخورند. دخترك بي حال بود دلش هم هواي ميم جان را كرده بود، بهانه مي گرفت و اشك مي ريخت؛ كمي شام خوردند و خوابيدند ...
خيالم كمي راحت شد ...
سرم كمي درد مي كند، سين تماس گرفته و هي ليست برنامه مي دهد كه فلان فيلم را ببين، اخرين قسمت دورهمي هم هست، راستي فلان سريال را هم نديدي.. يك چاي دم كن بخور . مي گويم مي خواهم ملت عشق را شروع كنم به خواندن ، مي گويد اره خوب است كتاب را باز كن تا خوابت ببرد، خيلي خسته اي ... 

خواهم اندر عقبش رفت و به ياران عزيز... شخصم ار باز نيايد خبرم باز آيد

كل ديروز رو حرف زديم
بين حرف ها مهماني رفتم، نهار خورديم، بچه ها را خواباندم، اتاقشان را مرتب كردم و گردش رفتيم، دورهمي رفتيم و شب مهمان آمد و خوابيدند و تا سه و نيم صبح حرف زديم. لابه لاي نوشته ها ، صدايش را هم مي فرستاد و تعريف مي كرد ، بغض و عشق و شور بيست سالگي از لا به لاي كلماتش فرياد ميزد و من به اين فكر مي كردم كه كجا دست دخترك شش ساله ي تنها كه بعد از مرگ ناگهاني مادر زيبايش جز من كسي را نداشت رها كردم؟ در اوج سال هاي بلوغ و روزهاي حساسش كجا بودم؟ دنبال همان بغض و عشق و شور و بيست سالگي خودم؟ همان روزها كه احساس مي كردم جهان برايم كوچك است ؟ كجاي گذشته ام رهايش كردم كه اينطور مشوش و سرگشته به آغوشم پناه آورده؟ مثل همان جوجه پرنده كه از لانه افتاده بود؟ يادت هست؟ در سفر پلتاوا ، خواستم نجاتش دهم ولي بويم را گرفته بود ، بوي غريبه ...  همه چيز را تعريف كرد و اخر گفت نظرت راجع به من تغيير نكرد؟ مي خواستم بگويم نظرم راجع به خودم عوض شد كه لعنت به من ... ولي گفتم اين روزهاي شيدايي را همه تجربه مي كنند ولي خوش بحال كسي كه رفيقي دارد و حواسش به او هست، گفتم زيبا بمان، براي خودت و نه هيچ كس ديگر، قدر خودت را بدان براي خودت و نه هيچ كس ديگر و مي دانستم همان لحظه به همان پسركي فكر مي كند كه عضلات برجسته اش از زير لباس چسبانش خودنمايي مي كرد و با ابروهاي بالا انداخته به سبك پسركان اغواگر امروزي يكوري به دوربين نگاه مي كرد. دلم مي خواست هيچ وقت پيدايش نمي شد... ولي من كجا بودم آن روزها .... مي خواستم نصيحت نكنم هي با خودم تكرار مي كردم كه نصيحت نكن ، نصيحت نكن ولي افسارم چند دقيقه يكبار پاره مي شد و دلم آتش مي گرفت ... گفت ميم جان تو را از من جدا كرد، حالا هم اين قدررر دور ....يادم آمد دختر كوچولويي كه در اولين برخورد با ميم جان قهر كرد و تا صبح فردا كه روز عقد بود بي دليل اشك ريختم ، ياد آخرين عكس مجرديم افتادم كه با چشمهاي پف كرده از گريه دخترك را در آغوش گرفته بودم ، من با دلش چه كردم؟ روزهايي كه من براي از دست دادن عزيزم اشك مي ريختم او كجا بود؟ چرا ديگر حواسم به او نبود؟ كاش مرا ببخشي ... كاش مي شد خوشبختيت را بازگردانم، كاش مادرت زنده بود ...

تو بايدي

كاش مي شد تو را تكثير كرد؛
آن گاه به هركه دوست مي داشتم يك تو مي بخشيدم، 
و جهان زيبا مي شد ... 

