در من
زنی است سنتی
که با خیال ِ گل گاو زبان ؛
قهوه می نوشد ...
جمعه، اردیبهشت ۷
هستم به نیست
می خواستم بگویم همیشه یک غم عجیب و گنگی ته دلم هست ولی تو که حرف می زنی جایی همان اطراف خودش را گم می کند. دلم یک جای خالی ، یک فنجاق قهوه و چای و کتاب و ارامش می خواهد. غمم در چای حل نمی شود اما خودم میان کلمات و یاد تو ... نمی دانم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر