جمعه، شهریور ۱۰

عيد قربان من است ...من


هميشه فكر مي كردم خيلي منطقي و مستقل هستم و از عملكرد  هاي ناشي از ضعف و وابستگي هم جنسانم انتقاد مي كردم و برايم باور پذير نبود . همين چند وقت پيش حرف از ر و مشكلات چند ساله  مشتركشان بود كه به ميم جان گفتم من اين نوع رابطه را درك نمي كنم، وقتي اعتماد نباشد يعني آن زندگي فاتحه اش خوانده شده و از آنجا به بعد بازي عروسكي است. گفت ر فكر بچه است  فكر آبروي پدرش ... گفتم به نظر تو بچه احمق است و خلا عشق و اعتماد را در زندگي نمي فهمد؟ ضرر اين رابطه از جدايي كمتر است؟ كدام پدر حاضر است آرامش دخترش را فداي حرف مردم كند؟
چيزي نگفت و من هم ...  چند روز بعد خوابي ديدم كه بر خلاف هميشه در خاطرم ماند ... خواب ديدم ميم جان با يكي از آشناهاي فرنگيمان رابطه دارد و در حضور من تلفني حرف مي زدند و من هيچ كار نمي كردم، قيافه ام در خواب عصبي بود ولي از هيچ كدام از حرف ها و ژست هاي واقعيتم خبري نبود ... تا چند روز صحنه هاي خواب جلوي چشمم مرور مي شد و تعريفي براي هيچ چيز نداشتم.
يادم نمي آيد گوشي يا وسايل ميم جان را چك كرده باشم، يا به روابط كاري يا اجتماعي اش سرك بكشم . هميشه سر حرفم بودم كه اعتماد قدم اول و ركن اصلي هر زندگي است و من آدم سوختن و ساختن و بي اعتماد ماندن نيستم و تو هم نباش ... البته همه اين حرف ها بعد از آغاز رابطه و شكل گيري درست يك اعتماد دو طرفه است .
خلاصه آن روز فرفري را خشك مي كردم كه صداي گوشي توجهم را جلب كرد و پيامي كه مربوط به شبكه ي معلوم الحالي است ... گوشي كنارم بود ولي كاري نكردم و گذشتم. فكري مثل خوره به جان مغزم افتاد و به خودم گفتم حتما براي كنجكاوي بوده و چيزي نيست ... ميهمان داشتيم كنارشان نشستم ولي تمام مدت سر هر دو توي گوشيهايشان بود و هيچ كس حواسش به جرقه اي نبود كه در دل من افتاده بود و آرام آرام شعله مي گرفت . به ميم جان آرام اعتراض كردم كه ميهمان داريم و گوشي را كنار بگذار ، و بعد همه چيز مثل هميشه بود ولي انگار مغز من ويروس گرفته بود. هزار فكر بي خود به ذهنم رسيد و از آنجايي كه ميم جان خيلي طرفدار تكنولوژي و امتحان كردن برنامه ها و چيزهاي جديد نيست ، مثل هشت پا به خيالم چنبره مي زد. ساعت ٣ شب فرفري كه بيدار شده بود را خواباندم و خوابم نبرد ، بعد از كلي كلنجار خودم را توجيه كردم كه فقط اين بار و كارم درست است و .... گوشي را برداشتم و از آنجايي كه هميشه در حضور من رمز را مي زند نيازي به كارآگاه بازي نبود و برنامه را باز كردم ، از چيزي كه مي ديدم شوكه شدم ... دهانم خشك شده بود حتي بيشتر نديدم و گوشي را سرجايش گذاشتم، لرز همه وجودم را گرفته بود، پتو را تا گردنم بالا كشيدم و همچنان مي لرزيدم ، باورم نمي شد ، پشيمان بودم كه چرا صبح سوالي نپرسيدم، حالا چكار بايد مي كردم؟ يك ربع به اندازه يك قرن گذشت، لرز و دلپيچه امانم را بريده بود. آنقدر ضعيف بودم كه با ديدن يك پيام روحم كه هيچ جسمم را هم باخته بودم. دوست داشتم به هيچ چيز فكر نكنم و بيدار شود و در آغوشم بگيرد و همه چيز فراموش شود... كجا رفته بود آن منِ مستقل و غير وابسته كجا بود آنكه به يك تلنگر مي توانست بگذارد و برود ... ولي نه من هنوز بي اعتماد نشده بودم ... بار ديگر گوشي را برداشتم و همه تاريخ ها و متن ها را ديدم باز هم نتوانستم ... در ذهنم كلمه خيانت مثل چراغ نئوني زهوار در رفته قهوه خانه سرراهي روشن و خاموش ميشد ، ولي رابطه ما نقص نداشت ، مخصوصا در اين چند هفته همه چيز خوب بود ، هيچ چيز با واقعيت جور در نمي امد و از همه بدتر من با خود واقعيم ... حتي اشك هم نمي ريختم ، تا صبح لرزيدم ...
هنوز خواب بودند ، صبحانه را آماده كردم و برايش بردم ،هر چه دقت مي كردم يك چيزي جور در نمي آمد ، از وقتي چشم باز كرد يكريز قربان صدقه مان مي رفت گفتم زيادي مهربان شده... نيرويي درونم بود كه با شك مي جنگيد و عجيب هم قوي بود. مگر بي اعتماد نبودم چرا نمي رفتم؟ ولي نه هميشه خودم گفته ام بايد اول حرف بزنيم و اين هنوز هم گمان است، ولي هيچ حرفي نمانده بود همه چيز خيلي واضح و روشن بود ، باز هم آن نيرو مي گفت كه نه بايد بجنگيم ، بايد بجنگي، پس اويت كو؟ هنوز هم من؟ تو كه تا صبح لرزيدي و بر صداي دندان هايت هم فائق نشدي چه مي خواهي ديگر؟ او را بياب در اين آشفته بازار دل...
نمي توانستم دوستش نداشته باشم و بي اعتنايي و محبت زيادش را هم نمي فهميدم ، پرسيدم اين تي شرت كثيف است؟ گفت نه تازه پوشيدم گفتم خب بالاخره تنت بوده گفت بوي گل ميده با طعنه گفتم اره چه گلي! گفت چه گلي؟ گفتم بستگي دارد كنار كدام گل باشي؟ گفت مثلا؟ گفتم رز يا خرزهره خنديد و گفت حرف هاي فلسفي مي زني ...
گفتم بچه ها را بگذاريم پيش سين و برويم خانه ميم را مرتب كنيم ، قبول كرد . چند بار در مسير حالم را پرسيد گفتم خوب نيستم و گفت بايد كمي بخوابي ... به خانه ميم رسيديم حرفي به ذهنم نمي رسيد ... چه بايد مي گفتم؟ رفتم سراغ يخچال و طبقه ها را تميز كردم و ميوه و خرت و پرتهايي كه خريده بوديم را چيدم ... گاز را سابيدم، ظرفشويي را ميشستم، گفت ميم خودش هم تا به حال اينجا را اين طور تميز نديده ، بي خيالش شو... گفت برويم گفتم نه بنشينيم حرف بزنيم . چشم هاش گرد شد، ديد جدي هستم و نشست . گفت خب؟ گفتم چيزي نبايد به من بگي؟ گفت چي؟ گفتم تو بگو؟ خنديد ... عصبي بودم . گفتم خنده نداره و اشكم ريخت گفت چرا؟ و حرف زديم و گفت عادت به اين كنجكاوي ها نداشتي گفتم هنوز هم ندارم. گفت شك كردي؟ گفتم اعتماد دارم كه حرف مي زنيم وگرنه ... گفت من را اين طور شناختي؟ حرفي نداشتم بزنم.. بعد توضيح داد ؛مفصل ، كه خلاصه اش شيطنت يكي از دوستان آشنا براي كارهاي بچه گانه اش بود كه توجيه هم نبود، مستند بود. گرم شدم ، آرام شدم ولي ضعيف ، مثل جنيني بي پناه افتاده در سرماي زمستان لاي دستمال نازك و دستان گرم قابله ...
چقدر من ضعيف است، چقدر كوچك و بي پناه است ، چقدر نبايد باشد ... همين حيوانيت را گفتم كه بايد قربانش كنم ، چقدر حرف، چقدر شعار ، كجاست كمي شعور كه واقعي باشد ... من غريب چقدر بايد قربان كنم تا به قرب برسم تا ديگر نلرزم از نبودنت ... 

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...