چهارشنبه، شهریور ۱

روزنگار تنهايي يا فرار از عين عصباني

امروز زودتر به خونه اومدم و تمام روز رو هم خونه بوديم. فردا روز استقلاله و مركز شهر خيلي شلوغه ،  براي همين فكر بيرون رفتن رو از سرم بيرون كردم. كلا نمي دونم چرا وقتي ميم جان نيست اينجوري ميشم و حتي مي تونم ماهها خونه بمونم و دلم نخواد لحظه اي بيرون برم. ولي وقتي برمي گرده هر لحظه يه جاي جديد پيدا مي كنم و يه برنامه تازه كه بريم بيرون و زندگي كنيم . ديروز خانواده سين اومدند دنبالمون اونم وسط بارون شديدي كه مي باريد، گفت بريم پاساژ من هم قبول كردم و بچه ها باروني و چكمه هاي نوشون رو با ذوق پوشيدند و زديم بيرون. شهر قفل بود همه جا پر از اتوبوس هاي سربازها و كاميون هاي ماز نفربر بود كه اونا رو براي مراسم به خيابون اصلي شهر مياورد. بارون هي شديد تر مي شد و عين عصباني تر ، من هم مثل جوجه ها هي تو صندليم بيشتر فرو مي رفتم و پشيمون تر مي شديم كه چرا اومدم . تو اولين ترافيك كه مونديم  به سين گفت معلومه اين فكر مسخره كه بريم فلان پاساژ مال توئه. مزخرف ترين جاي شهره حتي جا پاركم نداره. بعد به چند تا ماشين دري وري گفت و غرولند كرد ، چند دقيقه بعد به دخترش گفت كه درست بشينه و تازه وقتي نصف مسير رو رفته بوديم جي پي اسش رو نشون داد كه همه جا قرمزه يه جاي نزديك بريم و ازونجايي كه رستوران ايراني دلخواهش يه چهارراه جلوتر بود ، گفت بريم اصلا بشينيم اونجا چايي بخوريم و بعدم شام و ... سين گفت نه و اسم چند تا پاساژ رو آورد كه عين مخالفت كرد بعد از من نظر خواستن كه يه جاي نزديك رو بگو بريم. زير اون بارون تنها جاي نزديك كافي شاپ لِوويفسكي بود كه سر چهارراه بعدي بود و هات چاكلت هاي معركه اي داره و يه زمين بازي بچه هم توش هست. واقعا تو اون هواي سرد و بارون مناسب ترين جا به نظرم همون بود. عين انگار كه نشنيده و سين هم طبق معمول از ترس عصبانيت بيشتر اون ساكت بود كه يهو به چپ پيچيد و تو خيابون يه طرفه پارك كرد. سين گفت پياده ميريم تا پاساژي كه تو خيابون بغله و عين هم پياده شد تا چتر رو بياره و چند تا دري وري هم همونجا نثار سين كرد و منم به خودم كه باز با اينها اومدم بيرون. يه چتر بچه گونه مينيون به دخترها داد ، سين كلاه باروني سورمه اي كه تازه خريده بود گذاشت سرش و عين هم چترش رو به من داد كه بالاي سر خودم و فرفري بگيرم و من قبول نكردم و فرفري هم كلاه باروني رو سرش كشيده بود و ذوق مي كرد ، دستهاي منو گرفته بود و هرجا چاله آب مي ديد مي پريد توش . بعد از يه ربع پياده روي زير بارون شديد رسيديم و اول رفتيم طبقه پايين پاساژ كه ماهياي بزرگ داشت و يه كم ايستاديم بعد همينجوري بي هدف رفتيم طبقات بالا. ازون پاساژهاي خاص و سوت و كور بود كه قبلا فقط براي خريد دوربين و وسايل دكوپاژ به اونجا مي اومديم. طبقه سومش يه مغازه هندي فروشي داشت و با سين داشتيم بين لباساش بي هدف چرخ مي زديم كه باز صداي غرغر عين اومد كه من رفتم اون ور رو صندلي بشينم اين عوضيا همينجا لخت شدن، ما متعجب به راهروهاي خالي و مغازه هايي نگاه مي كرديم كه از بس گرونن فقط مشتري هاي خاص از اونها خريد مي كنند. ديديم تو مغازه روبرويي يه زن ميانسال كه هيكل خوبي هم  نسبت به سنش داشت تقريبا لخت شده و همون وسط داره لباس پرو مي كنه . البته كه پوست ريخته و آفتاب سوختش نشون فرسودگيش بود ولي موهاي بلوند و ابريشمي و آرايشش نشون مي داد كه اصلا اين مساله رو قبول نداره و هر چند دقيقه خودش رو تو آينه ديد ميزد و بليزش رو بالا ميداد تا انهناي كمرش رو رضايتمندانه ببينه. من رو ياد كولي هاي امريكايي مي انداخت، البته انتخاب لباسهاش هم شبيه كابوي ها بود ويا نه اصلا شبيه كاركنان سيرك . خلاصه كه اخر يك بليز چسبان پلنگي با شاوار دمپا گشاد مشكي خريد با كمربندي بزرگ با سگك هاي طلايي و با همان لباس ها رفت. عين بلند شد و داخل مغازه كت و شلواري رفت و من روي همان مبل مراقب بچه ها بودم ، همه اين تصاوير را واضح از روي مبل مي ديدم !  از پاساژ بيرون رفتيم ، باران ملايم تر ميباريد سين گفت شام را برويم سالاتريا ، رستوران مورد علاقه من و ميم جان كه سالاد پاستا و ساندويچ تن ماهيش معركه است ولي عين گفت من  با اين چيزا سير نميشم و دلم درد مي گيره و پياده رفتيم همون رستوران ايراني.  اينم بگم كه باز سر اينكه بجاي پاستاي بلونز كربنارا اوردن رفت غرغر كرد و اونا هم براي تلافي بعد شام براي بچه ها چيزكيك اوردن كه اونا هم نخوردن. گفتم باز چون بدشانسا اين چندمين بارشونه كه جلوي عين سوتي ميدن و اونم به چشم بهم زدن عصباني ميشه و هر بار عذرخواهي مي كنن و بار بعدي از هولشون يه گند جديد مي زنن.  به بار غذاش دير حاضر ميشه، يه بار شوره، يه بار گوجه يادشون ميره و .... امروز سين پيغام داد كه عصر ميايم دنبالتون و شب خونه ما بمونيد تا بچه ها حسابي بازي كنن و فردا هم از صبح بريم لب آب راه بريم و بعد بازار و بعد .....تا شب برنامه ريخته بود. گفتم نه امروز نميام اونم اصرار كه بيا . فكر كرد ميم جان اجازه نميده و گفت عين مي گه زنگ بزن با ميم مشورت كن . گفتم مي دونم مي سپره به خودم ولي بچه هاي من شب زود مي خوابن و صبح از هفت بيدارن ، شما هم تا يازده حداقل خوابيد . چه كاريه خب؟ فردا بيدار شديد زنگ بزن برنامه ميريزيم. سين به طرز وحشتناكي تعارفيه و اگه نشناسيش و مقاومت نكني حاضره خودشو زجر بده بخاطر تعارف. منم با اينكه پاي دور همي و شب نشيني و چاي و گپ شبانه ام ، برعكس هميشه مقاومت كردم و گفتم نميام. دلم مي خواست تنها باشم و همش از عصباني شدن هاي عين نترسم و وقتي اونجام هر لحظه نلرزم كه الان زن و شوهر سر چاي تازه دم يا عدم مراقبت از بچه از ديد عين دعواشون بشه. خلاصه چند بار تماس گرفت و گفت عين شب ميره خونه دوستش و گفته بخاطر برنامه فردا مسيرهاي خونتون بستس و تاكسي نمياد و ... شب بيايم دنبالتون كه گفتم نه و از ساعت نه كه بچه ها خوابيدن كتاب خوندم، چاي با عطر ياس  براي خودم درست كردم و تخمه هاي مزه دار شده اي كه خريدم رو تست كردم و از عطر بارون و تنهايي و نه اي كه گفتم سرشارم :)

