جمعه، مرداد ۵

غربت ِ تموم ِ دنیام

دیشب با بچه ها آمدم ... این بار راحت تر بود ، مثل تمام لحظه هایی که تصورش هم برایمان روزی سخت بود و امروز دیگر عادتمان شده. گفتی اینجا و آنجا را با هم داشتن خوب است ، نمی دانم برای بچه ها با ما فرق می کند یا نه ولی من حس می کنم هیچ کجا را ندارم . دیگر نه اینجا احساس راحتی می کنم نه آنجا را وطن می دانم . مثال عینی از اینجا رانده و از آنجا مانده هستم دلم نمی خواهد بچه ها این طور باشند. باورت نمی شود چند ساعت اول را خوبم ولی بعد همه اش معذبم، راحت نیستم ؛ انگار به مهمانی آمده ام که زیادی طولانی شده است. روزی چند بار چمدان را مرتب می کنم؛ لباس ها را می ریزم و جابه جا می کنم ولی نمی شود ؛ هیچ جوره به سامان نمی رسد البته ذهنم بیشتر از چیزهای دیگر ... دلم آشوب می شود که اگر بخواهم برگردم چه؟ حرف مشترک با کسی ندارم، حوصله بحث های بقیه را هم ندارم. دوست دارم فقط نگاهشان کنم . می پرسند چه شد؟ چرا گرفته ای؟ جوابی ندارم .
 بچه ها هم روز اول را به شادی و بازی و هدیه گرفتن گذراندند ولی امشب راضی نشدند کنار بقیه بخوابند . سه تایی روی تخت مجردی برادر خوابیدیم . دخترک بهانه گرفت که اینجا می ترسم و گریه می کرد ، فرفری هم از کنارم جم نخورد. آخر فقط با ترفند اینکه اگر با گریه بخوابی خوابهای خوب نمی بینی خوابید و من ماندم و هزار فکر و خیال و خاطره .... که اگر با گریه بخوابم خواب بد می بینم؟ .... 

هیچ نظری موجود نیست:

روشنی قلبم

کاش فقط راه رو گم کرده باشم!