سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۵

تبلور زمینی او

فکر می کردم بعد از من اگر اینجا را هم ببینند چه فکر می کنند؟ اینجا را جز تو به یک نفر دیگر نشان داده ام  ، بعضی چیزها را خواند و گفت باید برایم توضیح بدهی؟ خیلی پیچیده می نویسی معلوم است قصه ای پشت هر کدام است که نیاز به توضیح دارد. پشیمان شدم گفتم بی خیال این ها نوشته های قدیم است ، خودت چطوری؟ مطمئنم آدرس را هم یادش نماند. بعدتر فکر کردم اصلا چه اهمیت دارد که بخوانند وقتی برای او که نیست هم می نویسم و تو می خوانی و بی توضیح می فهمی ، حتی وقتی نمی نویسم و راه می روم و در سرم با تو حرف می زنم و می دانم که باز هم حس می کنی. 
خواندن را دوست داشتم. خیال می کرد خودش را ، نوشتن را دوست داشتم فکر می کرد  برای او ، گفت ساده بنویس گفتم دوست دارم کسی نفهمد گفت پس ننویس گفتم او می فهمد
 دیگر ننوشت ...

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...