دوشنبه، مرداد ۳۰

هر دمش با من دلسوخته لطفي دگر است

همه چيز خيلي سريع و هول هولكي انفاق افتاد، هنوز هم نمي تونم بگم نشونه هاي موفقيته يانه ولي هرچي هست ميم جان بايد براي يك هفته مارو تنها بگذاره، چند وقتي زمزمه اش بود ولي اصلا جدي نگرفته بودمش، مخصوصا اينكه يِلِنا هم گفته بود براي تعطيلات ميره دريا و يك ماهي نيست خب، نميشد دست تنها بمونم كه... ديروز خلال صحبت هاش با تلفن شنيدم كه داره هماهنگي بليط رو انجام ميده، چشمام به قول سين حباب شد، نمي خواستم باور كنم ولي گفت من كه گفته بودم بايد برم... اين اولين بارم نبود ولي حالا كه ميم نيست و لنا هم گفت كه فقط دو روز رو مي تونه بياد ، فهميدم كه اوضاع سخت تر از قبله... قيمه رو بار گذاشتم و يه خريد حسابي رفتيم ، شام هم سين و عين اومدن خونمون، وسط آشفته بازار فكريم فقط جاي اونا خالي بود. تو دلم دوست داشتم كه خود سين بگه فردا خودم ميام فرفري رو نگه ميدارم ولي با تعارف وهركاري داشتي بگو و رو ما حساب كن سر و ته قضيه هم اومد و تا يازده هم نشستن و بعد ما مونديم و بچه هاي خوابالو و خونه بهم ريخته و چمدون ها و حرفاي نگفته ... ميم جان گفت مي خواي تو راه فرودگاه فرفري رو ببرم دم خونه سين و تو ظهر بري اونجا و باز برگردي سركار تا بعد ازظهر و بري دنبالش كه گفتم خودم يه كاريش مي كنم. مي دوني چند وقتي هست كه فهميدم جز خودم رو كمك هيچ بشري تو امور زندگيم و مخصوصا بچه داريم نبايد حساب كنم و خيلي راحتترم. خلاصه چندين بار تو ذهنم فردا رو ترسيم كردم شايد همه چيز مرتب بشه و نشد و خوابيدم. صبح ميم جان دستم رو بوسيد و خواست ببخشمش و گفت كه جبران مي كنه منم گفتم چيو؟ من از همه چيز لذت مي برم و دعا مي كنم سلامت بري و زودتر و با دست پر برگردي. بعد چشم هام رو پاك كردم و از زير قرآن ردش كردم و آب ريختم كه زودتر برگرده ...
تا قبل از رفتن هم مطمئن نبودم ولي بچه ها رو حاضر كردم و كالسكه رو برداشتم با دو تا كيف كوچولو ، دخترك شاداب و سرحال تا اونجا بدون ذره اي غر زدن راه اومد و فرفري هم خمار خواب بود. در كمال تعجب قبل از من رفت توي مهد كودك و بلند به يوليا سلام داد و گفت كه مامانم قول داده بهم زنگ بزنه و زود گل سينش رو نشون داد و بعد هم منو بوسيد و بدون قطره اي اشك خداحافظي كرد . باورم نميشد خان اول رو با معجزه رد كردم بعد هم خيلي ريلكس با كالسكه رفتم سركار🙃 فرفري هم خيلي بيشتر از توقعم همكاري كرد و ظهر با همكاري جمعي از همكاران پايه پيچيدم :) خلاصه كه كسي سراغمونم نگرفت و تا شب هم خونه بوديم و مشغول سرگرم كردن بچه هايي كه عادت دوري ندارن و من كه همه چراغ ها را در نبودنش روشن مي گذارم...

راستش ميدونستم تولدت نزديكه ولي فكر نمي كردم اخرين روز مرداد باشه :) هميشه فكر مي كردم شهريوره ، البته با حافظه خراب و از دست دادن ناگهاني آرشيو همينم خيليه ها ... (توجيه ها) ...مي دوني چيه هميشه وجود تو برام فراي وجودهاي مادي ديگران بوده و تو حسابم با تو اصلا تو اين قيد و بندها نبودم  . چون تو رو همسايه هميشه حاضر و نامرئي خودم مي دونم با يه ايوون پر از گلاي شمعدوني كه هميشه از دور ديدنش هم حالمو خوب مي كنه. 
خلاصه كه تولدت مبارك رفيق روزهاي خوب و خوب ... كاش براي خودت گل بخري ، خودت رو به يه كافه روشن دعوت كني و يه كتاب عالي هم بخوني از طرف من :) اين قدر كيف كردم از آرزوها و تجسم هاي قشنگت كه لبخندي كه پهن شده رو لبم حالا حالا جمع شدني نيست :) چقدر تصور لحظه لحظه چيزهايي كه نوشتي جالب و شيرين بود. حسابمم بگذار كرام الكاتبين با همان آرزوها صاف كند. بجز قسمت هاي گريه دارش البته...

آنقدر اين دو روز دويده ام كه دارد گوشي در دست خوابم مي برد . كوتاهي.مرا به بزرگيت ببخش و همين طور با انرژي و محكم بمان ! دنيا براي آرزوهايمان خيلي كوچك است رفيق جان... :) 

پنجشنبه، مرداد ۲۶

از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت

یکی دو روز بود که احساس خستگی می کردم، دیروز قبل از ظهر با اینکه آفتاب وسط آسمون بود، سردم شد. کولر رو خاموش کردم و بارونی که از قبل سرکار جا گذاشته بودم تنم کردم و کز کردم جلوی مونیتور تا کمی گرم بشم . ظهر باید دنبال دخترک می رفتم و با بارونی بیرون رفتن اونم تو این هوا خیلی مسخره بود. سریع زدم بیرون شاید زیر آفتاب کمی گرم بشم . تمام استخون های بدنم درد می کرد. وقتی رسیدیم خونه سبزی پلو با ماهی دیروز رو گرم کردم برای بچه ها و جلوتر از اون ها رفتم زیرپتو، چشم هام هم درد گرفته بود ، اصلا نمی دونستم چه اتفاقی افتاده ، نه خوابم می برد نه گرم می شدم ، فرفری هم اصلا قصد خواب نداشت. دوش آب داغ گرفتم ولی باز هم بی فایده بود و رفتم که بخوابم ولی خوابم نبرد. بدن دردم هی بدتر می شد و از اون بدتر درد بالای چشم ها و سرم بود انگار دو تا توپ پشت چشم هام بود و با هر تکون سرم به همدیگه برخورد می کردند. با خودم فکر می کردم اگر حالا اتفاقی برام بیفته چی می شه؟ جدای خودم به بچه ها فکر کردم و از خدا خواستم بخاطر اونا فعلا به من مهلت بده بعد به مادرم ...  بعد به هیچ چیز ... سرم درد می کرد ... دلم می خواست بخوابم و وقتی بیدار شدم هیچ اثری از درد در بدنم نباشه. اما خوابم نمی برد. چند بار چرت زدم و دخترک خوابهای پریشان دید و صدایم زد من هم با وحشت بیدار شدم و هنوز همون وزنه ها بالای چشم هام بود.
صبح حالم بهتر بود ، دخترک ساعت 7 بیدار شد و امروز راحت تر راضی شد تا به مهد بریم. حاضر شدیم و ساعت 8:30 اونجا بودیم ، لحظه آخر پشیمون شد و باز هم زد زیر گریه اومدم بیرون و همون اطراف ایستادم ، تو بغل کاتیا بود ، قبلش شرط کرده بود که به کاتیا بگو منو بغل کنه ، زیاد! چند دقیقه بعد آروم شد و راه افتادم،هنوز برای کار زود بود ولی انرژی برای جای دیگر رفتن نداشتم و وقتی رسیدم ساشا خندید که این قدر زود؟! من هم خندیدم و جوابی ندادم ، بعد از چند دقیقه چند نفر دیگر زنگ زدند که حالت خوبه؟ دکتر نمی خوای؟ گفتم برای چی؟ گفت : فکر کردیم تو خواب راه رفتی و می خواستی بری دستشویی اشتباه اومدی سرکار :) ( یعنی همچین کارمند منظمیم من که یه روز زود میام کل ساختمون می ریزه به هم :))....
درد  چشم هام خوب شده و به شکرانش می خوام ترجمه آلسیا رو ادامه بدم ...

سه‌شنبه، مرداد ۲۴

ندوني از خودت كجا فرار كني ...

زن،
خسته بود ...
به اندازه ي
سكوت ِ رنج ِ تمام ِ زنان ِ اعصار 
به اندازه ي 
خودش ... 
زن، 
تنها بود 
به اندازه ي 
تمام حرف هاي نگفته 
به اندازه 
حرف هايش ... 

دوشنبه، مرداد ۲۳

تصرف عدوانی

عشق به کلمه نیاز دارد. مدتی کوتاه می توان به حس ِ بی کلام اعتماد کرد، اما در دراز مدت، عشق ِ بی کلام و کلامِ بی عشق دوام نخواهد آورد . عشق جانوری است گرسنه ؛ خوراکش ارتباط، اطمینان دادن های ِ پی در پی و چشم به چشم هم دوختن است. وقتی چشم ها به هم بسیار نزدیک می شوند، چشم ِ هیچ کدامشان چیزِ دیگری نمی بیند.

غربت مادرانه

صداي جيغ و گريه هايش از گوشم بيرون نمي رفت، عذاب وجدان ديوانه ام مي كرد. هرطور بود خودم رو به اتاق كارم رسوندم و بغضم تركيد. به كسي نياز داشتم تا حرفم رو بفهمه و بدونه تنها گذاشتن بچه تو مهد اصلا چيز ساده اي نيست و دردش به اندازه نگراني براي خراب شدن روحيه اش در آينده وحشتناكه، به خودم و شرايطم و هر عاملي كه باعث مي شد دختركم رو بيازارم متنفر بودم، اگر از من بدش مي اومد چي، اگر به من بي اعتماد مي شد؟ من بدقولي كرده بودم. نمي خواستم برم ، هر طور شده مي موندم ولي اون روانشناس لعنتي نگذاشت ، گفت اين جدايي به نفعشه، وگرنه ديگه نمي مونه. كدوم نفع؟ مگر من چقدر زنده ام كه شاهد غمش باشم ؛ مگه چند سالشه كه از حالا به روح حساسش فشار بيارم ، يكي بايد كنارم مي بود تا كارم رو تاييد كنه ، داشتم عقلم رو از دست مي دادم. تو اينترنت چند تا مشاوره تلفني پيدا كردم ولي وقتي فكر مي كردم اين درد رو بايد از اول لحظه به لحظه به كسي توضيح بدم پشيمون شدم. می خواستم با کسی در ایران تماس بگیرم ولی کی؟ یا نگرانم می شدند یا سرزنشم می کردند یا مسخره ... هیچ وقت سختی های زندگیم رو انعکاس ندادم چون زندگی تو غربت قوانین خاص خودشو داره و اینم یه قانون نانوشته خیلی مهمه برای من. تو اون حال هیچ کس نبود که صداش بتونه آرومم کنه و درد دلم رو مرهم بگذاره. یک ربع بعد زنگ زدم به کاتیا گفت هنوز داره گریه می کنه ، حالم بدتر شد....
 همون طور که گریه می کردم گفتم ببین فقط تویی که همه چیز رو می دونی ، نه لازمه بهت توضیح بدم ، نه توجیه کنم، نه تعریف . خودت شاهد تک تک لحظات و احساساتم هستی ، نمی دونم چی بگم و چه جوری خواهش کنم ، فقط هوای دخترکم رو داشته باش، تو منو ببخش و به دلش آرامش بده، نازنین خدای دستم را تو بگیر...
 یک ربع بعد کاتیا تماس گرفت که نگران نباش ، دیگر گریه نمی کند و می خواهد با تو تلفنی صحبت کند. هنوز بغض داشت ولی آرام بود و قول دادم قبل از ظهر دنبالش بروم 

یکشنبه، مرداد ۲۲

اندر احوالات تفاوت فرهنگي

همون روزاي اول كه به اين خونه اومديم، ايليا نِاوموويچ وقتي ديد كه ميم جان با دست چپش مي نويسه ، لبخند زد و گفت چه جالب تو هم چپ دستي! گفتم ولي شما كه با دست راست مي نوشتين؟  گفت الان ديگه اين موضوع طبيعيه ولي شصت، هفتاد سال پيش وقتي معلم ها ديدن چپ دستم، لاي انگشتم مداد ميگذاشتن و فشار مي دادن و تا مداد رو دست چپم مي گرفتم محكم ميزدن رو دستم و منو مجبور مي كردن با دست راست بنويسم ، خيلي اذيت شده بود تا عادت كنه با دست راستش بنويسه، مي گفت اونا موفق شدن نوشتن منو تغيير بدن ولي بقيه كارها رو نه، مثلا سنگ رو با دست چپم پرت مي كنم و ... 
خلاصه شانس آوردي كه اينجا و در زمان قديم بدنيا نيومدي جانم :)  

ديگه اسم تو رو هي زمزمه كردن ، واسه من نه تو ميشه نه فرقي داره .... ( ولي بارون اسمت تو سرم مي باره)

*فرفري ديروز بي هوا بغلم كرد و براي اولين بار گفت عشيژم ، اين قدر خوب بود كه تا شب هي بهانه جور مي كردم تا تكرار كند و بعد محكم بغلش كنم. 
*پنجشنبه كه رفتم دخترك را از مهد بيارم ، نشسته بود كفش مي پوشيد كه براي بازي به حياط بروند ، حواسش به من نبود و محو صحبت دو تا بچه ديگه ، تا يوليا پتريونا اومد بيرون و تعريف كرد كه امروز فقط يه كم خوابيد و گريه كرد و بعد هم با هم دعوامون شد چون گفتم مامانت ظهر نمي تونه بياد دنبالت، اونم گفت اصلا من كوچولوام نمي تونم بيام مهد ، بايد پيش داداشم بمونم خونه . تا صداي من رو شنيد روشو به سمتم برگردوند ، بغض داشت ولي به زور خنديد، روش رو برگردوند سمت كمدش و گفت مامان همه وسايلم رو ببريم، من ديگه اينجا نميام. گفتم باشه فردا رو خونه استراحت كن ، هرچقدر يوليا باهاش حرف زد فايده نداشت و خيلي خونسرد گفت نميام مي دونستم اصرار فايده نداره چون به قول ميم جان دختر توئه . پس كمكش كردم و اومديم خونه . تو راه اومدم باهاش حرف بزنم كه گفت مامان بعدا صحبت كنيم! :)) (واقعا دختر منه) چند روز هرچي باهاش حرف زدم و وعده و وعيد دادم بي فايده بود و فقط يه كلام مي گفت ديگه نمي رم. ديروز به بهانه هايي براش لباس و كفش و سنجاق سينه (پِپا) خريدم كه شخصيت مورد علاقه كارتونيشه ولي وقتي گفتم اينا رو خريدم كه مهد رفتني بپوشي خيلي راحت پسشون داد كه ممنونم من نمي خوامشون چون مهد نميرم، مستاصل شده بودم ولي در جواب ابرو انداختن هاي ميم جان كه مفهومش اين بود : بفرما پرروييش هم بخودت رفته . خنديدم و گفتم عاشقشم كه هيچ تعلق مادي نداره و به هيچ كس باج نميده درست مثل خودم :)) (چرت گفتم البته) ، خلاصه امروز راضي شد كمي با هم حرف زديم، گفت به شرطي !!! ميرم مهد كه پيشم بموني منم قبول كردم :/ البته چاره ديگه اي هم نداشتم.  حالا هم خوشحالم كه حداقل يه پله در مذاكراتمان پيشرفت كرديم ...
*ديشب تو رستوران داشتم از منو عكس مي گرفتم كه سين ديد، با چشماش اشاره كرد كه چته باز؟ خنديدم و تا اومدم چيزي بگم گارسون اومد و منو رو برد . عكس بخاطر نور بد رستوران قابل پخش نيست  و نشد تكرارش كنم، مي خواستم منوي ويژه رستوران رو نشونت بدم كه بادمجون سرخ شده بود :) 
*سين گفت آخر هفته دو روز مرخصي بگير بريم اودسا ، گفتم تو اين گرما؟ كنار دريا؟ گفت سفر هميشه خوبه، بازارشم خوبتر، از تصور بازار نزديك دريا و هواي شرجي و عين سيگار به دست  و حساسيت هاي وحشتناكش به بچه ها سرگيجه گرفتم. گفت هان؟ چي شد؟ مياي؟ گفتم هووم ، مرخصي بگيرم ...
*ديروز به ميم پيام دادم، حال باباش اصلا خوب نيست، گفت اصلا حرف هم نميزنه ديگه، حتي با من كه دردونش بودم، گفتم شرايطش رو درك كن خب حوصله نداره، درد مريضي هم يه طرف ديگه گفت راست مي گي پريشب كه حالش خيلي بد شد گفت صورتتو بزار رو صورتم تا آروم شم ...
 * لباس ها رو توي ماشين ريختم ، كولر از شب يكسره روشنه، داشتم آشپزخونه رو مرتب مي كردم ، اومدم ديدم فرفري كيكش رو پودر كرده و ريخته همه جا تا منو ديد گفت ييخت ، چيزي نگفتم، جاروبرقي رو روشن كردم وسط كار فيوز پريد، تلويزيون رو خاموش كردم و فيوز رو وصل كردم باز مشغول شدم كه باز پريد و دود كرد و بوي سوختگي بلند شد. 
زنگ زدم ميم جان گفت لباسشويي ، تلويزيون و ايركانديشنر و آبگرمكن، مايكروفر و ... خب گناه داره بدبخت معلومه مي پره. ياد خودم افتادم دلمشغوليا و فكر و خيالاي خوب و بد كه به نظر كوچيك و بي ارزش ميان ولي وقتي جمع ميشن رو هم و فكرا تلنبار ميشن از يه جايي سرزير مي كنن يا منفجر ميشن ، بايد كم كم تخليشون كرد ، يكي يكي زمينشون گذاشت اگر حل كردني هم نباشن اينجوري مرتب مي شن ، آروم مي گيرن . كه تنها كاري كه بلدم نوشتنشونه .. دلتنگي و غم كه جاش تو دله و تمومي نداره ، اگرم نوشته ميشه محض همينه كه به هيچ كس جز تو نميشه گفت و اون تو هم بمونه مي گنده خب ،  حالا منم حالم خوبه . 
*بيا اين اربعين مثل موسي از دهاني كه نكردستي گناه ، عذرخواه شويم و طلب كنيم. 
*حال دلم كه خوب نباشد چشمم فقط به ديوار همسايه است ، مگر دست خطي از دوست آرامم كند ...

شنبه، مرداد ۲۱

چله نشين غم توام

هرچقدر دلت سوخته باشد هزار سال هم بگذرد و همه يادشان برود زخمت خوب مي شود ولي جايش نه... مثل رد سوختگي  ، مثل يك داغ ، تيره تر است ، تازه اگر درست درمانش كرده باشي و گوشت اضافي نياورده باشد؛ همه اينا به عميق و سطحي بودن داغ و جنس پوست و خوش گوشتي تو هم بستگي دارد . ولي هربار كه چشمت به جايش بيفتد داغ دلت تازه خواهد شد. دوست داري يادت نرود ولي هرچقدر هم كه نخواهي، بهش فكر نكني، ولي با توست، شايد جايش را ليزر كني كه چشمت به ردش هم نيفتد ولي هنوز تكنولوژي آنقدرها هم موفق نبوده و اگر هم هست هزينه گزافي بايد پرداخت كه هركس نمي تواند. بعد يكسر به بيمارستان سوانح سوختگي كه بزني داغت يادت مي رود، و زخمت را پنهان مي كني، بس كه زخم ها و داغ هاي عميق تري هست و آدمهاي داغ ديده و صبورتر از تو ....دلم سوخته و عمقش هم براي ظرفيت كمم زياد است ...

اما آن كدامين داغ است كه بعد از ١٣٨٧ سال هنوز تازه است؟ 

و چه بي ذوق جهاني كه مرا با تو نديد

مي دوني از روزي كه رفتي به اندازه تموم روزهايي كه بهت فكر كردم  رفتم تجريش، چرم مشهد هنوز بسته نشده ، حتي شكل كيفا هم يادمه بعد سوار اتوبوس ونك شدم و من قسمت زنونه نشستم و ازون بالا شما دوتا رو كه صندليتون روبروي من بود نگاه كردم. داشتين پچ پچ مي كردين و مي خنديدين و من كيف مي كردم كه اين قدر با هم دوستين ، اتوبوس شلوغ بود، تو جام جم چند تا خانم كه كارمند صدا و سيما بودن سوار شدن ، بلند بلند راجع به كار امروزشون حرف مي زدن ، تو كه مي دوني حافظم زياد خوب نيست ولي اون اتوبوس رو سالهاست كه وقت و بي وقت سوار ميشم و هنوز روي اولين صندلي ميشينم و همون مسافرا سر جاهاشون مي ايستن، دير شده بود ، مي ترسيديم مغازه ها بسته شن ، اخه وقت نداشتيم و تو فردا بايد تو همايش شركت مي كردي و مي خواستيم برات كفش بخريم ، بعد اشاره مي كردي بلوتوثم رو روشن كنم ( اخه اون موقع كه هنوز تلگرام و اينستا و اينا نبود) بعد عكسي رو برام مي فرستادي كه تازه گرفته بودين ، خوب يادمه دستاتون روي هم بود ازون ژستا كه همه بعد عقد مي گيرن و انگار اگر كسي اين عكس رو با حلقش نگيره اصلا عقد باطله ولي شما كه هنوز حلقه نداشتين ، دستاتون روي ميز بود ، روي ميز كافي شاپ، كافي شاپ دوستت كه چند بار هم با هم رفتيم. روي انگشتاتون با خودكار آبي حلقه رو نقاشي كرده بودين ، حلقه تو ساده بود ولي مال اون يه سنگ داشت. سرم رو از گوشي آوردم بالا چشمات برق زد. اشاره كردي بين خودمون بمونه.و بعد گفتي نشونمون رو تو انتخاب كن.  رسيديم ميدون ونك ، منتظرتون ايستادم و رفتين دستشويي، همون كه بعدش كلي خنديدين و مسخره كردين كه درش اتومات باز مي شد ، من كه نديدم .  بعد مغازه ها رو تند تند گشتيم تو هم تند تند برام تعريف مي كردي، كه از من براش گفتي، منم نظر مي دادم ، گفتي سليقه تو رو قبول داره ، تو بيا براي خريد ،ولي چيزي كه مي خواستي پيدا نكردي ، رفتيم رستوران ، پيتزاهاش معروف بود نشستيم كنار پنجره چوبيش و حرف زديم و شام خورديم. بعدم سريع رفتيم رسالت ! هفت حوض... چقدر شور داشتيم ، چقدر حال داشتيم ، تمام مسير رو خنديديم و از غرب به شرق تهران رو گشتيم براي يه جفت كفش ، يه كفشي كه تو يه پاساژ تو هفت حوض بالاخره پيداش كردي اونم وقتي كه داشتيم بستني قيفي مي خورديم و تو بستنيت آب شد و ريخت رو كت و شلوارت، با فروشنده هم شوخي كردين و كفش رو خريدي... كفشي كه فقط يه بار تو همايش پات كردي. كيف پولت رو هم با دست و دلبازي خريدي، اخه گرون بود ولي تا گفتم قشنگه خريدي. اره بايد به خودت مي رسيدي، ديگه وقتش بود. ساعت يازده و نيم بود تو ايستگاه تاكسي ايستاديم گفتي كلاس رانندگي ميره ولي گرفته بودي، گفتم خب؟ گفتي هر روز مربيش واسش اس ام اس مي زنه ، هفت صبح! ناراحت بودي، يه فكرايي مي كردي كه دلت نمي خواست ، ازش بدم اومد، تو رو نگران كرده بود،بيشتر نشد بگي،  تاكسي رسيد، مسير ما براي هميشه از هم جدا شد ....
دو روز بعد ساعت ١١:٣٠ داشتم براي دانشگاه يك متن ترجمه مي كردم كه اس ام اس دادي، چيه مثل قورباغه شيرجه ميري رو گوشيت، هيچ خبري نيست ، كارتو بكن ... هيچ خبري نبود تا ساعت ٦ 
هيچ

جمعه، مرداد ۲۰

يار ديرينه ببينيد كه با يار چه كرد

هيچ چيز تو دنيا بدتر از بدقولي نيست  ... بجز دروغ  و خساست و خيانت و دزدي و يه چند تا چيز ديگه 
اصلا بقيش مهم نيست الان 
اخه چرا بدقولي مي كنيد؟ 
چراااا 

يا رفيق

اگر چه دوست به چیزی نمی‌خرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست

پنجشنبه، مرداد ۱۹

آخ براي دل مادري كه.هر شب خواب قاتل پسرش را خواهد ديد ، كم نيستند مادران بي قرار، خودم ديده ام مادري را كه سي سال است داروي اعصاب مي خورد و هنوز پريشان است. مي گفت در خواب يكسره جيغ ميزنم . با هر تلنگري بهم مي ريزد پرخاش مي كند بعد اشك مي ريزد و از من نالايق حلاليت مي طلبد . رضا و محسن خبر شدند و خوشند اما اخ براي كودكي كه هر شب بهانه پدر را مي گيرد ... اخ براي  محمد... آخ براي ما .... سرم بوي خون مي دهد .... 
پسرك تسبيحم را پاره كرد ... 
اخ براي دانه هاي تسبيح ...
جدا جدا 

...


چنان مشتاقم ای دل‎بر به دیدارت که از دوری
برآرم از دلم آهی بسوزد هفت دریا را 

#سعدی

چشم هایت ...

شب تیره

شبی تاریک، در دشت تنها صفیر گلوله، در جاده تنها نفیر باد.
در دور دست نور ستاره‌ها به خاموشی می‌گراید.
شبی تاریک می‌دانم بیداری و در کنارگهواره کودک، پنهانی اشک‌هایت را پاک می‌کنی.
چقدر عمق چشمان شیرینت را دوست دارم.
چقدر دوست دارم و می‌خواهم چشمانت را.
شب تیره ما را از هم جدا میکند و میان ما دشتی تاریک و هولناک دامن گسترده،
تو را باور می‌کنم و همین باور در بارانی از گلوله ها جانم را نجات بخشیده.
در این نبرد مرگ بار، خوشحال و آرامم چون می‌دانم هرچه که مرا پیش آید، تو با عشق استقبالم خواهی کرد.
از مرگ نمی‌هراسم بارها بس بسیار با او روبرو شده‌ام و اکنون نیز گویی برابرم می‌رقصد و می‌رقصد.
تو به انتظارم هستی.
همسرم و در کنار گهوراه کودک بیدار برای همین می‌دانم که هیچ اتفاقی، هیچ اتفاقی برایم نخواهد افتاد.


بازخوانی فرهاد

چهارشنبه، مرداد ۱۸

دست از طلب ندارم تا کام من برآید

اول از آخرش بگویم که هوووم :) قبول
وقتی می دانم ایرادم کجاست و درست دست می گذاری روی ضعفم لال می شوم خب 
همه شرایط هم که جور شود، تو بخوان اقتصادی و فرهنگی و سیاسی و اجتماعی و هرچه که هست اما این بی قراری تمام نخواهد شد. یک خلاء ، یک جای خالی ، یک حفره هایی درونم هست که با هیچ چیز پر نمی شود. این را امروز به تو می گویم اگر خواستی درس بخوانی، کار کنی، دنبال هنر بروی، موسیقی بنوازی، دوست پیدا کنی، ازدواج کنی، بچه دار شوی اصلا هر چیز جدیدی که خواستی  به زندگیت بیاوری فقط به نفس آن کار فکر کن نه هیچ چیز دیگر. اگر چیزی درونت خالی است ، اگر بی قراریت پایانی ندارد این را بدان که هیچ کدام این ها آن گزینه ی مناسب نیست که در جای خالی جایش دهی که اگر اینگونه کردی خودت که هیچ دیگران را هم با نخی بدرنگ به بی قراری هایت وصله کرده ای. می دانم که می فهمی چه می گویم و منکر آرامش کنار خانواده و باقی این حرف ها نمی شوم ، حرفم چیز دیگری است ، آرامش عمیق تری است ، همان تنهایی است که هر چقدر هم تن ها باشند بازهم هست.
می دانم باید افسار دل را به کسی سپرد که کج نرود همان یکی که یکی نیست، می فهمم باید خودم به داد دلم برسم، با همان سرنگ امید در دست ولی کجاست رگ حیات؟  این دل ظرفیت این حجم از بی قراری را ندارد . ولی ...


سعدی اگر طالبی راه رو و رنج بر ... یا برسد جان به حلق یا برسد دل به کام

هنوز هم سر حرفم هستم
ویران شود این شهر که طالبی ندارد ...
اندر احوالات گذارت به صد سال بعد و تفسیر جمله طالبی دار ، خیلی خندیدم و خیلی نکات هست که همان شوریده باید متذکر شود. اول اینکه نوشته های ما جز شما خواننده ای ندارد پس همان دانشجوی تیز و بز با تز دکترای طلب :) کسی نیست جز همسایه ای که هم نوشته ها و هم تفسیر و حالات شاعر را بر بوده و نکته ای که اینجا حایز اهمیت است . امید به زندگی نگارنده متون است که حلقمان را بند آورد :) بعد همان شب روح شاعره به خواب همان دانشجوی مذکور می آید که اگر دستم به تزت برسد ... آقا جان شما اگر می دانستی که صد سال قبل هنوز علم این قدر پیشرفته نبود که بتواند تاثیر آب و هوا بر اکوسیستم را به سخره بگیرد و در بلاد ما طالبی بکارد وقتت را روی پراکنده گویی های یک ذهن دیوانه هدر نمی دادی ... شاید باورش برای شما سخت باشد ولی هرچه اینجا وفور هندوانه و یک مدل نامرغوب خربزه هست ولی طالبی هیچ ... دو خیابان آن طرف تر که سهل است در کل بلاد نیست و این فرنگی ها عمرشان بی طالبی بر فناست . مگر می شود طالبی نخورده اندر ره طلب رفت؟ من که بعید می دانم.



بعد نوشت : عنوان را همین الان تفال زدم :)
آیا ایمان نمی آورید؟
(نمی خواد دیگه خودم آوردم)
حالا خوبم
خیلی خوب

سه‌شنبه، مرداد ۱۷

یا من لیس الا هو

دخترک بعد از یک هفته فهمید که مهد کودک هم آن چیزی که باید باشد نیست و سر ظهر با بغض زنگ می زند و تا صدایم را می شنود اشک هایش سرازیر می شود و من ... دلم برایش پر می کشد و خودم هم ... بال درمی آورم و به خانه برمی گردیم .
امروز یولیا پتریونا گفت باید با او حرف بزنی و بگویی که نمی توانی بیایی و بعد هم نیایی ، این هم جزئی از پروسه عادت است. برای هر کس یک شکل ، یکی از روز اول گریه می کند و دل نمی کند یکی هم مثل دخترک بعد از یک هفته. باید بداند شما هر روز نمی توانید بین روز دنبالش بیایید و کار دارید. این ها همه طبیعی است . می گوید و می گوید و من هم سر تکان می دهم - یکی باید باشد که هر ظهرمن هم زنگ بزنم تا صدایش را بشنوم بغض چند ساله ام بترکد و بعد بیاید دست کودکی که منم را بگیرد و با خودش ببرد ، بی حرف، با لبخند ... برایم بستنی بخرد ، تا خانه برایم شعر بخواند و در آغوشم بگیرد که من هم دلم نگیرد از این روزگار، از هوای دلگیر، از غربت دلی که کسی نمی فهمد، یکی که همه چیز را بداند و من نگویم - بعد دست دخترک را می گیرم و می گوید آخر دلم برایت تنگ می شود، دلم مچاله می شود، می گویم دل من بیشتر برای تو تنگ می شود، اصلا از فردا مهد کودک نرو، دستم را محکم تر فشار می دهد و می گوید نه می روم بعد بلند می خندد. 

دوشنبه، مرداد ۱۶

آني كه نيست

كلاه قرمزى عادت دارد وقتى برایش قصه تعريف می‌كنند بپرسد: "يكى بود يكى نبود ينى چى؟ ینی یه نفر بود یه نفر دیگه نبود؟ مثلا من بودم پسر خاله نبود؟". مجرى هم عاجز شده و از هر كى مى‌خواهد قصه بگوید خواهش مى‌کند كه يكى بود يكى نبود را نگوید.
اما این سوال جواب دارد. و نمی‌فهمیمش زیرا درست ادایش نمى كنيم. در این عبارت از دو نفر حرف زده نمی‌شود بلکه سخن از یک نفر است که نفر نیست. یکی‌ست که یکی نیست. اگر درست بخوانیم معنى‌اش مشخص می‌شود. بايد طورى بخوانید كه اين معنى را بدهد: «يكى بود كه يكى نبود». يا: «يك نفر بود كه يك نفر نبود». يكىِ دومى را بايد با تشديد روی كاف بخوانید:
Yeki bood, yekki nabood
آن كسي كه يكى است اما يك نفر نيست، خداست. «يكى بود، يكى نبود» و آن یک نفر که نفر نیست «جز خدا هیچکی نبود». به طور خلاصه یکی‌ بود یکی نبود همان «به نام خدا»ی ابتدای قصه است. یا به عبارتی یعنی: خدا این قصه را به وجود آورده.




عليرضا روشن

جمعه، مرداد ۱۳

دلم پرنده ای در قفس

دلم شاخه ای 
که می خواهد با پرنده پرواز کند
دلم شاخه ای 
که در وداع با پرنده تکان می خورد*

باقی همه سکوت است 
که به سخن اگر آید 
حقیر شود؛
چون نمی پسندی حقارتش را 
گوش کن تا به سماعت اوج گیرد ...


* علیرضا روشن

پنجشنبه، مرداد ۱۲

حول حالنا الی احسن الحال

"روزي مولانا پس از درس ،از مدرسه پنبه فروشان سواره بيرون آمد، شمس بيرون مدرسه او را ديد وپرسيد كه محمد "ص" برتر است يا با يزيد؟ مولانا جواب داد: واضح است  محمد"ص" برتر است. وشمس پرسيد پس چرا محمد"ص" گفت: " ما عرفناك حق معرفتك (خدايا آن چنان كه بايد تو را نشناختم ) اما بايزيد گفت :" سبحاني ! ما اعظم شا‌ني " ( منزّهم من!چه بلند مرتبه ام !)؟ گويند مولانا با شنيدن اين سخن از هوش رفت و از استر افتاد.*
بعضي نيز مانند جامي در نفحات‌الانس گفته اند مولانا جوابي داد كه شمس از هوش رفت.
و آن جواب چه بود؟ مولانا، در جواب شمس، می گوید به خاطر آن است که ظرفیت بایزید سخت تنگ بود و به نوشیدن قطره ای از می مست شده بود و آن فریادهای مستانه را سر می داد. اما، ظرفیت اقیانوس گونه پیامبر، چندان فراخ بود که با وجود دریاهای معرفت، که در او ریخته بودند، همچنان احساس عطش می کرد و باز از خداوند می خواست که بر او بیشتر فرو ریزد.
گفته اند که وقتی شمس این جواب را از مولانا شنید نعره ای زد و بی هوش شد.
این آغاز دوستی و رفاقت عمری آنان بود.



*افلاكي در مناقب العارفين

سه‌شنبه، مرداد ۱۰

هر انسان پيامبري است با رسالت لبخند :)

راستش را بخواهي يادم نبود :) 
خيلي چيزهاي ديگر هم هست كه اگر تو و يا الف يادآوري نكنيد فراموششان كرده ام.
امروز موقع برگشتن به خانه به شباهت هاي شما فكر مي كردم، كه انگار خدا تو را نسخه اي ديگر از الف آفريده با اندكي دخل و تصرف . حتي ماه تولدتان هم يكي است. و حافظه هاي عجيبتان ،  بعد در خيالي سرخوشانه شما را زوج تصور مي كردم( و باز نشانه اي) كه چه خوب بود البته براي شما را نمي دانم ، به خودم فكر مي كردم :)) و بعد دلم نمي خواست كه هيچ كدام ازدواج كنيد مثل كودكي هايم كه چشم ديدن خواستگارهاي خاله را نداشتم و وقتي ازدواج كرد تا چند ماه قهر بودم :) 
همه اين فكر و خيالات نتيجه طرب و ترب سرخوشانه ات بود با لبخندي كه اين روزها روحش در نامه هايت كمرنگ بود. 
گفتي بدبختي ؛ خيلي وقت است كه از خودمان براي خودمان مي نويسيم و اگر نشان دادن بدبختي است كه هر دو مثل هم هستيم و كجا را بهتر از اينجا براي درد و دل و نق زدن هاي هميشه كه براي كسي نمي توان گفت جز خودت سراغ داري؟ البته براي تو تراژدي آغاز شده است و بدبختي نيست :)) دكتر ديناني مي گويد: شخص در مرحله عاشقی، نه خوشبختی را حس می کند و نه از بدبختی خبر دارد. مسئله تراژدی دقیقا همینجا معنی می شود. تراژدی مافوق خوشبختی و بدبختی است.
از تنهايي شكوه كردم ولي راست مي گويي همه عالم هم كنارم باشند وقتي حواسم به او نيست تنهايم. و باز اگر تو تلنگرم نزني مي لغزم . هر بار چيزي از دست داده ايم بهترش را گرفته ايم كه نزديكي به اوست. 
چقدر حرف دارم كه تو به زيارت بروي و نايبم باشي . دغدغه اين روزهاي ميم جان كه مي دانم غرور مردانه مانع از به زبان آوردنش است كه پس از هشت سال تلاش اگر بشود ... چشم هايش برق مي زنند و اگر نه ... خدا كند كه خواستش همين باشد كسي كه تلاش براي معاش را هم رتبه جهاد مي داند ... 
و ريسمان ها براي همين بي تابم كرده اند چون تاب پريشاني اش را ندارم و تو خوب مي داني ريسمان زندگي را با چنگ و دندان گرفته ام تا گزندي به بناي دل و بندهاي دلمان نرسد و هيچ كس جز تو محرم اين رازها نبود .

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...